داستانی پیرامون مجازات دروغگویی

فارسی 938 نمایش |

محمد بن سنان می گوید: در محضر حضرت رضا علیه السلام بودم، به من فرمود در دوران بنی اسرائیل چهار مومن با هم دوست بودند. روزی یکی از آنها به خانه ای که آن سه نفر دیگر در آن اجتماع کرده بودند رفت و در زد، غلام بیرون آمد و گفت: آقایم در منزل نیست! مومن رفت، غلام به خانه بازگشت. صاحب خانه گفت: چه کسی بود؟ غلام گفت فلان کس بود و شما را می خواست، گفتم: در خانه نیست. صاحب خانه و دو نفر دیگر، به غلام  اعتراض نکردند و گویا دروغی واقع نشده است. فردای آن روز آن مرد مومن، صبح زود نزد آن سه نفر آمد در حالی که می خواستند به باغی بروند. به آنها گفت: من هم می آیم، گفتند مانعی ندارد ولی از جریان روز قبل از او عذرخواهی نکردند. به هرحال چهار نفری به سوی باغ و کشتزار روانه شدند. مقداری که راه رفتند، ناگهان قطعه ابری آمد و بر سر آنها سایه افکند. آنها خیال کردند که نشانه باران است، لذا شتاب کردند که باران نخورند، ولی دیدند ابر به آنها نزدیک شد. منادی ای در میان ابر، صدا زد: ای آتش این سه نفر را بگیر،  آتش از میان توده ابر، فوران کرد و آن سه نفر را به کام خود برد، ولی آن مومن مستمند تنها و ترسان ماند. علت را نمی دانست. وقتی به شهر بازگشت، نزد «یوشع بن نون» (وصی حضرت موسی) رسید و جریان را بیان کرد و علت آن را پرسید. یوشع گفت: خداوند پس از آنکه از آنها راضی شد به دلیل آن کاری که با تو کردند، بر آنها خشم کرد. عرض کردند: مگر آنها با من چه کردند؟ یوشع جریان را گفت. آن مرد گفت: آنها را بخشیدم. یوشع گفت: اگر قبل از عذاب آنها را می بخشیدی سودی به حال آنها داشت ولی اکنون سودی ندارد و شاید پس از این ( در عالم برزخ) به آنها سودی ببخشد.

منـابـع

محمد محمدی اشتهاردی- داستان دوستان – از صفحه 121 تا 122

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها