رانده شدن آدم از نگاه ادیان الهی

فارسی 3957 نمایش |

هم در قرآن کریم و هم در تورات داستان آدم و بهشت به این صورت مطرح است که آدم و همسرش حوا در بهشت حق دارند از نعمتها و ثمرات آن استفاده کنند و یک درخت هست که نباید به آن درخت نزدیک شوند و از میوه آن بخورند. آدم از میوه آن درخت خورد و به همین دلیل از بهشت رانده شد. این مقدار در قرآن و تورات هست. مسئله این است که آن درخت چگونه درختی است؟ از خود قرآن و قرائن قرآنی و از مسلمات روایات اسلامی بر می آید که آن میوه ممنوع، به جنبه حیوانیت انسان مربوط می شود نه به جنبه انسانیت انسان، یعنی یک امری بوده از مقوله شهوات، از مقوله حرص، از مقوله حسد و به اصطلاح از مقوله ضد انسانی.
به درخت طمع نزدیک مشو، یعنی اهل طمع نباش، به درخت حرص نزدیک مشو، یعنی حریص نباش، به درخت حسد نزدیک مشو، یعنی حسادت نورز، ولی آدم از آدمیت خودش تنزل کرد و به آنها نزدیک شد، به حرص، به طمع، به حسد، به تکبر، به این چیزهایی که تسفل و سقوط انسانیت است نزدیک شد، به او گفتند باید بروی بیرون. چه موقعی به او گفتند؟ بعد از آنکه «علم ادم الاسماء کلها؛ همه حقایق به او آموخته شده است.» (بقره/ 31) گفتند اینجا جای تو نیست، برو بیرون! در تورات دست جنایتکاران تحریف، آمده است قضیه را به این شکل جلوه داده است که آن درختی که خدا به آدم دستور داد که نزدیک آن نشو، مربوط است به جنبه انسانیت آدم نه جنبه حیوانیت آدم، به جنبه اعتلای آدم نه به جنبه تسفل آدم. دو کمال برای آدم وجود داشت و خدا می خواست آن دو کمال را از او دریغ کند: یکی کمال معرفت و دیگری کمال جاودانه بودن. خدا نمی خواست این دو را به آدم بدهد. آدم از "درخت" یعنی درخت شناسایی (درخت شناخت) چشید و چشمش باز شد و با خود گفت تا به حال کور بودیم، تازه چشممان باز شد، تازه می فهمیم خوب یعنی چه، بد یعنی چه. خدا به فرشتگان گفت: دیدید! ما نمی خواستیم او از شجره معرفت و شناخت بهره مند شود اما خورد و چشمش باز شد، حالا که چشمهایش باز شد خطر اینکه از درخت جاودانگی هم بخورد و جاودانه نیز بماند هست، پس بهتر است او را از بهشت بیرون کنیم.
قرآن داستان نزدیک شدن آدم به آن درخت را بعد از داستان «و علم ادم الاسماء کلها ثم عرضهم علی الملائکه فقال انبئونی باسماء هؤلاء ان کنتم صادقین؛ و خدای عالم همه اسماء را به آدم تعلیم داد او آنگاه حقایق آن اسماء را در نظر فرشتگان پدید آورد و فرمود: اگر شما در دعوی خود صادقید اسمای اینان را بیان کنید.» (بقره/ 31) ذکر کرده است، یعنی آدم پیش از آن که به بهشت برود و به او بگویند اینجا بمان، چشمش باز شده بود و همه حقایق عالم را آموخته بود، آدم بود و در بهشت بود نه یک حیوان چشم بسته ای در بهشت بود که با خوردن آن میوه چشمش باز شد. آدم بود که رفت به بهشت. چون آدم بود، عارف بود، شناخت داشت، شناسایی داشت و حقایق را می دانست. آدم را از این جهت بیرون کردند که از آدمیت خارج شد، با آن همه علم و معرفت اسیر هوا و هوسش شد، اسیر یک حرص شد، اسیر یک وسوسه و طمع شد. به او گفتند اینجا جای آدم است.
آدم نا آدم شد که از بهشت سقوط کرد. آدم به لوازم شناخت خود، به لوازم شناسایی خود عمل نکرد. شناخت، جهان بینی می دهد، جهان بینی ایدئولوژی می دهد، و ایدئولوژی عمل می خواهد. من آدم هستم، همه حقایق را می دانم، این می دانم به من جهان را به شکل خاص نشان می دهد، و چون جهان را اینگونه می بینم پس "باید و نباید" دارم. ولی من به باید و نباید نگاه نکنم، مسؤولیت احساس نکنم، یک وسوسه گر بیاید و بگوید "آن درخت، درخت جاودانگی است، خدا حسودیش شد که به تو گفت نخور، نه، برو از این درخت بخور." (آنها گفته اند آدم به این صورت وسوسه شد) و من بخورم ولی بعد آن درخت، درخت معرفت از کار درآید.
نه، ای آدم! تو آدمی، تو شناخت داری، تو جهان بینی داری، تو ایدئولوژی داری، ایدئولوژی در نهایت امر عمل می خواهد (عمل هم دو جنبه دارد: جنبه منفی و جنبه مثبت)، تقوا و خود نگهداری می خواهد، مگر می شود انسان ایدئولوژی داشته باشد ولی تاب تحمل کوچکترین محرومیت را نداشته باشد؟! هم ایدئولوژی داشته باشم و هم هر جا هر چه دیدم دنبالش بروم، مثلا چشمم به یک خوراکی بیفتد، آب دهانم راه بیفتد و دیگر نتوانم نخورم! آدم بودن تقوا و خود نگهداری می خواهد.
بنابراین در منطق اسلام آدم به این دلیل از بهشت رانده شد که به آن درجه چهارم شناخت خود عمل نکرد، یعنی شناخت، بعد جهان بینی پیدا کرد، بعد ایدئولوژی پیدا کرد، و بعد ایدئولوژی، او را به عمل ملتزم کرد، به اینجا که رسید، پایش لغزید، گفتند: برو بیرون. ولی تورات می گوید از اول به او گفتند شناخت پیدا نکن، چون شناخت پیدا کرد و چشمهایش باز شد به او گفتند برو بیرون، و آن درخت، درخت معرفت بود. قرآن قائل به ممنوعیت شناخت نیست بلکه قائل به امکان شناخت است. به چه دلیل قرآن قائل به امکان شناخت است؟ واضح است: وقتی قرآن دعوت می کند به شناخت، دعوت به یک امر ناممکن نمی کند. وقتی که قرآن راجع به آدم، اول درجه شناختش را تا حد بی نهایت بالا می برد چه می خواهد بگوید؟ می خواهد بگوید: ای بشر! تو امکان شناخت بی نهایت داری: «و علم ادم الاسماء کلها».
امام صادق (ع) روی یک تخته پوستی نشسته بودند. دست زدند به آن و فرمودند: "و حتی این که زیر پای من است." یعنی چنین شناخت بی نهایتی برای آدم حاصل شد. پس قرآن قائل به امکان شناخت است. کمتر اندیشه ای، فکری، نظریه تحریف شده ای، به اندازه این تحریفی که در تورات وارد شده است به بشریت و به عالم دین ضرر زده است. هنوز که هنوز است، در دنیا این موج مطرح است که یا علم یا دین، یکی از اینها. این فکر و این تحریف برای دین و مذهب به طور عموم بسیار گران تمام شد. (مذهب، یعنی دین خدا، یعنی دستور خدا) گفتند: پس معلوم می شود میان دین و معرفت تضاد است: یا آدم باید دین داشته باشد امر خدا را بپذیرد، یا باید از درخت معرفت بخورد چشمهایش باز شود، یا باید دین و مذهب داشت، امر خدا را پذیرفت و کور بود و نشناخت، یا باید شناخت، عصیان کرد، زیرا امر خدا زد، دین را کنار گذاشت و رفت این معصیت را مرتکب شد تا چشمها باز شود.
کم کم مثلهایی در اروپا رایج شد که می گفت: "انسان اگر سقراطی باشد مفلوک و گرسنه، بهتر از این است که خوکی باشد برده"، "من یک روز زندگی کنم چشمهایم باز باشد بهتر است از اینکه یک عمر چشمهایم بسته باشد و کور باشم که بعد می خواهم در بهشت زندگی کنم"، "من جهنم با چشم باز را ترجیح می دهم بر بهشت با چشم بسته". این است که شما می بینید که در دنیای اروپا یک مسئله فوق العاده مهم، مسئله تضاد علم و دین است.
خیال نکنید که این مسئله، مسئله ای بوده که چهار تا دانشمند از خود در آورده اند، ریشه آن در عقاید مذهبی مسیحیت و یهودیت که هر دو تورات را به عنوان "عهد عتیق" کتاب آسمانی می دانند وجود دارد که یا باید دین داشت و به بهشت نعمتها رفت، خورد، خوابید، شلنگ انداخت، از این سر تاخت به آن سر و از آن سر به این سر، اما چشمهایت بسته باشد، و یا اگر چشمهایت باز شد باید بروی در فلاکت زندگی کنی و مفلوک بار بیایی.

دیدگاه مسیحیت درباره هبوط حضرت آدم (ع)
متأسفانه در جهان مسیحیت، به واسطه برخی از قسمت های تحریفی عهد عتیق (تورات) اندیشه ای در اذهان رسوخ یافته است که هم برای علم گران تمام شده و هم برای ایمان. آن اندیشه تضاد علم و ایمان است، ریشه اصلی این اندیشه همان است که در عهد عتیق سفر پیدایش آمده است. در باب دوم آیه 16 و 17 سفر پیدایش درباره آدم و بهشت و شجره ممنوعه چنین آمده است: خداوند آدم را امر فرموده گفت: از همه درختان باغ بی ممانعت بخور، اما از درخت معرفت نیک و بد زنهار نخوری زیرا روزی که از آن خوردی هر آینه خواهی مرد.
در آیات 1-8 از باب سوم می گوید: و مار از همه حیوانات صحرا که خدا ساخته بود هوشیارتر بود و به زن (حوا) گفت: آیا خدا حقیقتا گفته است که از همه درختان باغ نخورید؟ زن به مار گفت: از میوه درختان باغ می خوریم لکن از میوه درختی که در وسط باغ است خدا گفت از آن مخورید و آن را لمس نکنید مبادا بمیرید. مار به زن گفت: هر آینه نخواهید مرد بلکه خدا می داند در روزی که از آن بخورید چشمان شما باز شود و مانند خدا عارف نیک و بد خواهید بود و چون زن دید که آن درخت برای خوراک نیکو است و به نظر خوش نما و درختی دلپذیر و دانش افزا، پس از میوه اش گرفته بخورد و به شوهر خود نیز داد و او خورد. آن گاه چشمان هر دوی ایشان باز شد و فهمیدند که عریانند پس برگهای انجیر دوخته، سترها برای خویشتن ساختند. در آیه 23 از همین باب می گوید: و خداوند گفت: همانا انسان مثل یکی از ما شده است که عارف نیک و بد گردیده و اینک مبادا دست دراز کند و از درخت حیات نیز گرفته بخورد و تا به ابد زنده بماند. طبق این برداشت از انسان و خدا و آگاهی و عصیان، امر خدا (دین) این است که انسان عارف نیک و بد نگردد و آگاه نشود، شجره ممنوعه، شجره آگاهی است، انسان با عصیان و تمرد امر خدا (با سرپیچی از تعلیمات شرایع و پیامبران) به آگاهی و معرفت می رسد و به همین دلیل از بهشت خدا رانده می شود.

منـابـع

مرتضی مطهری- شناخت- صفحه 31-26

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد