داستانی پیرامون مقام والای صابران

فارسی 1404 نمایش |

گاهی از بعضی گذشتگان از صلحا قصه هایی نقل می شود که سبب حیرت انسان می گردد؛ یکی از علما در کتابش می نویسد: یکی از بندگان صالح خدا می گوید: در بیابان رو به مقصدی می رفتم، از دور خیمه و سایبانی به نظر آمد. به سمت آن رفتم دیدم پیرمردی نشسته که نابیناست و از دست و پا هم فلج است، فقط زبانش گویا و گوشش شنواست! شنیدم که ذکری می گوید؛ گوش دادم دیدم ذکرش این است: «لک الحمد یا سیدی علی ان فضلتنی علی کثیر ممن خلقت تفضیلا»، «مولا و آقای من؛ تو را شکر می کنم برای نعمتهایی که به من دادی و به بسیاری از بندگانت ندادی».

من از این حال او تعجب کردم! جلو رفتم و سلام کردم، جواب داد. گفتم: پدر؛ سوالی دارم، می شود جواب بدهی؟! گفت: بگو، اگر بلد باشم می گویم. گفتم: خدا به تو چه داده که به دیگران نداده و شکرش می کنی؟! تأملی کرد و گفت: می بینی خدا با من چه کرده؟! به حق خودش قسم، اگر از آسمان بر سر من آتش بریزد و مرا بسوزاند، اگر این کوهها را بر من بکوبد، اگر این زمین را بشکافد و مرا در دل آن فرو ببرد جز محبتش در دل من افزون نمی شود و جز شکرش بر زبان من جاری نمی گردد!! قلبی دارم راضی و زبانی دارم شاکر؛ آیا این نعمت نیست؟! گفتم: ای والله؛ نعمت است و چه بزرگ نعمتی! من از این حال یقین و ایمانش غرق در حیرت و حسرت شدم. گفتم: اگر خدمتی از من بخواهی به انجامش افتخار می کنم. گفت: بله؛ حاجنی دارم، اگر ممکن است کمکم کن. گفتم: به دیده منت دارم. گفت: من یک پسر دارم که به کارمن می رسد. خدا او را به جای همه چیز به من داده است؛ چشم و دست و پا را از من گرفته ولی او را به من داده؛ موقع نماز که می شود؛ برای من آب می آورد و مرا وضو می دهد، کمکم می کند که نماز بخوانم؛ موقع افطار که می شود برایم آب و نان می آورد. ولی از دیروز رفته و دیگر برنگشته! من هم قادر به حرکت نیستم که دنبالش بگردم. از تو می خواهم که بگردی و او را پیدا کنی. من خیلی خوشحال شدم که چنین مشکلی را بتوانم برای او حل کنم. برخاستم و در بیابان گشتم تا به پشت تپه ای رسیدم، دیدم ای عجب؛ گرگی، بچه را پاره کرده و مشغول خوردن اوست! ناراحت شدم؛ گفتم: «انا لله وانا الله راجعون» حالا من چه کنم و این خبر را چگونه به او بدهم؟! پس از اندکی توقف و تأمل دیدم چاره ای نیست؛ آرام ، آرام آمدم؛ باز سلام کردم، جواب داد. گفتم: سوالی دارم، می شود جواب بدهی؟! گفت: بگو؛ اگر بلد باشم، می گویم. گفتم: آیا تو نزد خدا محترم تر هستی یا حضرت ایوب پیامبر علیه السلام؟! گفت: این چه سوالی است که می کنی؟! حضرت ایوب، پیامبر بزرگوار خدا کجا و من آدم جاهل کجا؟! گفتم: می دانی که حضرت ایوب پیامبر علیه السلام چه گرفتاریهایی داشت؟! خدا او را در صحنه ی امتحان به انواع بلیات مبتلا کرد؛ اموالش رفت و اولادش همه مردند و... بدنش مبتلا به بیماری صعب العلاجی شد. گفت: بله می دانم. گفتم: پس حالا بدان که خداوند تو را هم در صحنه ی امتحان قرار داده و تنها پسری که داشتی مورد حمله ی درنده ای قرار گرفته و از دنیا رفته است. خدا به تو صبر جمیل و اجر جزیل عنایت کند! تا این را گفتم تأملی کرد و گفت:  «الحمدلله الذی لم یجعل فی قلبی حسره من الدنیا»، «خدا را شاکرم که هیچ حسرتی از دنیا در دلم باقی نگذاشت، هرچه به من داده بود از دستم گرفت»، این را گفت و ناله ای جانسوز کرد و با صورت روی زمین افتاد. من کنارش نشستم که شاید به هوش بیاید؛ تکانش دادم، دیدم از دنیا رفته است. سخت متأثر شدم و گفتم: حالا من تنها در این بیابان چه گونه تجهیزش کنم. در همین حال دیدم چند نفر اسب سوار رو به سمتی می روند. با اشاره ی دست آنها را طلبیدم. آمدند. گفتم: این مرد از دنیا رفته؛ من تنها هستم، کمک کنید. آنها هم از مرکب ها پیاده شدند. آب و جامه ی کفنی همراهشان بود. او را پس از تغسیل و تکفین و نماز در میان همان خیمه و سایبان خودش دفن کردیم. آنها رفتند و من کنار قبر او نشستم، مشغول قرائت قرآن شدن تامقداری از شب گذشت. کنار قبر او خوابم برد. در خواب دیدم با هیبتی بسیار زیبا و چهره ای درخشان و شاداب سر پا ایستاده و تلاوت قرآن می کند و این آیه را می خواند: «و الملائکه یدخلون علیهم من کل باب* سلام علیکم بما صبرتم فنعمم عقبی الدار» (رعد/24-23). گفتم: تو همان رفیق من نیستی؟! گفت: چرا همانم! گفتم: با تو چه رفتاری کردند؟گفت: به محض انقطاع روح از بدنم، مرا در زمره ی صابران و راضیان به قضای خدا قرار دادند.

منـابـع

سیدمحمد ضیاء آبادی- تفسیر سوره توبه(جلد دوم) – از صفحه 139-142

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها