نمونه ای از دادرسی های حضرت ولی عصر (ع)
فارسی 2939 نمایش |یکی از بزرگان اخلاص و عمل مرحوم حاج عباسعلی، معروف به حاجی مومن نقل کرده است که در اول جوانی شوق زیادی به زیارت و ملاقات حضرت حجت علیه السلام در من پیدا شد که مرا بی قرار نمود تا اینکه خوردن و آشامیدن را بر خودم حرام کردم تا وقتی که آقا را ببینم (و البته این عهد از روی نادانی و شدت اشتیاق بود). دو شبانه روز هیچ نخوردم، شب سوم اضطرارا قدری آب خوردم حالت غشوه عارضم شد، در آن حال حضرت حجت علیه السلام را دیدم و به من تعرض فرمود که چرا چنین می کنی و خودت را به هلاکت می اندازی، برایت طعام می فرستم بخور. پس به حال خود آمدم ثلث از شب گذشته دیدم مسجد ( مسجد سردزک) خالیست و کسی در آن نیست و درب مسجد را کسی می کوبد، آمدم در را گشودم دیدم عبا بر سر دارد به طوری که شناخته نمی شود، از ز یر عبا ظرفی پر از طعام به من داد و دو مرتبه فرمود بخور و به کسی نده و ظرف آن را زیر منبر بگذار و رفت. داخل مسجد آمدم دیدم برنج طبخ شده با مرغ بریان است، از آن خوردم و لذتی چشیدم که قابل وصف نیست. فردا پیش از غروب آفتاب، مرحوم میرزا محمد باقر که از اخیار و ابرار آن زمان بود آمد، اول مطالبه ظرفها کرد و بعد مقداری پول در کیسه کرده بود به من داد و فرمود تو را امر به سفر فرموده اند این پول را بگیر و به اتفاق جناب آقا سید هاشم ( پیشنماز مسجد) که عازم مشهد مقدس است برو و در راه بزرگی را ملاقات می کنی و از او بهره می بری. حاجی مومن گفت با همان پول به اتفاق مرحوم آقا سید هاشم حرکت کردیم تا تهران، وقتی که از تهران خارج شدیم پیری روشن ضمیر اشاره کرد، اتومبیل ایستاد پس با اجازه مرحوم آقا سید هاشم ( چون اتومبیل دربست به اجاره ایشان بود) سوار شد و پهلوی من نشست. در اثنای راه، اندرزها و دستور العمهای بسیاری به من داد و ضمنا پیش آمد مرا تا آخر عمر به من خبر داد و نیز آنچه خیر من در آن بود برایم گزارش داد و آنچه خبر داد بود به تمامش رسیدم و مرا از خوردن طعام قهوه خانه ها نهی می فرمود و می فرمود: لقمه شبهه ناک برای قلب ضرر دارد. با او سفره ای بود هر وقت میل به طعام می کرد از آن نان تازه بیرون می آورد و به من می داد و گاهی کشمش سبز بیرون می آورد و به من می داد تا رسیدیم به قدمگاه، فرمود اجل من نزدیک و من به مشهد مقدس نمی رسم و چون مردم کفن من همراهم است و مبلغ دوازده تومان دارم، با آن مبلغ قبری در گوشه صحن مقدس برایم تدارک کن و امر تجهیزم با جناب آقا سید هاشم است. چون به کوه طرق ( سابقا راه زوار از آن بود) رسیدیم اتومبیل ایستاد. مسافرین پیاد شدند و مشغول سلام کردن به حضرت رضا علیه السلام شدند و شاگرد راننده سرگرم مطالبه گنبد نما شد، دیدم آن پیر محترم به گوشه ای رفت و متوجه قبر مطهر گردید، پس از سلام و گریه بسیار گفت بیش از این لیاقت نداشتم که بر قبر شریفت برسم، پس رو به قبله خوابید و عبایش را بر سر کشید. پس از لحظه ای به بالینش رفتم، عبا را پس زدم دیدم از دنیا رفته است. از ناله و گریه ام مسافرین جمع شدند، قدری حالاتش را که دیده بودم برایشان نقل کردم، همه منقلب و گریان شدند و جنازه شریفش را با آن ماشین به شهر آورده و در صحن مقدس مدفون گردید.
همچنین شیخ محمد حسن مولوی نقل فرموده جوان خوش سیمای شانزده ساله ای به نام آقای زبیری در مدرسه پایین پا مشهد مقدس- که حالا از بین رفته است نزد شیخ قنبر توسلی می آمد. این جوان زاهد عابد غالبا روزه بود جز عید فطر و عید قربان. خیلی به زیارت حضرت حجت – عجل الله تعالی فرجه- و زیارت اصحاب کهف علاقمند بود. برای رسیدن به مقصد زحمات زیادی را متحمل می شد. از آن جمله گوید چهل شبانه روز غذا نمی خوردم مگر به وقت افطار آن هم به اندازه کف دست آرد نخود می کوبیدم و می خوردم، غذایم همین بود. از صفات نیک او این بود اگر پول مختصری به دستش می رسید آن را به فقرا می داد از یتیمها دلجویی می کرد کچلها را حمام می برد و مواظبت می کرد. او را پس از سه چهار سال در کربلا ملاقات کردم. لطف الهی بود که در ابتدای ورودش به نجف اشرف از پدرم سراغ گرفت و منزل پدرم میرزا علی اکبر قندهاری نزد مسجد طوسی بود. آقای زبیری را در آنجا ملاقات کردم و قضیه خود را چنین تعریف کرد: خدای را شکر که به مراد خودم رسیدم پیش از آنکه به ملاقات اصحاب کهف یا جزیره خضراء بروم با مادرم از مشهد مقدس به مقصد عراق حرکت کردم. مدت نه روز پیاده در راه بودیم تا به منظریه مرز عراق رسیدیم. آنجا ما را گرفتند و هفده روز در منظریه محبوس بودیم، می گفتیم ما فقیر هستیم، زاهدیم، مشهد بودیم و به کربلا می رویم ولی از ما نپذیرفتند. به امام زمان (عج) متوسل شدیم. می دیدیم نگهبانان کارهای ناشایست می کنند، فحشاء و منکر از آنان سر می زد، قلبمان کدر می شد، گاهگاهی نان و خرما که به ما می دادند از روی اضطرار از ایشان می گرفتیم، روزی که توسلم زیادتر و گریه ام بیشتر شد یکمرتبه دیدم ماشینی آمد پیش در ایستاد، سیدی خیلی نورانی که نورش نتق می کشید جلب توجهم نمود. به کارکنها نگاه کردم دیدم همه حالت بهت و فروتنی برایشان پیدا شده است. آن آقای نورانی صدایمان زد فرمود بیایید اینجا، نزدش رفتم فرمود شما چه می کنید؟ من عرض کردم اینک هفده روز است من و مادرم اینجا محبوس هستیم و می خواهیم کربلا برویم. فرمود برو مادرت را هم بیاور میان ماشین بنشینید، مادرم را آوردم اول جا نبود ولی جای دو نفر پیدا شد. بوی خوشی ساطع بود، کارکنها را نگاه می کردم هیچکدام یارای سخن گفتن نداشتند. به اندازه ده دقیقه ای از حرکت ماشین نگذشته بود که خود را نزد کاروانسرای فرمانفرما در کاظمین دیدیم.
منـابـع
شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت - از صفحه 56 تا 57 و صفحه 265 تا 267
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها