بررسی مبانی فلسفی مدرنیته در تفکر دکارت (یقین)

فارسی 3899 نمایش |

دکارت

در تاریخ های فلسفه معمولا دکارت را مؤسس فلسفه جدید می خوانند. این رأی کاملا صحیح است و دکارت حقیقتا مولف و مؤسس «اصول فلسفه» جدید است. از طرف دیگر در تاریخ تفکر غرب پس از اتمام دوره قرون وسطی و به دنبال دوره رنسانس، دوره ای آغاز شد که از آن تعبیر به دوره مدرن کردند و تفکر حاکم بر این دوره را MODERNITY نامیدند. در علل ظهور این دوره عوامل متعدد اقتصاد، تاریخی، علمی و دینی را برشمارده اند. از آن جمله است سفرهای اکتشافی در قرن پانزدهم که مثلا منجر به کشف آمریکا گردید یا نهضت اصلاح دینی را قرن شانزدهم که متعاقبا مذهب پروتستان را بنا نهاد یا انقلاب علمی در قرن هدفهم. بی تردید همه اینها در ظهور عصر جدید دخیل بوده اند. اما ساده اندیشی است که تصور کنیم عوامل از این قبیل بتوانند بنایی چنین عظیم به نام مدرنیته را تاسیس کنند.
مدرنیته حقیقت عصر جدید است و تحقق در آن مبتنی است بر تأسیس مبانی مدرن در تفکر بشر که قبلا سابقه نداشته است. بشر مدرن نگرش جدیدی به هستی یافته که در پرتو آن خودش و عالم و خدای عالم را به نحو دیگری دیده است. نگرش جدید همان است که از آن تعبیر به «مدرنیته» شده و همین نگرش مدرن به عالم، منجر به ظهور عالم مدرن گشته است. مدرنیته، نظری جدید به نام «مدرن» به کل هستی است پس نمی توان عواملی مانند نهضت اصلاح دینی و انقلاب علمی را علت تامه حصول آن بدانیم یا در علومی مثل جامعه شناسی یا علم سیاست یا تاریخ به دنبالش باشیم. مبانی این نگرش در فلسفه جدید غرب می باشد. دکارت مؤسس این فلسفه است. بدیهی است که این مبانی را باید در تفکر او جست و پیدا کرد.

واژه مدرنیته

برای تحقیقی در این موضوع، در آغاز به خود واژه مدرنیته می پردازیم و آن را معنی می کنیم و سپس نسبت تفکر دکارت را با آن بیان می داریم.
واژه Modernity مأخوذ از کلمه modern است که خود مشتق از کلمه modernus لاتینی است. آن نیز از کلمه لاتینی modo گرفته شده که در لغت به معنای ساده «هم اکنون» و «هم الان» (just now) است. استعمال این کلمه بی سابقه نیست و در قرون وسطی نیز به کار برده شده است. در آن دوره این واژه را در مقابل واژه antiquus به معنای عتیق و باستانی به کار می بردند. مراد از دوره عتیق، دوره قبل از مسیحی و گاه دوره آباء کلیسا بود، لذا در قرون وسطی modern یعنی هم اکنون و هم الان به معنای دوره مسیحیت است.
اما از معنای اخیر مدرن، Modernity حاصل نمی شود. مدرنیته در خانه دیگری ساکن است. عالم مدرن، استمرار عالم قدیم و کمال آن نبود، بلکه تفاوت ماهوی با آن داشت و در آن نظر تازه ای به وجود افکنده می شد. در این تولد، جدید modern یعنی هم اکنون و هم الان نیز معنایی بی سابقه یافت که همان معنای مندرج در مدرنیته است. در روزگار مدرن دیگر به سادگی به معنای هم اکنون و هم الان نسبت به گذشته نبود، بلکه اصول و مبانی یافت و مبدل به طریقی در تفکر شد که داعیه عالم گیر شدن داشت و موفق گردید که صورت تاریخ بشر جدید شود و تازه پس از پیمودن چندین قرن است که در دوره پست مدرن در اصول فکریش چون و چرا می شود.
اگر حقیقت مدرنیته را حقیقتی فلسفی بدانیم یعنی آن را نگرشی متفاوت به وجود و موجودات تعریف کنیم، پس باید به سراغ فلسفه رویم که بحث از وجود می کند و به دکارت مؤسس فلسفه جدید رجوع کنیم و مبانی فکری مدرنیته را در طرحی که او از هستی انداخته است، بیابیم.
دکارت در دوره ای بود که دو قرن از قرون سطی گذشته بود و عصر رنسانس، انسان و عالم تازه ای را به همراه آورده بود تفکر قرون وسطی با معنایی از یقین تأسیس گردید که آگوستین به ضمانت الهی و ایمانی آن را تعریف کرده بود. آگوستین نیز مانند دکارت با شک آغاز کرد. ولی شک او در جهت تحکیم ایمان و در حقیقت ایمانی بود که در پی فهم است.

مبانی دینی و فلسفی یقین در قرون وسطی
در قرون وسطی یقین انسانی حاصل وحی و تعالیم کلیسا بود. در این دوره، تاریخ عبارت بود از تاریخ رستگاری و فلاح انسان. انسانی که خالقش خداست و از بهشت مألوف هبوط کرده، مسیح با تحمل آلام و مصلوب شدن، فدای او گردیده و انسان بالاخره به حیات اخروی خواهد رسید. علم انسان هم قدری به تعیین کیفیت و تسهیل این امر بود و لذا منجر به تعالیم دینی (doctorina) می شد. در این دوره بر مبنای یقین به کلام خدا و حجیت آن، یقین به سایر امور حاصل می گردید. پس پرسش از اینکه چگونه می توان به یقینی دست یافت یا یقینی را بنا کرد که خود انسان ضامن آن باشد، به نحوی که دکارت بعدا آنرا مطرح کرد، معنی نداشت. انسان قرون وسطایی نه تنها واج چیزی بود که آن را حقیقت می خواند، بلکه این حقیقت ضامنی ایمانی نیز داشت و اساسا همین «حقیقت ضمانت یافته» (guaranteed truth) است که یقین (certainty) خوانده می شد.
این ضامن نیز هم طبیعی (تکوینی) و هم ماوراء طبیعی بود. از جنبه ماوراء الطبیعی، خداوند انسان را مجهز به موهبت ایمان کرده بود و ماهیت ایمان نیز اقتضا داشت که فرد مؤمن نه تنها به حقایق مربوط به نجات و رستگاری خویش بلکه به ضامن این حقایق نیز باور داشته باشد. لذا به دلیل یقینی که موهبت ایمان است، متفکر قرون وسطائی خود حقیقت را نیز برحسب همین یقین می فهمید. دومین ضامن حقیقت را باید ضامنی «طبیعی» (تکوینی) خواند. انسان در قرون وسطی، اطمینان کامل به نور طبیعی یا تکوینی ای (Lumen naturale) داشته که هنگام اندیشیدین به خدا و سایر مخلوقات مایه اشراق ذهن او می شده است. عقل انسان «چون قوه ای بوده که خداوند به انسان عنایت کرده، باید با عین اشیاء در علم الهی مطابقت کند.» چنین اعتماد و اطمینانی که در مآل امر ریشه در اعتقاد به وجود خدای خالق موجوداتش داشت، موجب آن می شد که او نسبت به قوه مفکره اش اعتماد کامل داشته باشد، مطمئن به داشتن و دانستن حقیقت باشد، همان اطمینان و سکینه خاطری که ما آن را یقین می خوانیم.
بنابر آنچه گذشت در قرون وسطی تفکر ریشه در ایمان دینی دارد و چون ایمان نه تنها شکل دهنده به حقیقت بلکه ضامن آن نیز محسوب می شده است لذا حقیقت را بر حسب همین یقین دینی می انگاشتند و منفک از یکدیگر تصور نمی کردند.

یقین و جستجوی آن در نزد دکارت

اما دکارت در دوره ای بود که انسان می خواست خود را از مرجعیت و حجیت دین و کلیسا و تعالیم آن برهاند. اینک یقین دینی قرون وسطایی که اگوستین تأسیس کرده و حجت موجه قرون وسطی بود مبدل به شک گشت. دکارت در چنین اوضاعی بود. ولی او اصولا توجهی به آرای اسلاف خود در قرون وسطی نداشت که یقین دینی گذشته را احیاء کند. او عزم آن داشت که یقین کاذبی را که کسانی چون مونتینی در این دوره مدعی بودند که می توان با شک به آن رسید به یقین جدیدی که آن را حقیقی می دانست تبدیل کند. این یقین، یقین مدرنیته است که مبتنی بر معنای جدید عقل است. چنین است که دکارت عصر رنسانس را به عصر مدرن منتقل کرد و نه قرون وسطی را به عصر جدید.
از قرن چهاردهم کسانی بودند که از تفکر مدرسی انتقاد می کردند و از ارسطو ایراد می گرفتند. اما دکارت مقصود دیگری داشت. او می خواست جای ارسوط را بگیرد و مؤسس باشد و طرحی نو در اندازد. طرح نو در انداخته شد و عصر جدید تأسیس گشت. آنچه در ورود عصر جدید در مقابل عصر قرون وسطای مسیحی، جدید (modern) بود، این بود که انسان مستقل از یقین ایمانی و با مساعی خویش در صدد برآمد که نسبت به موجودیت انسانی خویش در میان سایر موجودات مطمئن شود و یقین یابد. در اینجا نیز همان فکر اصلی یقین به رستگاری (که در قرون وسطی بود) اتخاذ شد ولی با این فرق که نه این رستگاری ابدی بود و نه این رحمت و سعادت (مورد نظر) اخروی. بدینسان این مسأله مطمح نظر قرار گرفت که چگونه می توانیم یقینی را به دست آوریم و بنا کنیم که خود انسان یافته باشد. اگر در عالم قرون وسطی تعالیم منقول (doctorina) حجیت داشتن، در عصر جدید جستجو برای یافتن طریق جدید اهمیت یافت.

مبنای فلسفی روش کسب یقین و حقیقت
لذا پرسش از method یعنی پرسش از «راهیابی» و اینکه چگونه می توان به یقینی دست یافت که خود انسان ضامن آن باشد مطرح گردید. در قرون وسطی چون غایت تفکر، دینی بود التزام به وحی داشت، راه به سوی رستگاری و حقیقت، معین و مستحکم بود. اما در دوره جدید یافتن راه و روش (method) اهمیت یافت. البته مقصود از method هم نحوه تحقیق و بررسی که در روش شناسی علوم مورد نظر است، نیست بلکه منظور حیثیت فلسفی آن است که عبارت باشد از یافتن راهی که باید به تعریف حقیقت تزلزل یافته، برسد. پس پرسش اصلی فلسفه که همواره تا این دوره «وجود چیست؟» بود.
مبدل شد به اینکه «چگونه انسان می تواند به حقیقتی اولی و تزلزل ناپذیر دست یابد، و این حقیقت چیست؟» به عبارت دیگر پرسش اصلی فلسفه این شد که «موجود یقینی کدام است؟» دکارت اولین کسی است که این پرسش را به نحوی واضح و قاطع طرح کرد. اما پاسخ خود او این بود: cogito (ergo) sum (فکر می کنم، پس هستم).
در اصل cogito دکارت، تفوق «من انسانی» (hunan ego) به طور کلی ملحوظ و بنیاد نهاده شده است که با آن انسان مقام تازه ای در هستی می یابد. دیگر انسان جدید همچون انسان در قرون وسطی منقاد یک اعتقاد دینی نمی شود و دیگر در یک مسیر خاص خود بدنبال معرفت به عالم نمی گردد. بلکه انسان خود را به نحوی مطلق و بی چون و چرا به صورت موجودی می شناسد که وجودش یقینی تر از همه چیز است. انسان، اصل و بنیادی می شود که خود بنا نهاده و معیاری برای همه یقین ها و حقایق است.
به این ترتیب دکارت در کوشش برای یافتن اصل یقینی برای حقیقت، به دنبال تعیین موضوع یقین برای انسان برآمد. این موضوع خود اوست، cogito است. حقیقت تزلزل ناپذبر و نقطه ثابت ارشمیدسی که مطلوب دکارت بود. خود انسان و یقین او به خود است.

تغییر ماهیت انسان در مدرنیته

وجه ممیز اصلی دوره مدون نسبت به دوره قبل همین است که انسان خود را از بند گذشته نجات داده و به خویشتن (ego) پناه برده است. ولی ماهیت مدرنیته هنوز این نیست. ماهیت مدرنیته و آن چیزی که مدرنیته را مدرن و بی سابقه می سازد، این است که خود ماهیت انسان نیز تغییر یافته و مبدل به سوژه گشته است. و مقارن با آن، همه موجودات، ابژه این سوژه شده اند. انسان جدید (سوژه) موجودی است که اصل و بنیاد وجود همه موجودات است. اگر در دوره یونانی، موجود به معنای چیزی است که ظهور (phenomenon) می کند و حضور می یابد و در دوره قرون وسطی، موجود به اعتبار خدای خالق، به معنای موجود مخلوق (ens creatum) است، در دوره جدید و با تفکر دکارت، موجود، ابژه است و موجودیت اشیاء مستند به ابژه بودن آنها برای سوژه (subject) است.
Cogito به نزد دکارت، انسانی را به ارمغان آورد که سوژه است. توجه به ریشه الفاظ سوژه و ابژه و تغییر معنایی که این دو لفظ در آراء و آثار دکارت یافته اند، در ایضاح مطلوب ما راهگشاست.

تغیر معنایی و ماهوی سوژه
کمله subject ترجمه لاتینی کلمه hypokeimenon یونانی است که مشتق از دو بخش «sub» به معنی «زیر» و «jacere» به معنی انداختن و نهادن است. خود لفظ یونانی هم مرکب از دو بخش «hypo» به معنای زیر و «keimenon» به معنای «نهادن» می باشد. در فلسفه ارسطو این لفظ مفید معنای موجودات حاضر خارجی (ousia) و یا به تعبیر ارسطو جواهر اولیه است که از حیث وجودی در تغییرات عارضی ثابت و باقی بوده و فقط معروض کون و فساد قرار می گیرند. از جهت منطقی و زبانی هم، hypokeimenon موضوع قضایا است که هیچ گاه محمول قرار نمی گیرد ولی سایر چیزها بر آن حمل می شود (substratum).
در زبان لاتین، چنانکه گذشت معادل لفظ موجود (ousia) بماهو موضوع (hypokeimenon) را subiectum نهادند که دلالت بر همه موجودات خارجی اعم از انسان داشت. در قرون وسطی کلمات subiectum substans مترادف یکدیگرند و به معنای موجود واقعی خارجی به کار می رفتند.
در همین زبان در مقابل لفظ subiectum لفظ obiectum را نهادند که مرکب از دو بخش ob به معنای «روبرو» و «در مقابل» و jacere به معنای نهادن است. در قرون وسطی obiectum به معنای چیزی است که فرارو آورده انسان است یعنی ذهنی و قائم به ذهن است. بر این اساس، دانش اسکات subjective را به معنایی دال بر جواهر و موجودات خارجی می داند و objective را دال بر مفاهیم ذهنیه. دکارت نیز این دو لفظ را به همان معنای قرون وسطائیش به کار می برد منتهی نکته ای که در فلسفه دکارت صورت می گیرد تفسیر جدید در تعیین مصداق سوژه و ابژه است و حد و مرزی که او قائل می شود. و همین تفسیر موجب بروز معنای جدید این دو لفظ می باشد که کاملا بر عکس معنای قدیمشان است.

منـابـع

فصلنامه فلسفی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران- شماره 1 صفحه 171- 176

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد