نحوه اطلاع یافتن امام حسین از شهادت حضرت مسلم
فارسی 6544 نمایش | امام حسین (ع) در هشتم ذی الحجه، در همان جوش و خروشی که حجاج وارد مکه می شدند و در همان روزی که باید به جانب منی و عرفات حرکت کنند، پشت به مکه کرد و حرکت نمود و آن سخنان غرای معروف را که نقل از سیدبن طاووس است، انشاء کرد. منزل به منزل آمد تا به نزدیکی های سر حد عراق رسید. در کوفه حالا چه خبر است و چه می گذرد خدا عالم است.
داستان عجیب و اسف انگیز جناب مسلم در آنجا رخ داده است. امام حسین (ع) در بین راه شخصی را دیدند که از طرف کوفه می آید به این طرف (در سرزمین عربستان جاده و راه شوسه نبوده که از کنار یکدیگر رد بشوند بیابان بوده است و افرادی که در جهت خلاف هم حرکت می کردند، با فواصلی از یکدیگر رد می شدند)، لحظه ای توقف کردند به علامت اینکه من با تو کار دارم و می گویند این شخص امام حسین (ع) را می شناخت و از طرف دیگر حامل خبر اسف آوری بود، فهمید که اگر برود نزدیک امام حسین، از او خواهد پرسید که از کوفه چه خبر؟ باید خبر بدی را به ایشان بدهد. نخواست آن خبر را بدهد و لذا راهش را کج کرد و رفت طرف دیگر.
دو نفر دیگر از قبیله بنی اسد که در مکه بودند و در اعمال حج شرکت کرده بودند، بعد از آنکه کار حجشان به پایان رسید، چون قصد نصرت امام حسین را داشتند، به سرعت از پشت سر ایشان حرکت کردند تا خودشان را برسانند به قافله اباعبدالله (ع). اینها تقریبا یک منزل عقب بودند. برخورد کردند با همان شخصی که از کوفه می آمد. به یکدیگر که رسیدند به رسم عرب انتساب کردند، یعنی بعد از سلام و علیک این دو نفر از او پرسیدند نسبت را بگو، از کدام قبیله هستی؟ گفت من از قبیله بنی اسد هستم، اینها گفتند: عجب! نحن اسدیان، ما هم که از بنی اسد هستیم، پس بگو پدرت کیست، پدر بزرگت کیست؟ او پاسخ گفت، اینها هم گفتند تا همدیگر را شناختند. بعد، این دو نفر که از مدینه می آمدند، گفتند از کوفه چه خبر؟ گفت حقیقت این است که از کوفه خبر بسیار ناگواری است و اباعبدالله (ع) که از مکه به کوفه می رفتند وقتی مرا دیدند، توقفی کردند و من چون فهمیدم برای استخبار از کوفه است، نخواستم خبر شوم را به حضرت بدهم. تمام قضایای کوفه را برای اینها تعریف کرد.
این دو نفر آمدند تا رسیدند به حضرت. به منزل اولی که رسیدند، حرفی نزدند، صبر کردند تا آنگاه که اباعبدالله (ع) در منزلی فرود آمدند که تقریبا یک شبانه روز، از آن وقت که با آن شخص ملاقات کرده بودند، فاصله زمانی داشت. حضرت، در خیمه نشسته و عده ای از اصحاب همراه ایشان بودند که آن دو نفر آمدند و عرض کردند یا اباعبدالله! ما خبری داریم، اجازه می دهید آن را در همین مجلس به عرض شما برسانیم یا می خواهید در خلوت به شما عرض کنیم؟ فرمود: من از اصحاب خودم چیزی را مخفی نمی کنم، هر چه هست در حضور اصحاب من بگوئید.
یکی از آن دو نفر عرض کرد: یا ابن رسول الله! ما با آن مردی که دیروز با شما برخورد کرد ولی توقف نکرد، ملاقات کردیم، او مرد قابل اعتمادی بود، ما او را می شناسیم، هم قبیله ماست، از بنی اسد است. ما از او پرسیدیم در کوفه چه خبر است؟ خبر بدی داشت، گفت من از کوفه خارج نشدم مگر اینکه به چشم خود دیدم که مسلم و هانی را شهید کرده بودند و بدن مقدس آنها را در حالی که ریسمان به پاهایشان بسته بودند، در میان کوچه و بازارهای کوفه می کشیدند. اباعبدالله (ع)، خبر مرگ مسلم را که شنید، چشم هایش پر از اشک شد ولی فورا این آیه را تلاوت کرد: «من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا»؛ «از مؤمنان مردانی هستند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند، پس برخی از آنها پیمان خود را به انجام رساندند و برخی شان در (همین) انتظارند و هرگز پیمان خود را تغییر ندادند.» (احزاب/ 23)
در چنین موقعیتی ابا عبدالله (ع) نمی گوید کوفه را که گرفتند، مسلم که کشته شد، هانی که کشته شد، پس ما کارمان تمام شد، ما شکست خوردیم، از همین جا برگردیم. جمله ای گفت که رساند مطلب چیز دیگری است. این آیه قرآن که الان خواندم، ظاهرا درباره جنگ احزاب است. یعنی بعضی مؤمنین به پیمان خودشان با خدا وفا کردند و در راه حق شهید شدند و بعضی دیگر انتظار می کشند که کی نوبت جانبازی آنها برسد. فرمود: مسلم وظیفه خودش را انجام داد نوبت ماست. کاروان شهید رفت از پیش وان ما رفته گیر و می اندیش
او به وظیفه خودش عمل کرد، دیگر نوبت ماست. البته در اینجا هر یک سخنانی گفتند. عده ای هم بودند که در بین راه به اباعبدالله (ع) ملحق شده بودند، افراد غیر اصیل که اباعبدالله (ع) آنها را غیظ و در فواصل مختلف از خودش دور کرد. اینها همین که فهمیدند در کوفه خبری نیست، یعنی آش و پلویی نیست، بلند شدند و رفتند (مثل همه نهضت ها).
«لم یبق معه الا اهل بیته و صفوته»؛ «فقط خاندان و نیکان اصحابش با او باقی ماندند که البته عده آنها در آن وقت خیلی کم بود (در خود کربلا عده ای از کسانی که قبلا اغفال شده و رفته بودند در لشکر عمرسعد، یک یک بیدار شدند و به اباعبدالله ملحق گردیدند)، شاید بیست نفر بیشتر همراه اباعبدالله نبودند.
در چنین وضعی خبر تکان دهنده شهادت مسلم و هانی به اباعبدالله (ع) و یاران او رسید. صاحب لسان الغیب می گوید: «بعضی از مورخین نقل کرده اند امام حسین (ع) که چیزی را از اصحاب خودش پنهان نمی کرد، بعد از شنیدن این خبر می بایست به خیمه زن ها و بچه ها برود و خبر شهادت مسلم را به آنها بدهد، در حالی که در میان آنها خانواده مسلم هست، بچه های کوچک مسلم هستند، برادران کوچک مسلم هستند، خواهر و بعضی از دختر عموها و کسان مسلم هستند. حالا اباعبدالله (ع) به چه شکل به آنها اطلاع بدهد. مسلم دختر کوچکی داشت. امام حسین (ع) وقتی که نشست او را صدا کرد، فرمود بگوئید بیاید. دختر مسلم را آوردند، او را نشاند روی زانوی خودش و شروع کرد به نوازش کردن. دخترک زیرک و باهوش بود، دید که این نوازش، یک نوازش فوق العاده است، پدرانه است، لذا عرض کرد یا اباعبدالله! یا ابن رسول الله! اگر پدرم بمیرد چقدر...؟ اباعبدالله (ع) متأثر شد، فرمود: دخترکم من به جای پدرت هستم. بعد از او، من جای پدرت را می گیرم. صدای گریه از خاندان اباعبدالله (ع) بلند شد. اباعبدالله (ع) رو کرد به فرزندان عقیل و فرمود: اولاد عقیل! شما یک مسلم دادید کافی است، از بنی عقیل یک مسلم کافی است، شما اگر می خواهید برگردید، برگردید. عرض کردند یا اباعبدالله! یا ابن رسول الله! ما تا حال که مسلمی را شهید نداده بودیم، در رکاب تو بودیم، حالا که طلبکار خون مسلم هستیم، رها کنیم؟ ابدا، ما هم در خدمت شما خواهیم بود تا همان سرنوشتی که نصیب مسلم شد، نصیب ما هم بشود.»
منـابـع
مرتضی مطهری- حماسه حسینی جلد 1- صفحه 201-201
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها