به هنگام صلح حدیبیه، قبیله خزاعه در عقد حمایت رسول خدا (ص) قرار گرفت و پیمان آن حضرت را پذیرفت. خزاعه قبلا از هم پیمانان عبدالمطلب بودند و پیامبر (ص) این را مى دانست، و در آن هنگام خزاعه نامه را به حضور پیامبر آوردند و آن را خواندند. نامه عبدالمطلب چنین بود: «باسمک اللهم، این پیمان نامه عبدالمطلب است براى خزاعه، در هنگامى که سران و خردمندان ایشان آمده بودند، افرادى هم که نیامده اند به آنچه که حضار بپذیرند راضى هستند. میان ما و شما پیمانها و قراردادهاى الهى خواهد بود که هیچگاه به فراموشى سپرده نشود تا در نتیجه هیچ خصومت و دشمنى صورت نگیرد. تا هنگامى که کوههاى ثبیر و حراء پا برجاست و تا هنگامى که دریا موج مى زند (خیس کننده است)، دست ما یکى و نصرت و یارى ما براى یکدیگر خواهد بود و تا روزگار پا برجا و باقى است امیدواریم مطلب تازه اى بر این افزوده نشود». ابى بن کعب این پیمان نامه را براى رسول خدا (ص) خواند. آن حضرت فرمود: مطالب این پیمان چقدر براى من آشناست، اکنون هم که اسلام آورده اید بر همان پیمان باشید که هر پیمان محبت آمیز دوره جاهلى در اسلام مورد کمال تأیید است هر چند که در اسلام آن گونه پیمانها منعقد نمى شود.
امان نامه پیامبر (ص) به قبیله اسلم:
هنگامى که پیامبر (ص) در منطقه آبگیر اشطاط بودند، بریدة بن حصیب قبیله اسلم را به حضور پیامبر (ص) آورد و گفت: اى رسول خدا، اینها افراد قبیله اسلمند و این جایگاه هم محلى است که در آن نزول کرده اند، گروه زیادى از ایشان به سوى شما هجرت کرده اند و گروهى هم کنار دامها و چهارپایان خود مانده اند و در پى معاش خویشند. پیامبر (ص)
فرمودند: شما هر جا که باشید به منزله مهاجران خواهید بود. سپس علاء بن حضرمى را احضار و دستور فرمود تا براى ایشان نامه اى بنویسد و او چنین نگاشت: «این نامه اى است از محمد رسول خدا براى قبیله اسلم، آنهایى که به خدا ایمان آورده و گواهى داده اند که پروردگارى جز او نیست و محمد (ص) بنده و رسول اوست، چنین کسانى در امان الهى قرار دارند و در ذمه خدا و رسول خدا هستند. امر ما و شما یکى است و علیه هر کس که به ما ستم کند متفق هستیم، دست ما یکى و پیروزى براى ما یکسان است. براى صحرا نشینان و کوچ کنندگان قبیله اسلم هم همین مراتب محفوظ است و آنها هر جا که بروند در حکم مهاجران خواهند بود». ابوبکر گفت: اى رسول خدا، بریدة بن حصیب براى قوم خود مردى فرخنده و پر برکت است، به خاطر دارید به هنگام هجرت به مدینه شبى بر او گذشتیم و گروهى زیاد از بستگان او اسلام آوردند. پیامبر (ص) فرمود: بریده هم براى قوم خود و هم براى دیگران مرد پر برکتى است. بهترین خویشاوند آن کسى است که از قوم خود دفاع کند، مشروط بر آنکه به گناه نیفتد، که در گناه خیر و برکتى نیست.
استمداد بنی نفاثه از قریش زمینه نقض پیمان حدیبیه:
دو قبیله خزاعه و کنانه در گذشته با یکدیگر کدورتی داشتند. آخرین درگیرى میان آنها چنین بود که انس بن زنیم دیلى، رسول خدا (ص) را هجو کرد. نوجوانى از خزاعه آن را شنید و به انس حمله برد و سرش را شکست. او نیز نزد خویشاوندان خود رفته و شکستگى سرش را به آنها نشان داد. با توجه به سوابقى که میان ایشان بود و بنى بکر در صدد انتقام و خونخواهى از خزاعه بودند، همین مسأله موجب فتنه گردید. وقتی ماه شعبان فرا رسید حدود بیست و دو ماه پس از صلح حدیبیه، بنى نفاثه که از بنى بکر بودند، با اشراف قریش صحبت کردند که آنها را براى جنگ با بنى خزاعه از لحاظ نیرو و اسلحه یارى دهند بنى مدلج خود را از معرکه کنار کشیدند و پیمان شکنى نکرد بنى نفاثه همچنان با قریش مذاکره کرد و کسانى را که به وسیله خزاعه کشته شده بودند به یاد آنها مى آوردند و مسئله خویشاوندى خود با قریش و پایدارى خود نسبت به عهد و پیمان قریش را تذکر مى دادند، و یادآور شدند که خزاعه در عهد و پیمان پیامبر درآمده اند. به این ترتیب قریش با شتاب فراوان با ایشان هماهنگ شدند، غیر از ابوسفیان که نه با او مشورت کردند و نه از این موضوع آگاه شد. و هم گفته اند که قریش با ابوسفیان در این مورد مذاکره کردند ولى او نپذیرفت و مخالفت کرد. بنى نفاثه و بنى بکر گفتند: خود ما از عهده خزاعه بر مى آییم و قریش هم ایشان را از لحاظ ساز و برگ نظامى یارى دادند و البته این عملیات ها بصورت مخفی و پوشیده انجام مى گرفت تا خزاعه متوجه نشوند و در صدد گریز و مقابله برنیایند.
شبیخون بنی بکر و همراهانش به اهل خزاعه:
قریش و همراهان در منطقه وتیر گرد آمدند. میان ایشان گروهى از بزرگان قریش نیز در حالى که چهره خود را با نقاب پوشانده بودند تا شناخته نشوند حضور داشتند، مانند: صفوان بن امیه، مکرز بن حفص بن اخیف، حویطب بن عبدالعزى و...
سالار بنى بکر، نوفل بن معاویه دؤلى بود. این گروه شبانه به خزاعه شبیخون زدند و خزاعه هیچ آمادگى و اطلاعى از دسیسه دشمن نداشتند. بنى بکر شروع به کشتن افراد بنى خزاعه کردند و آنها را تا محل ستونهاى حرم مکه تعقیب کردند. بنى خزاعه به نوفل بن معاویه مى گفتند: رعایت حرمت خداى خودت را بکن! مگر نه این است که وارد حرم شده اى؟ نوفل مى گفت: امروز من خدایى ندارم. و خطاب به بنى بکر مى گفت: شما که در قدیم هم از حاجیان دزدى مى کردید حالا خون خود را از دشمن خویش گرفتید؟ اکنون هم هیچکس بدون اجازه من حق ندارد به خانه و پیش زن خود برود، و هیچکس هم خونخواهى خود را از امروز به تأخیر نیندازد. قبیله خزاعه چون در سپیده دم به مکه رسیدند، به خانه بدیل بن ورقاء و رافع خزاعى وارد شدند، رؤساى قریش هم به خانه هاى خود رفتند و مى پنداشتند کسى ایشان را نشناخته است و شرکت ایشان در این جنگ به پیامبر (ص) گزارش نخواهد شد. در آن شب بنى بکر و قریش بیست نفر از خزاعه را کشتند و ایشان در خانه رافع و بدیل جمع شدند. صبح آن روز، تمام بنى خزاعه به همراه کشتگانشان بر در خانه بدیل جمع شدند و رافع هم که از دوستان خزاعه بود حضور یافت.
قریشیان از کارى که کرده بودند، سخت پشیمان و بیمناک شدند و متوجه گردیدند که در واقع پیمان میان خود و رسول خدا (ص) یعنی پیمان حدیبیه را شکسته اند.
حارث بن هشام، و ابن ابى ربیعه پیش صفوان بن امیه و سهیل بن عمرو، و عکرمة بن ابى جهل آمدند و ایشان را سرزنش کردند و گفتند: چرا بنى بکر را یارى دادید و حال آنکه هنوز مدت عهد نامه شما و محمد (ص) باقى است و این کار پیمان شکنى است. چون ایشان برگشتند آنها مخفیانه با نوفل بن معاویه دسیسه کردند و سهیل بن عمرو به نوفل گفت: دیدى که ما تو و خویشاوندانت را یارى دادیم و گروهى از خزاعه را کشتى، و حالا خیال دارى بقیه را هم بکشى، دیگر حرف تو را گوش نمى دهیم، بنى خزاعه را دیگر به ما واگذار کن. گفت: باشد این کار را می کنم. و آنها را رها کرد و از مکه بیرون رفت. گویند: حارث بن هشام و عبدالله بن ابى ربیعه پیش ابوسفیان رفتند و گفتند: باید این کارى که پیش آمده است اصلاح شود، و به خدا قسم اگر این موضوع درست نشود محمد همراه اصحاب خود به سراغ شما خواهد آمد. ابوسفیان گفت: آرى، هند دختر عتبه هم خوابى دیده است که مرا سخت ناخوشایند آمده و آن را خوابى بد فرجام مى بینم و از شر آن مى ترسم. گفتند: چه خوابى دیده است؟ گفت: سیلى از خون را دیده است که از کوه حجون سرازیر شده و تا کوه خندمه را مملو و انباشته از خون کرده است و بعد دیده است که گویى این خون از میان رفت. آنها هم از این خواب خوششان نیامد و گفتند این خواب شر است. چون ابوسفیان متوجه موضوع شد گفت: به خدا سوگند که من از این کار اطلاعى نداشتم و حاضر هم نبودم، با وجود این، همه اش بر من بار خواهد شد، و به خدا قسم حتى با من مشورت هم نکردند و علاقه مند به آن هم نبودم تا آن که خبرش به من رسید. به خدا گمان مى کنم، و گمان من هم راست است، که محمد (ص) حتما با ما جنگ خواهد کرد. چاره اى نیست مگر آنکه پیش از وصول این خبر به محمد (ص) پیش او بروم و درباره تجدید پیمان صلح و تمدید مدت آن با او گفتگو کنم. قریش گفتند، به خدا سوگند که رأیى پسندیده است! چه، ایشان از یارى دادن بنى بکر علیه خزاعه پشیمان شده بودند و می دانستند که رسول خدا (ص) دست از سر ایشان بر نمى دارد تا جنگ کند. ابوسفیان همراه یکى از آزاد کرده هاى خود با دو شتر حرکت کرد و شتابان مى رفت و تصورش این بود که پس از آن جریان اولین کسى است که از مکه نزد رسول خدا (ص) می رود. در حالی که پیش از او خزاعه نزد پیامبر رفته و ماجرا به اطلاع ایشان رسانده بودند و استمداد آنها از حضرت چنان بود که.....