داستانهایی در باب رویاهای صادقه چند تن از شیعیان

فارسی 3009 نمایش |

در باب  رویاهای صادقه که بیان کننده حقیقی است، داستانها و حکایات زیادی نقل  شده است،  به عنوان نمونه،  چند داستان را می آوریم:

یکی از اهل تقوا و یقین که زمان عالم ربانی مرحوم حاج شیخ محمد جواد بید آبادی را درک کرده نقل کرد که وقتی  آن بزرگوار به قصد حضرت رضا علیه السلام و توقف چهل روز در مشهد مقدس به اتفاق خواهرش از اصفهان حرکت نمود و به مشهد مشرف شدند، چون هیجده روز از مدت توقفش در آن مکان شریف گذشت، شب حضرت رضا علیه السلام در عالم واقعه به ایشان امر فرمودند که فردا باید به اصفهان برگردی، عرض می کند یا مولای من!  قصد توقف چهل روز در جوار حضرتت کرده ام و هیجده روز بیشتر نگذشته. امام علیه السلام فرمود:  چون خواهرت از دوری مادر دلتنگ است و از ما مراجعتش را به اصفهان خواسته برای خاطر او باید برگردی، آیا نمی دانی که من زوارم را دوست می دارم. چون مرحوم حاجی به خود می آید از خواهرش می پرسد که از حضرت رضا علیه السلام روز گذشته چه خواستی؟ می گوید: «چون از مفارقت مادرم سخت ناراحت بودم به آن حضرت شکایت کرده و در خواست مراجعت نمودم».

سید جلیل جناب آقای ذوالنور ( معمار) که نزد اهل ایمان، به تقوا و سداد معروف  است نقل نمود شبی در عالم رویا بستانی بس وسیع و قصری با شکوه  دیدم.  از در بان  اذن گرفتم و وارد شدم. دستگاه سلطنتی دیدم، همینطور که تفرج  می کردم  و از بزرگی دستگاه در شگفت بودم به قسمت بنگاه آن رسیدم که آبها  از اطرافش در جریان و درختهای یاس سر در هم پیچیده بوی مست کننده آنها را استشمام می کردم،  زیر سایه آنها تخت سلطنتی گذاشته به انواع زینتها مزین و مفرش  بود و بالای آن جناب آقای شیخ محمد قاسم  طلاقت ( واعظ) را دیدم که با نهایت عزت و جلال  نشسته است. از دربان  پرسیدم که این دستگاه متعلق به کیست؟ گفتند به آقای طلاقت که بر کرسی نشسته. اذن حضور گرفته بر او وارد شدم و پس از انجام تشریفات زیادی گفتم آقای طلاقت من با شما رفاقت داشتم و از حالات شما با خبر بودم چه شده که خداوند به شما چنین مقامی عنایت فرموده است؟ در جواب گفت: چنین است که می گویی، من عملی نداشتم که مرا به چنین مقامی رساند لکن در اثر اینکه جوانی داشتم هیجده ساله به فاصله 24 ساعت مرضی در گلویش پیدا شد و از دنیا رفت، خداوند کریم در برابر این مصیبت،  چنین مقامی به من داد. آقای ذوالنور  گفت من از مرگ  فرزند آقای طلاقت بی خبر بودم،  خواستم ایشان را ملاقات نمایم و خواب را برایش بگویم گفتم شاید فرزندش نمرده باشد و خواب را تعبیر دیگری باشد، از ایشان نپرسیدم بلکه از یک نفر اهل علم که با ایشان رفاقت داشت از حال فرزندش  پرسش کردم. گفت بلی چندی قبل پسر هیجده ساله ایشان به فاصله 24 ساعت از کفش  رفت. در باب اجرها و پاداشهای الهی در مورد مرگ اولاد خصوصا پسر، روایات و داستانهایی است که در اوایل کتاب «لئالی الاخبار»  مرحوم تویسرکانی  نقل کرده است و برای مز ید اطلاع به کتاب «مسکن الفواد فی موت الاحبه والاولاد» تألیف شهید ثانی مراجعه  شود و در اینجا به نقل یک روایت اکتفا می شود. حضرت صادق علیه السلام می فرماید: «اجر مومن از مردن فرزندش بهشت است صبر کند یا نکند» با اینکه اجر در هر مصیبت و بلایی موقوف بر صبر آن است مگر در موت اولاد هر چند نتواند صبر کند اجرش ثابت است.

صاحب مقام یقین و مخلص در ولایت اهل بیت طاهرین علیهم السلام مرحوم حاج شیخ محمد شفیع جمی فرمود: سالی عید غدیر  نجف اشرف مشرف بودم و پس از زیارت به سمت بلد خود ( جم) مراجعت کردم و ایام عاشورا در حسینیه اقامه مجلس تعزیه داری حضرت سید الشهداء علیه السلام نمودم و روز عاشورا سخت مشتاق زیارت آن بزرگوار شدم و از آن حضرت در رسیدن به این آرزو استمداد نمودم و از حیث اسباب، عادتا محال به نظر می آمد. همان شب در عالم رویا جمال مبارک حضرت امیرالمومنین علیه السلام و حضرت سید الشهداء را زیارت کردم. حضرت امیر علیه السلام به فرزند خود فرمود چرا حواله محمد شفیع را نمی دهی؟ فرمود همراه آورده ام پس ورقه ای به من مرحمت  فرمود که در آن دو سطر از نور نوشته بود و از هر دو طرف هم مساوی بود. چون نظر کردم  دیدم دو شعر است که نوشته شده و با اینکه اهل شعر نبودم به یک نظر از حفظم شد:

از مــــخلصان درگــه آن شاه لو کشف                   اسمش محمد است وشفیع از ره شرف

تــــوفیق شد رفیق رود سوی کــربلا                       با آنکه اندکی است که برگشته از نجف

فرمود چون بیدار شدم با کمال بهجت و یقین به روا شدن حاجت بودم و بحمدالله در همان روز وسایل حرکت میسر شد و به سمت کربلا حرکت کرده و به آن آستان قدس  مشرف شدم. مرحوم حاج شیخ محمد شفیع، عالمی عامل و مروجی مخلص و مردی خلیق و محبی صادق بود. در هر شهری که می رسید با اخبار آن شهر آمیزش داشت و در هر مجلسی که بود اهل آن مجلس را به یاد خدا و آل محمد صلی الله علیه وآله وسلم  می انداخت و از ذکر مناقب آن بزرگواران و شقاوت اعدادی  آنها خودداری نداشت و در ملکات فاضله خصوصا تواضع و حیا و ادب و محبت به بندگان خدا و سخاوت و خیر خواهی خلق به راستی کم نظیر بود.

جناب حاجی علی اکبر سروری تهرانی گفت خاله علویه ای دارم که عابده و برکتی برای فامیل ماست و در شداید به او پناهنده می شویم  و از دعای او گرفتاریهایمان برطرف می شود. وقتی آن مخدره به درد دل مبتلا می گردد و به چند دکتر و بیمارستان مراجعه می کند فایده نمی کند، مجلس زنانه توسل به حضرت زهرا علیهما السلام فراهم می کند و اهل مجلس را هم  طعام می دهد. همان شب در خواب حضرت صدیقه علیهمالسلام  را می بیند که به خانه اش تشریف آورده اند به حضرتش عرصه می دارد کلبه ما محقر است و اینکه روز گذشته از شما دعوت نکردم  چون  قابل نبودم. فرمود ما خود آمدیم  و حاضر بودیم والحال می خواهیم درد و دوایت را نشان دهیم، پس کف دست مبارک را محاذی صورتش می گیرند و می فرمایند به کف دستم نگاه کن،  پس تمام اندرون خود را در آن کف مبارک می بیند از آن جمله رحم خود را می بیند که چرک زیادی در آن است  فرمود درد تو از رحم است و به فلان دکتر مراجعه کن خوب می شوی. فردا به همان دکتر که فرموده بود مراجعه می کند و دردش را می گوید و به فاصله کمی درد برطرف می گردد. ضمنا باید متوجه بود ممکن بود بدون مراجعه به دکتر و استعمال دارو  همان لحظه او را شفا  بخشد، لکن چون خداوند به حکمت بالغه اش برای هر دردی دوایی خلق فرموده که باید خاصیتی که خداوند در آن دوا قرار داده ظاهر شود، پس باید مریض هنگام ضرورت از مراجعه به طبیب و استعمال دوا خودداری نکند و بداند که شفا از خداست لکن به وسیله طبیب و دوا، مگر در بعض مواردی که مصلحت الهی اقتضا کند. بالجمله شاید در مورد علویه مذکور چنین مصلحتی نبوده و لذا او را به سنت جاری الهی که رجوع به طبیب و دواست حواله  فرمودند. حضرت صادق (ع) می فرماید: «پیغمبری از پیغمبران گذشته مریض شد، پس گفت دوا استعمال نمی کنم تا خدایی که مرا مریض کرد،  شفایم دهد، پس خداوند به او وحی فرمود تو را شفا نمی دهم تا دوا استعمال  نکنی؛ زیرا  شفا از من است هر چند به وسیله  دوا باشد».

مومن متقی «ملا علی کازرونی» ساکن کویت که یکی از نیکان بود و خوابهای صحیح و مکاشفات درستی داشت و در سفر حج ملاقات و مصاحبت او نصیب بنده شده بود، نقل کرد که شبی در عالم رویا بستان وسیعی که چشم، آخرش را نمی دید مشاهده کردم و در وسط آن قصر باشکوه و عظمتی  دیدم و در حیرت بودم که از آن کیست،  از یکی از دربانان پرسیدم گفت این قصر متعلق به «حبیب نجار شیرازی» است. من او را می شناختم  و با او رفاقت و در آن حال، غبطه مقام او را می خوردم پس ناگاه صاعقه ای از آسمان بر آن افتاد و یک مرتبه تمام آن قصر و بستان آتش گرفت و از بین رفت مثل اینکه  نبود. از وحشت و شدت هول آن منظره، بیدار شدم دانستم که گناهی از او سر زده که موجب محو مقام او شده است. فردا به ملاقاتش رفتم و گفتم شب گذشته چه عملی از تو سر زده گفت هیچ، او را قسم دادم و گفتم رازی است که باید کشف شود، گفت شب گذشته در فلان ساعت با مادرم گفتگویم شد و بالاخره کار به زدنش کشید. پس خواب خود را برایش نقل کردم و گفتم به مادرت اذیت کردی و چنین مقامی را از دست دادی. مستفاد از روایات و آیات آن است که بعضی از گناهان کبیره حبط کننده و از بین برنده اعمال صالحه و کردارهای نیک است چنانچه در «عدةالدعی» است که رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم فرمود: «هرکس یک مرتبه بگوید: لااله الا الله درختی در بهشت برایش غرس می شود» شخصی گفت یا رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم  پس ما در بهشت درخت بسیاری داریم. حضرت فرمود: «بترس از اینکه آتشی بفرستی و آنها را آتش بزنی». از این قسم گناه کبیره است حقوق والدین یعنی اذیت کردن و آزار رسانیدن به پدر یا مادر.

جناب حاج شیخ محمدباقر شیخ الاسلام فرمودند هنگامی که مرحوم حاج قوام الملک شیرازی مشغول ساختمان حسینیه بود، سنگهای آن را به یک نفر سید حجار که در آن زمان استاد حجارهای شیراز بود، کنترات داده بود و آن سید در این معامله دچار زیان سختی شد به طوری که مبلغ سیصد تومان مدیون گردید و البته این مبلغ در آن زمان زیاد بود، خلاصه پریشان حال و بیچاره شد. شب جمعه نماز جعفر طیار را می خواند و حضرت امیرالمومنین علیه السلام را برای گشایش کارش به درگاه الهی وسیله قرار می دهد و همچنین شب جمعه دوم تا شب جمعه سوم حضرت امیر علیه السلام به او می فرمایند فردا برو نزد حاج قوام که به او حواله کردیم. چون بیدار می شود متحیر می شود چگونه به حاج قوام حرف بزنم در حالی که نشانه ای ندارم شاید مرا تکذیب کند.  بالاخره در حسینیه می آید و گوشه ای با هم و غم می نشیند و ناگاه می بیند حاج قوام با فراشها و ملازمانش آمدند در حالی که آمدنش در چنان موقعی غیر منتظره بود. همینطور نزدیک می آید تا برابر سید حجاز می رسد، می گوید مرا به تو کاری است بیا منزل. وقتی که حاج قوام به منزلش برمی گردد سید می آید و ملازمان با کمال احترام او را نزد حاج قوام حاضر می کنند. چون وارد می شود سلام می کند حاج قوام بدون پرسش از حالش بلافاصله سه کیسه که در هر یک یکصد اشرافی یک تومانی بود تقدیمش می کند و می گوید بدهی  خود را بپرداز و دیگر حرفی نمی زند. از این داستان دانسته می شود که متمکنین سابق در کارهای خیر تا چه حد دارای صدق و اخلاص بودند تا اندازه ای که مورد عنایت و التفات بزرگان دین قرار می گرفتند و همراه خود می بردند و در این دوره اولاد ثروتمندان غالبا در فکر زیاد کردن ثروت خود هستند و توفیق صرف کردن در امور خیریه نصیب آنها نیست. و ثانیا  هرگاه مختصری از دارائی خود را صرف خیری کنند نوعا از صدق و اخلاص محرومند و به خیال مدح خلق و ستایش دیگران، کار خیری انجام می دهند و چون برای خدا خالص نیست نتیجه باقی هم برای  آنها نخواهد داشت.

جناب حاج سید محمدعلی ناجی فرزند مرحوم حاج سید محمد حسن که وصی پدر خود هستند و از جمله  موارد وصیت آن مرحوم مقدار زیادی استیجار نماز و روزه بود،  وصی مزبور برای چهار سال نماز و چهار ماه روزه مرحوم حاج سید ضیاءالدین ( امام جماعت  مسجد آتشیها) را اجیر می کند و وجه آن را نقدا به ایشان تقدیم می نماید. وصی مزبور نقل کرد که پس از مدتی پدرم را در خواب دیدم که سخت ناراحت است، به او گفتم از من راضی هستید که به وصیت شما عمل کردم و چهار سال نماز و روزه از آقای  سید ضیاء الدین برایتان استجار نمودم. پدرم با کمال تأثر گفت کی به فکر دیگری  است؟ آقای سید  ضیاء برای من شش روز نماز بیشتر نخوانده است. چون بیدار شدم خدمت آقای سید ضیاء الدین رفتم و پرسیدم چه مقدار برای پدرم نماز خوانده اید؟ در جوابم گفتند هر چه خوانده ام ثبت کرده ام. گفتم می دانم کارهای شما مرتب است ولی مطلبی است که می خواهم بدانم درست است یا نه! خلاصه پس از اصرار زیاد، دفتر خود را آوردند معلوم شد که شش روز بیشتر نخوانده اند و مرحوم آقا سیدضیاء تعجب فرموده و گفتند من فراموش کردم و خیال می کردم بیشتر آن را  خوانده ام، الحال که آن مرحوم چنین گفته از امروز مرتبا مشغول نماز آن مرحوم می شوم و خلاصه معلوم شد که آقا سید ضیاء فراموش کرده بود و اخبار مرحوم حاجی ناجی هم صحیح بوده است.

در کتاب «غررالحکم»  آمده است از جمله کلمات قصار حضرت امیر المومنین است که: «وصی نفس خودت باش و در مالت آنچه دوست داری که برایت انجام دهند خودت بکن». مراد این است که آنچه را وصیت می کنی که دیگری در مال تو از خیرات بعد از تو بکند آنها  آنها را  خودت در زندگیت انجام ده؛ زیرا وصی دیندار خداترس و مهربان بر تو کم است. دیگر آنکه ممکن است وصی، عمل به وصیت تو بکند اما آن کسی را که برای تو جهت نماز و روزه و حج و غیره اجیر کرده ممکن است صحیحا بجا نیاورده یا در اثر اهمیت ندادن فراموش کند و بر فرض که درست بجا آورد، یقینا  عملی که خود شخص بجا آورد  با عملی که دیگری به نیابت او انجام دهد،  تفاوت بسیاری دارد.

مرحوم حاج محمدحسن خان بهبهانی فرزند مرحوم حاج غلامعلی بهبهانی ( بانی شبستان مسجد سردزک) نقل کرده است که پدرم پیش از تمام شدن شبستان مسجد سردزک، مریض شد به مرض موت و وصیت کرد که مبلغ دوازده هزار روپیه  حواله بمبئی را به مصرف اتمام مسجد برسانیم، چون فوت کرد چند روز ساختمان مسجد تعطیل شد، شب در خواب پدرم را دیدم، به من گفت چرا تعطیل کردی؟ گفتم برای احترام شما و اشتغال به مجالس ترحیم شما، در جوابم گفت اگر برای من خواستی کاری کنی میبایست ساختمان مسجد را تعطیل نکنی. چون بیدار شدم عازم شدم که به اتمام ساختمان مسجد اقدام نمایم و گفتم حواله روپیه ها را که پدرم معین کرد باید وصول شود تا از آن مصرف  گردد. هر چه جستجو  کردم حواله پیدا نشد و هر جا که احتمال می دادم، تحقیق نمودم  یافت نگردید. پس از چندی  پدرم را در خواب دیدم به من تعرض کرد گفت چرا بنائی مسجد را مشغول نمی شوی، گفتم حواله روپیه ها را که معین کردید گم شده، پدرم گفت در حجره پشت آرمالی افتاده است.  چون بیدار شدم چراغ را روشن کردم همان جائی که گفته بود ورقه ای افتاد بود، برداشتم دیدم که همان حواله  است پس آن وجه را دریافت کرده و ساختمان مسجد را تمام نمودم.

مرحوم  حاج معتمد نقل کرد روزی برای مجلس روضه در تکیه شاه داعی الله دعوت داشتم و چون در اثر برف و باران جاده ها گل بود از وسط قبرستان دارالسلام شیراز عبور کردم و پس از تمام شدن مجلس از همان راه برگشتم، شب در خواب مرحوم آقا سید میرزا مشهور به سلطان فرزند مرحوم  آقای حاج سید علی اکبر فال اسیری را دیدم، به من گفت معتمد امروز از پهلوی خانه ما عبور کردی و دیدی خراب شده آن را درست نکردی؟!  چون بیدار شدم اصلا خبر نداشتم که قبر آن مرحوم در کدام قبرستان است، همان روز  نزد شیخ حسن که امر قبرستان با او بود آمدم و سراغ قبر آقا سید میرزا را گرفتم که آیا در این قبرستان است؟ گفت بلی و همراه من آمد و نشانم داد. دیدم در مسیر دیروز من بود  و به واسطه برف و باران فرو رفته و خراب شده است. پس مقداری پول به شیخ حسن دادم که قبر را مرمت نماید. از این چند داستان و هزاران مانند آن به خو بی دانسته می شود که انسان پس از مرگ نیست نمی شود هر چند بدنش در خاک پوسیده و خاک شده باشد لکن روحش در عالم برزخ باقیست و از گزارشات این عالم با خبر است و به این مطلب در قرآن مجید و روایات تصریح شده است.

عبد صالح  حاج یحیی مصطفوی اقلیدی نقل کرد که یکی از اخبار اصفهان به نام سیدمحمد صحاف ارادت و علاقه زیادی به مرحوم سید زین العابدین اصفهانی داشت و چون یک سال از فوت مرحوم سید زین العابدین گذشت شب جمعه ای آن مرحوم را در خواب دید که در بستانی وسیع و قصری رفیع  است و در آن انواع فرشهای  حریر و استبرق و ریاحین و گلهای رنگارنگ و انواع خوردنیها و آشامیدنیها و جویهای آب و خلاصه انواع لذایذ و بهجتهای موجود به طوری که مبهوت می شود و می فهمد که عالم برزخ  است و آرزو می گند که در آن مقام باشد. پس به جناب سیدمی گوید شما در چنین مقامی در کمال بهجت و آسایش هستید و ما در دنیا گرفتار هزاران ناملایم و ناراحتی می باشیم، خوب  است مرا نزد خود در این مقام جای دهید. جناب سید می فرماید اگر مایل هستی با ما باشی هفته دیگر شب جمعه منتظر شما هستم. از خواب بیدار می شود و یقین می کند که یک هفته از عمرش بیشتر نمانده است پس سرگرم اصلاح کارهایش می شود بدهی هایش را می پردازد و وصیتهای لازمه اش را به اهلش می نماید. بستگانش  می گویند این چه حالتی است که عارضت شده؟ می گوید خیال سفر طولانی دارم. بالجمله روز پنجشنبه آنها را با خبر می کند و می گوید روز آخر عمر من است و امشب به منزل خود می روم، می گویند تو در کمال صحت و سلامتی هستی، می گوید وعده حتمی است. شب را نمی خوابد و تا صبح به دعا و استغفار مشغول می شود و اهلش را وا می دارد استراحت کنند. پس از طلوع فجر که به بالینش می آیند می بینند رو به قبله خوابیده و از دنیا رفته است، رحمه الله علیه.

منـابـع

شهید عبدالحسین دستغیب (ره) - داستانهای شگفت - از صفحه 81 تا 93

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها