تحلیل پدیدارشناسانه دیالکتیک در نزد هگل
فارسی 3522 نمایش |دیالکتیک
سیر دیالکتیکی روح از رهگذر مفهوم و صورت عقلی در سیر دیالکتیکی کلام منعکس می شود و فاعل فعل استدلال در منطق دیالکتیکی نفس روح است. به نظر هگل دیالکتیک روشی نیست که فیلسوف و یا شخص او به عنوان فیلسوف به کار برده باشد. حتی از لحاظی می توان گفت که هگل اولین کسی است که دیالکتیک را به عنوان روش فلسفی کنار گذاشته است. هگل اعتقاد دارد که قدمت دیالکتیک به اندازه خود فلسفه است و برای روشن کردن این موضوع به تاریخ رجوع می کند و می گوید که در دوره قبل از فلسفه یعنی دوره اسطوره سازی فکر جنبه بحثی و جدلی ندارد.
دیالکتیک در دوران اسطوره
مرحله اسطوره مرحله متکلم وحده است؛ ولی شخصی که به اسطوره قائل است و خود را بدان راضی می کند بالضروره با خود اسطوره متفاوت است و یا در هر صورت با نظر مخالفی روبرو می شود. چنین شخصی کوشش می کند به نحوی خود را از این اسطوره که در واقع «وضع مقابل» شخص اوست و یا در هر صورت نظر مخالفی که به صورت اسطوره دیگر وجود دارد رها سازد. این کوشش نوعی تفتیش و رد و سرباز زدن از نظر مخالف است، چه این نظر مخالف به صورت درونی باشد چه به صورت بیرونی. این کوشش برای از بین بردن طرف مقابل و یا در هر صورت وادار ساختن او به گفتن مطالبی مطابق اسطوره مورد اعتقاد است. این نوع کوشش هنوز دیالکتیکی نیست. لحظه ای که چنین شخصی به جای تفتیش و تحمیل جهل خود به دیگری با او به بحث می نشیند و این گفت و شنود متوجه نتیجه ای می گردد که با توجه به جوانب مختلف موضوع حاصل خواهد شد، آنگاه شخص قائل به اسطوره به عالم و فیلسوف تبدیل می گردد.
دیالکتیک در نزد فلاسفه یونان و قرون وسطی
بدون شک این گفت و شنود در نزد سقراط و افلاطون به طور آگاهانه ای انجام گرفته است و محاورات افلاطونی جنبه ارتقایی دارد، گویی سقراط با در نظر گرفتن عقیده شخص مخاطب خود بدون اینکه بخواهد نظر خود را تحمیل کند او را به گذشت از محدوده متداول ذهنش دعوت می کند. برای سقراط دیالکتیک روش تربیت است، او معلمی است که بدین وسیله ذهن را پرورش می دهد، به طوری که حتی از امکانات انتزاعی آن نیز فراتر رود و مخاطب را متوجه ابعاد مثالی و احیانا مثال اعلا کند. ولی به نظر هگل در نزد سقراط و افلاطون دیالکتیک فقط در چارچوب فکر و کلام به کار می رود و صرفا انتزاعی است و چون تمامیت انضمامی امور بدین وسیله لحاظ نمی شود، در نتیجه کوچکترین اثری در واقعیت نمی گذارد. این نوع فعالیت فقط به این دلیل دیالکتیک نامیده می شود که عامل نفی کننده ای در بحث کلامی به کار فته است والا جز نوعی روش تحقیق و توصیف انتزاعی فلسفی چیز دیگری نیست. به نظر هگل در گفت و شنود میان سقراط و مخاطبان او، خاصه موقعی که او با معارضان خود اختلاف پیدا می کند، دیالکتیک هنوز خیلی نزدیک به اصل و منشأ ابتدایی خود است و در رساله های افلاطونی هنوز اعتقاداتی شبیه به دوره اساطیری دیده می شود.
در فلسفه ارسطو روش دیالکتیک کمتر از فلسفه افلاطونی وضوح دارد و آشکارا بیان نمی شود. این روش به صورت معارضه (Apories) عنوان می شود و اعتقاد بر این است که حل مسئله از بحث ناشی می شود و این استنباط خاص از رهگذر فلاسفه قرون وسطی تا زمان ما ادامه پیدا می کند. البته به مرور زمان دیالکتیک به صورت محاوره و بحث، نه الزاما با فرد دیگر بلکه با خداوند درآمده است. مثلا در آثار اگوستینوس و بعد از او در فلسفه دکارت.
دیالکتیک در دوران جدید
در فلسفه دکارت دیالکتیک به صورت تأمل (Meditation) درآمده است و همین روش را فلاسفه قرن هفدهم و هیجدهم تا کانت و فیخته و شلینگ به کار برده اند. از لحاظی و در وهله اول می توان به غلط تصور کرد که این متفکران اخیر نسبت به افلاطون و سقراط نوعی انحطاط فکری داشته اند و حال اینکه چنین نیست. زیرا در بحثی که این لاسفه عنوان می کنند، جملگی کوشش دارند انتقادات و ایرادات را به مثابه «وضع مقابل» گفتار خود در نظر بگیرند و آنگاه به نتیجه گیری بپردازند. به هر حال کسی که با آگاهی این آثار فلسفی را مطالعه می کند به ناچار سنت فکری را از لحاظ تاریخی در نظر می گیرد و برای دریافت نظر خاص هر یک از فلاسفه به مقایسه و تقابل افکار آنها می پردازد.
دیالکتیک در نزد هگل
هگل خود را چنین محقق آثار فلسفی می داند و به همین دلیل او یکی از اولین نویسندگان تاریخ فلسفه است و یا در هر صورت جزو اولین کسانی است که آگاهانه بدین کار پرداخته اند. بدین جهت هگل ادعا می کند که دیالکتیک را به عنوان روش فلسفی به کار نمی برد، بلکه با مطالعه در تاریخ فکر انسان و تحول آن از رهگذر آثار پرارج فلاسفه بزرگ گذشته و بیان نحوه تحقق این تحول، دیالکتیک را نشان می دهد. از لحاظی می توان تصور کرد که این کار هگل نوعی بازگشت و رجعت به فلسفه و روش افلاطون باشد، زیرا همانطوری که افلاطون به یادداشت جریان بحث و محاوره (Dialogue) میان سقراط و پارمنیدس و پروتاگوراس و غیره پرداخته است، هگل نیز به بیان گزارشی از جریان محاوره میان افلاطون و دکارت و اسپینوزا و کانت و فیخته و شلینگ مبادرت ورزیده است. ولی باید دانست اگر هم هگل چنین کاری را کرده باشد باز بدان اکتفا نکرده است، زیرا به نظر او دیالکتیکی که در محاوره و مباحث فلاسفه دیده می شود خود چیزی به جز جنبه ای از دیالکتیک واقعیت انضمامی هستی نیست. به همین دلیل تاریخ فلسفه جنبه ای از تاریخ جهان است و صیرورت دیالکتیکی هستی با عامل انسانی که خود نیز جزوی از هستی است توأما جهتی به تفکر و جهتی به تاریخ می دهد و چنین دادگاهی است که جهان و انسان را مورد قضاوت قرار می دهد. هگل می گوید «تاریخ جهان قاضی جهان است» (Weltgeschichte ist Weltgericht) یعنی آنچه بر اثر فعالیت فکری و یدی (کار) بر جهان می گذرد، در عین حال به مثابه حکمی است که درباره جهان صادر می شود و اعتبار زمانه را مشخص می کند.
بیان انضمامی و واقعی دیالکتیک
هگل بدین ترتیب تصور می کند با فلسفه خود فقط واقعیت را توصیف می کند و در گفتار خود آن را منعکس می سازد، نه اینکه مثل پیشینیان دیالکتیک را فقط به عنوان روشی فلسفی به کار برده باشد. همانطوری که بیان شد چون هگل به دیالکتیک واقعیت اعتقاد دارد، توصیف این واقعیت نیز ضرورتا دیالکتیکی می شود. با توضیح دیگر می توان گفت که دیالکتیک هم واقعی است و هم در واقعیت اثر می گذارد. هگل به خوانندگان کتاب پدیدارشناسی روح پیشنهاد تجربه ساده ای را می کند و می گوید ساعت خود را نگاه کنید و ببینید مثلا ظهر است، روی کاغذی بنویسید «الان ظهر است» و آنگاه دوباره به ساعت خود نگاه کنید، خواهید دید که حقیقت به خطا تبدیل شده است و «اکنون ظهر و پنج دقیقه است» پس هستی واقعی انضمامی می تواند حقیقتی را که انسان کشف کرده است به خطا تبدیل کند، یعنی از لحاظ اینکه واقعیت در زمان قرار می گیرد زمان نیز واقعیتی به دست می آورد. این موضوع از دوره افلاطون و پارمنیدس و حتی شاید قبل از آنها امر شناخته شده ای بوده است، ولی به نظر هگل قبل از او به جنبه اصلی این مسئله توجه نشده است و آن جنبه ای است که انسان قادر است با کلام مکتوب خود خطا را در بطن واقعیت حفظ کند. این خطا به صورت نوشته شده باقی می ماند و توسعه می یابد، به طوری که حتی خود انسان را نیز می توان خطایی دانست که در واقعیت انضمامی استمرار می یابد.
انسان می تواند بر اساس خطای خود یا بهتر بگوییم با خطای خود زندگی کند. ولی باید دانست که اگر این خطا استمرار می یابد منحصرا از این لحاظ است که قابلیت این را دارد که دوباره به حقیقت تبدیل شود. یعنی خطا قابل اصلاح است و به همین دلیل عدم محض نیست و تجربه نشان می دهد که خطاهای انسانی طی زمان اصلاح می شود و تبدیل به حقیقت می گردد. حتی می توان گفت که هر حقیقتی خطایی است اصلاح شده، زیرا حقیقت اندکی بیشتر از واقعیت است. حقیقت واقعیت آشکارشده ای است، حقیقت واقعیت است به اضافه کلامی که آن را آشکار کرده است و به همین دلیل در بطن حقیقت اختلاف میان واقعیت و کلامی که آن را آشکار می کند وجود دارد. این اختلاف به صورت تقابل فعلیت می یابد و کلامی که آن را آشکار می کند وجود دارد. این اختلاف به صورت تقابل فعلیت می یابد و کلامی که با واقعیت مطابقت ندارد خطایی بیش نیست. پس به طور واقعی فقط منحصرا وقتی حقیقت وجود دارد که خطا نیز وجود داشته باشد. اما خطا به طور واقعی فقط در کلام و گفتار (Discours) انسانی وجود دارد. یعنی انسان از رهگذر کلام خود تنها موجودی است که می تواند خطا کند و با خطای خود زندگی کند و باز او تنها موجودی است که می تواند به حقیقت تحقق بخشد. بدون انسان جهان هستی فقط موجود است ولی حقیقت ندارد. حقیقت و خطا فقط توسط انسان در جهان پدید می آید.
ارتباط کار و فکر با تبدیل خطا به واقعیت
مفسران فلسفه هگل سعی کرده اند این قسمت از افکار او را با مثالهای زنده و ساده امروزی توضیح دهند. مثلا می گویند فرض کنیم شاعری در قرون وسطی گفته باشد: «مردی از روی اقیانوس پرواز می کند.» البته گفته او در آن دوران خطا است ولی امروز ما اگر عبارت او را تکرار کنیم خطا نکرده ایم. در حقیقت کلام عوض نشده است، بلکه هستی توسط انسان با کلام مطابقت داده شده است. عملی که واقعیت را به منظور مطابق ساختن آن با خطای انسانی تغییر می دهد کار نامیده می شود. انسان امروزی با کار خود به خطای عمدی و تخیلی شاعر قرون وسطایی تحقق بخشیده است. به معنایی کار نفی واقعیت است. انسان به وسیله تفکر و کار خود به حقیقت در جهان طبیعی تحقق می بخشد. به همین دلیل انسان فقط موجودی میان موجودات نیست بلکه نفس حقیقت است، نفس فکر و اندیشه است، نفس روح است.
هگل همین استدلال را در مورد کلامی که حقیقت خود انسان را نیز بیان می کند صادق می داند. یعنی کلام انسان نیز قسمتی از هستی است و همان اوصاف را داراست که کل هستی دارد. تحقق حقیقت در کلام نیز به همان نحو طبیعت انجام می گیرد. تحقق حقیقت در کلام نیز دیالکتیکی است، یعنی کلام مطلق حقیقت را نمی تواند بیان کند، بلکه این بیان نیز در «وضع مقابل» خود صیرورت می پذیرد. حقیقتی که به زبان آورده می شود همیشه قسمتی از حقیقت است، یعنی تمامیت آن فقط در تمام ازمنه و امکنه می تواند حاصل شود، یعنی در انتهای تاریخ. بدین معنی نفس حقیقت اعم از حقیقت علمی یا فلسفی نیز تحول پذیر و از صفت تاریخیت برخوردار است. این گونه اعتقاد به نظام فکری هگل ساحت و بعد خاصی داده است، به طوری که گویی فلسفه او نه فقط میدان را بر نحله های ضد خود تنگ نمی کند، بلکه درست برعکس این نحله ها را نیز به عنوان «وضع مقابل» نظام فکری خود دلیل بر حیات نظر اصلی خود می داند. این جنبه فکر هگل با تمام ادعایی که فلسفه او دارد مانع از این می شود که افکار او جنبه جزمی به معنای متداول کلمه داشته باشد. گفت و شنود آزاد در این فلسفه نه فقط ممکن است، بلکه اصل بر همین قرار گرفته است و به همین دلیل به نظر هگل دیالکتیک در فلسفه فقط موقعی صحیح انجام می گیرد و جنبه جدلی کورکورانه و سفسفطه عوام فریبانه به خود نمی گیرد که عقل به طور آزاد مراحل آگاهی خود را طی کند و با در نظر گرفتن جنبه ای از مسئله جنبه های دیگر را نیز به دست فراموشی نسپارد و به مرور زمان و تدریجا به حقیقت تحقق بخشد.
منـابـع
کریم مجتهدی- درباره هگل و فلسفه او- صفحه 81- 76
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها