در زمان حکومت حضرت سلیمان (ع)، مردی ساده اندیش، در حالی که سخت ترسیده و وحشت کرده بود و چهرهاش زرد و لبهایش کبود شده بود به سرای سلیمان (ع) پناهنده شد و با عجز و لابه گفت: «ای سلیمان به من پناه بده.» سلیمان به او گفت: «چه شده؟» او عرض کرد: «عزرائیل با خشم به من نگاه کرد، وحشت کردم، از شما تقاضای عاجزانه دارم که به باد فرمان بدهی که مرا به هندوستان ببرد تا از بند عزرائیل رهایی یابم.»
سلیمان در توجه به مستضعفان به گونهای بود که وقتی صبح میشد از اشراف و رجال ثروتمند روی بر میگرداند و نزد مستمندان و تهیدستان میآمد و با آنها مینشست و میفرمود: «مسکین مع المساکین؛ مستمندی همراه مستمندان است.» (بحار، ج 14، ص 83) سلیمان به تقاضای او توجه کرد. باد را فرمود تا او را شتاب برد سوی خاک هندستان بر آب.
روز بعد، سلیمان (ع)، عزرائیل را دید و گفت: «چرا به این بینوا، با دیده خشم آلود، نگاه کردی که از وطن، آواره و بیخانمان شد.» عزرائیل گفت: «خداوند فرموده بود که من جان او را در هندوستان قبض کنم و چون او را در این جا دیدم، از این رو در فکر فرو رفتم و حیران شدم؛ با تعجب گفتم اگر او دارای صد پر هم باشد و به طرف هندوستان پرواز کند، به آن جا نمیرسد،
چون به امر حق به هندستان شدم *** دیدمش آنجا و جانش بستدم
به هندوستان رفتم و دیدم او آن جا است، و در نتیجه جانش را گرفتم.»
حضرت سلیمان (ع) از پیامبرانی بود که خداوند او را بر جن و انس و... مسلط نموده بود. روزی چند نفر از اصحاب خود را همراه یکی از جنهای بزرگ و گردنکش فرستاد، تا چند ساعتی به میان مردم بروند و گردش کنند و سپس بازگردند و به اصحاب فرمود: «در این سیر و سیاحت هر چه را از آن جن شنیدید به خاطر بسپارید و وقتی نزد من آمدید برای من بیان کنید.» آنها همراه آن جن سرکش حرکت کردند تا به بازار رسیدند و امور زیر را از آن جن دیدند:
1. دیدند آن جن به آسمان نگاه کرد و سپس به مردم نگریست و سرش را تکان داد.
2. از آن جا عبور نمودند تا به خانهای رسیدند، شخصی از دنیا رفته و بستگان او گریه میکنند. آن جن وقتی که آن منظره را دید خندید.
3. از آن جا عبور نمودند و افرادی را دیدند که سیر را با پیمانه میفروشند، ولی فلفل را با وزن (و سنجش دقیق ترازو) میفروشند. آن جن با دیدن آن منظره خندید.
4. از آن جا عبور نمودند و به گروهی رسیدند. دیدند آنها ذکر خدا میگویند و به یاد خدا به سر میبرند، ولی گروه دیگری در کنار آنها هستند و به امور بیهوده و باطل سرگرم میباشند. آن جن سرش را تکان داد و لبخند زد. یاران سلیمان (ع)، از این سیر و عبور بازگشتند و جریان را (در چهار مورد فوق به سلیمان (ع) گزارش دادند. سلیمان (ع) آن جن را احضار کرد و از او از چهار موضوع مذکور پرسید:
1. وقتی که به بازار رسیدی، چرا سرت را به آسمان بلند نمودی. و سپس به زمین و مردم نگاه کردی و سرت را تکان دادی؟ جن گفت: «فرشتگان را بالای سر مردم دیدم که اعمال آنها را با شتاب مینوشتند. تعجب کردم که آنها این گونه با شتاب مینویسند ولی انسانها آن گونه با شتاب سرگرم (امور مادی خود) هستند.»
2. وقتی که به خانهای وارد شدی، شخصی مرده بود و حاضران گریه میکردند، چرا خندیدی؟ جن گفت: «خندهام از این رو بود که آن شخص مرده، به بهشت رفت، ولی حاضران (به جای خوشحالی) گریه میکردند.»
3. چرا وقتی که دیدی سیر را با پیمانه، و فلفل را با وزن میفروشند خندیدی؟ جن گفت: «از این رو که دیدم سیر را با آن همه ارزش، که کیمیای درمان است با پیمانه میفروشند، ولی فلفل را که مایه بیماری است با وزن دقیق به فروش میرسانند! از این رو از روی تعجب خندیدم.»
4. چرا در مورد آن دو گروه که یکی در یاد خدا و دیگری سرگرم لهو و امور بیهوده بودند، سر تکان دادی و خندیدی؟ جن گفت: «زیرا تعجب کردم که دو گروه، هر دو انسانند، ولی گروه اول بیدار در یاد خدایند، اما گروه دوم غافل و سرگرم در بیهودگی هستند.» (بحار، ج 14، ص 79).
برای یک رهبر حق، مسأله عدالت و پارسایی از مهمترین ویژگیهایی است که موجب عدالت گستری و امنیت و سلامتی جامعه شده، و مردم را از دلبستگیهایی که موجب دوری از خداپرستی و خالص میگردد حفظ میکند. حضرت سلیمان (ع) در عین آن که دارای آن همه قدرت و مکنت بود، هرگز مغرور نشد و از حریم عدالت و پارسایی و ساده زیستی خارج نگردید. و اگر دارای قصرهای عالی و بلورین بود، آن قصرها را برای زندگی مرفه خود نمیخواست بلکه یک نوع اعجاز مقام پیامبری او در شرایط آن عصر بود، تا همه را به سوی خدای یکتا و بیهمتا جذب کند.
شیوه زندگی او چنین بود که وقتی صبح میشد، از اشراف و ثروتمندان روی میگردانید و نزد مستمندان و فقیران میرفت و کنار آنها مینشست و میگفت: «مسکین مع المساکین؛ مسکین و بینوایی همنشین مسکینان و بینوایان است.» وقتی که شب میشد، لباس زبر مویین میپوشید، و آن را به شدت برگردنش میبست، و همواره تا صبح گریان بود و به عبادت خدا اشتغال داشت، و از اجرت زنبیلهایی که میبافت، غذای مختصری تهیه میکرد و میخورد، و راز این که درخواست ملک و حکومت بینظیر از خدا کرد این بود که بر کافران و حکومت آنها غالب و پیروز گردد.
از عدالت و مهربانی او نسبت به زیردستان این که؛ امام سجاد (ع) فرمود: «علت این که بر سر پرنده قنبره کاکلی مانند تاج قرار دارد، این است که حضرت سلیمان (ع) دست مرحمت بر سر او کشید، و چنین تاجی بر اثر آن، در سر او پدیدار گشت.» که داستانش چنین است: روزی قنبره نر میخواست با قنبره ماده همبستر شود، ولی قنبره ماده امتناع میورزید. قنبره نر به او گفت: «از من جلوگیری نکن میخواهم از تو دارای فرزندی شوم که ذاکر خدا باشد.» قنبره ماده با شنیدن این سخن، تقاضای همسرش را پذیرفت. سپس وقتی که خواست تخم بگذارد، در مورد مکان تخم گذاری حیران بود. قنبره نر به او گفت: «رأی من این است که در نزدیک جاده تخم گذاری کن. که هر کس تو را دید گمان کند تو برای جمع کردن دانه از جاده به آن جا آمدهای، در نتیجه کاری به تو نداشته باشد.» قنبره ماده پیشنهاد همسرش را پذیرفت و در کنار جاده تخم گذاری کرد و روی تخمش نشست، تا وقتی که زمان بیرون آمدن جوجهاش از تخم نزدیک گردید.
روزی این دو پرنده نر و ماده ناگهان باخبر شدند که حضرت سلیمان با لشکر عظمیش به حرکت در آمدهاند، و پرندگان بر روی سپاه او سایه افکندهاند. قنبره ماده به همسرش گفت: «این سلیمان (ع) است که با لشکرش به طرف ما میآیند که از این جا عبور کنند، من ترس آن دارم که خودم و تخمهایم زیر پای آنها نابود شویم.»
قنبره نر گفت: «سلیمان (ع) مردی مهربان است، ناراحت نباش. آیا در نزد تو چیزی هست که آن را برای جوجههایت اندوخته باشی؟» قنبره ماده گفت: «آری در نزد من ملخی هست که آن را برای جوجهها اندوختهام آیا در نزد تو چیزی هست؟» قنبره نر گفت: «در نزد من یک دانه خرما وجود دارد که برای جوجهها اندوختهام.» قنبره ماده گفت: «تو خرمایت، و من ملخم را برگیریم و وقتی که سلیمان (ع) از این جا عبور کرد، نزد او برویم و آنها را به او اهدا کنیم، زیرا سلیمان (ع) هدیه را دوست دارد.»
قنبره نر خرمای خود را به منقار گرفت، و قنبره ماده ملخ خود را بین دو پایش گرفت، و نزد سلیمان (ع) رفتند. سلیمان (ع) بر بالای تختش بود. از آنها استقبال کرد و قنبره نر در طرف راست او، و قنبره ماده در طرف چپ او نشستند. سلیمان (ع) از آنها احوالپرسی کرد و آنها نیز ماجرای زندگی خود را به عرض سلیمان (ع) رساندند.
سلیمان (ع) هدیه آنها را پذیرفت و لشکرش را از آن جا دور ساخت تا آنها و تخمهایشان را پایمال نکنند، و بر سر آنها دست مرحمت کشید و برای آنها دعا کرد. بر اثر دعا و مسح دست سلیمان (ع) تاجی زیبا بر سر آنها روئیده شد (فروع کافی، ج 2، ص 146؛ بحار، ج 14، ص 82) حضرت سلیمان (ع) به قدری به یاد خدا بود، که نه تنها آن همه قدرت و مکنت او را از یاد خدا غافل نساخت، بلکه آن را پلی برای یاد خدا قرار داده بود.
روزی شنید گنجشکی به همسرش میگوید: «نزدیک من بیا تا با تو همبستر شوم، شاید خداوند فرزندی به ما دهد که ذکر خداوند متعال بگوید. سایه عمر ما به لب دیوار رسیده، شاید چنین یادگاری بگذاریم!» سلیمان (ع) از سخن او تعجب کرد و گفت: «هذه النیه خیر من مملکتی؛ این نیت (داشتن فرزند ذاکر) بهتر از همه مملکت من است.» (بحار، ج 14، ص 95)
روزی حضرت سلیمان گنجشک نری را دید که به همسرش میگفت: «چرا خود را از من دور میکنی، من اگر بخواهم قبه قصر سلیمان (ع) را به منقارم میگیرم و آن را در درون دریا میافکنم!»
سلیمان (ع) از سخن او خندید، سپس آن دو گنجشک را احضار کرد، به گنجشک نر فرمود: «تو چگونه میتوانی قبه قصر سلیمان را به منقار بگیری و به دریا بیفکنی؟!» گنجشک گفت: «نه ای رسول خدا! چنین توانی ندارم، ولی مرد گاهی نزد همسرت خود را بزرگ جلوه میدهد و لاف و گزاف میگوید، و به گفتار انسان عاشق سرزنش نیست.»
حضرت سلیمان (ع) به گنجشک ماده گفت: «چرا خود را در اختیار همسرش قرار نمیدهی، با این که او تو را دوست دارد؟» گنجشک ماده در پاسخ گفت: «ای پیامبر خدا او عاشق نیست بلکه ادعای عشق میکند، زیرا جز من، به غیر من نیز عشق میورزد.» این سخن اثر عمیقی در قلب سلیمان نهاد، به طوری که گریه شدیدی کرد، و از مردم دوری نمود و چهل روز در درگاه خدا نالید و از او خواست تا قلبش را از محبت و عشق به غیر خدا باز دارد، و عشقش را با عشق به غیر خدا مخلوط نسازد. (بحار، ج 14، ص 95)
روزی حضرت سلیمان (ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچهای افتاد که دانه گندمی را با خود به طرف دریا حمل میکرد. سلیمان (ع) هم چنان به او نگاه میکرد که دید او به نزدیک آب دریا رسید. در همان لحظه قورباغهای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد، و قورباغه به درون آب رفت. سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر میکرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه گندم را همراه خود نداشت.
سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید، و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت: «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی توخالی وجود دارد، و کرمی در درون آن زندگی میکند، خداوند آن را در آن جا آفرید، او نمیتواند از آن جا خارج شود و من روزی او را حمل میکنم. خداوند این قورباغه را مأمور کرده مرا در درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است میبرد، و دهانش را به درگاه آن سوراخ میگذارد، من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم میرسانم و دانه گندم را نزد او میگذارم و سپس باز میگردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد میشوم، او در میان آب شناوری کرده و مرا به بیرون آب دریا میآورد و دهانش را باز میکند و من از دهان او خارج میشوم.» سلیمان به مورچه گفت: «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری، آیا سخنی از او شنیدهای؟» مورچه گفت آری او میگوید: «یا من لا ینسانی فی جوف هذه الصخره تحت هذه اللجه برزقک، لا تنس عبادک المؤمنین برحمتک؛ ای خدایی که رزق و روزی مرا در درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.» (بحار، ج 14، ص 97 و 98)
روزی یک مار نزد سلیمان (ع) آمد و گفت: «فلان شخص دو فرزندم را کشته است، از شما تقاضا دارم او را به عنوان قصاص اعدام کنید.» سلیمان (ع) فرمود: «انسان مسلمان را به خاطر کشتن مار نمیکشند.» مار گفت: «ای پیامبر خدا، در این صورت از شما میخواهم که او را سرپرست اوقاف کنید، تا (بر اثر عدم مراقبت در اجرای صحیح موقوفه) وارد دوزخ گردد، آن گاه در دوزخ با مارهای آن جا از او انتقام بگیرم.» این روایت بیانگر آن است که مسؤولیت سرپرستی چیزی که وقف شده بسیار خطیر و دشوار است. کسانی که چنین مسؤولیتی را میپذیرند باید به طور کامل متوجه باشند که در پرتگاه آتش دوزخ قرار گرفتهاند، مبادا در مورد اجرای صحیح آن موقوفه، کوتاهی یا سهل انگاری کنند، که کیفرش بسیار شدید و طاقت فرسا است.
ویژگی های پیامبران حضرت سلیمان (ع) داستان اخلاقی عدالت مرگ جن