زمینه های پیدایش و عقاید قدریان نخستین (علل پیدایش)

فارسی 6765 نمایش |

زمینه های قبلی تفکر قدری

زمان پیدایش مساله قدر پیش از اسلام در میان قوم عرب مورد بحث بوده است. قول به قدر، که عقیده به نوعی جبر است، در میان طوایفی از این قوم رواج داشته است. آنها مرتکب فواحش و اعمال زشت می شدند و در مقام اعتذار آن اعمال را به خدا نسبت می دادند. آیه مبارکه «و اذا فعلوا فاحشه قالوا وجدنا علیها آبالنا و الله امرنا بها قل ان الله لا یامر بالفحشاء اتقولون علی الله ما لا تعلمون؛ و چون کار زشتی انجام می دادند، می گفتند ما پدران خود را بر آن یافته ایم و خداوند ما را به آن فرمان داده است. بگو همانا خدا به کار زشت فرمان نمی دهد. آیا بر خدا می گویید آنچه نمی دانید.» (اعراف/ 28) ناظر بدین معنی است. (طبرسی، ابوعلی فضل بن حسن، تفسیر مجمع البیان، مجلد 2، ص 410، بیروت، 1397 ق؛ قرطبی، محمد بن احمد انصاری، تفسیر الجامع لاحکام القرآن، ج 7، ص 187، قاهره، 1387/ 1967)
طبق برخی از روایات، بحث در قدر به بعد از اسلام نیز کشیده شده است. مثلا مسلم و ابن باجه روایت می کنند: «مشرکین قریش پیش پیامبر (ص) آمدند و درباره قدر با وی منازعه کردند.» (مسلم بن حجاج، صحیح مسلم با شرح نووی، ج 16؛ کتاب القدر، ص 205، بیروت 1392/ 1072) ترمذی می نویسد: «صحابه نیز در این مساله نبا هم با مباحثه و منازعه پرداختد ولی آن حضرت شدیدا نهی فرمود.» (ترمذی، محمد بن عیسی بن سوره، الجامع الصحیح، یا الکبیر (سنن ترمذی)، ج 3، ابواب القدر، حدیث 2216) البته به روایتی هم که چندان معتبر نمی نماید، پیامبر در میان ابوبکر و عمر، که در این مساله با هم اختلاف داشتند، داوری فرموده و هدایتشان کرده که «القدر خیره و شره من الله تعالی؛ قدر، خیر و شرش از خدای متعال است.» (مستملی بخاری، ابوابراهیم اسماعیل بن محمد، شرح تعرف، ربع اول، باب 7، ص 420، انتشارات اساطیر، 1363) والله اعلم.
اما بحث در این مساله، مانند سایر مسائل عقیدتی، در زمان پیامبر (ص) معمول نشده و حتی به نظر می آید که در عصر خلفای راشدین و صحابه متقدمین نیز معمول نبوده است. به طور کلی، بر طبق اسانید معتبر اسلامی، بحث در مسائل عقیدتی در میان مسلمانان به ویژه با روش متداول کلامی در روزگار صحابه متاخرین تداول یافته و اولین خلاف، اختلاف در مساله قدر الهی و قدرت و استطاعت انسان، یعنی جبر و اختیار بوده است. شهرستانی نوشته است: «والقدریه ابتدوا بدعتهم فی زمان الحسن (حسن بصری، 110- 20هـ.ق).» (شهرستانی، محمد، ملل و نحل، ج 1، ص 28، قاهره 1387/ 1968) آقای فان اس نخستین سند حرکت قدریه را نامه حسن بصری به عبدالملک مروان (83- 26) شناخته و اظهار عقیده کرده است که: این نامه مسلما میان سالهای 75 و 80 نگارش یافته است. (Encyclopaedia of islam, vol. IV,. 369, New edition, Leiden, 1978) و بر طبق روایتی از جمله ابوهریره (متوفی 57)، عقبه بن عامر (متوفی 58) و ابن عباس (متوفی 68) به مذمت این فرقه پرداخته اند. بنابراین، می توان گفت که حرکت قدریه حداقل در سال 57، که سال مرگ ابوهریره است، اتفاق افتاده، یعنی طرح و تداول مسئله قدر و پیدایش قدریه به طور یقین از حوادث نیمه دوم قرن اول هجری است، اگر چه تعیین تاریخ دقیق آن مشکل است. خلاصه، در این زمان، به عللی که خواهیم گفت، عده ای از مسلمانان در برابر قول به قضا و قدر حتمی، که مستلزم نوعی جبر برای انسان در برخی از اعمال او است، قائل به قدرت و استطاعت ایجاد فعل یعنی اختیار شدند و از سوی مخالفانشان به ناحق قدریه نام گرفتند. ولی، چنانکه در آینده خواهیم دید، آنها خود این نام را نپسندیدند، زیرا آن را نوعی توهین تلقی کردند و شایسته مخالفان خود دانستند و آنها را به حق قدریه نام نهادند.

مکان پیدایش

نخستین مکان پیدایش این فرقه یا، به اصطلاح، منبع حرکت آنها به درستی معلوم نیست. این احتمال به نظر قوی می نماید که حرکت قدریه اولین بار در عراق، در شهر بصره، که در آن روزگار محل برخورد تمدنها و تلاقی افکار بوده، پیدا شده و از آنجا به سایر نقاط راه یافته است؛ چه بنابر برخی از منابع، نخستین قدری سوسن نصرانی است، که از عراق بوده است. کسانی هم که نخستین قدری را معبد جهنی می شناسند معتقدند که او قول به قدر را در بصره ظاهر ساخته است.
اما عده ای برآنند که این حرکت در شام پیدا شده و لاهوت مسیحیت در پیدایش یا پرورش و گسترش آن موثر افتاده است. ولی این رای، چنانکه بعدا توضیح خواهیم داد، به نظر نادرست است. گفتنی است که آقای دکتر سامی نشار نیز منبع حرکت قدریه را مدینه می داند و می نویسد: «حرکت قدریه نخست در مدینه در مدرسه محمد بن حنفیه (81- 21) پیدا شد، پس از آن به مدرسه حسن بصری در بصره و سپس به مدرسه «غیلان» در دمشق انتقال یافت. (دکتر سامی النشار، علی، نشاه الفکر الفلسفی فی الاسلام، ج 1، ص 311، طبع ششم، مصر، 1975) اما ما در منابع معتبر برای این قول دلیل و سندی نیافتیم.
بنابه نوشته امین، ابن تیمیه هم معتقد بوده است که «خوض در قدر، بیشتر در بصره و شام بوده و کمتر در مدینه.» (احمد امین، فجر الاسلام، ص 286، طبع نهم، مصر، 1963).

قدریان نخستین و مذهب اعتزال

فرقه قدریه اگرچه اسلاف معتزله اند، ولی خود معتزلی نبودند. زیرا اولا موسس آنها به روایتی سوسن و به روایتی دیگر معبد است و معبد در سال 80 درگذشته و تاریخ مرگ سوسن به درستی معلوم نیست، ولی او به احتمال قوی پیش از معبد مرده است، در صورتی که بنیانگذار معتزله (منعتزله کلامی) بنابر مشهور واصل بن عطاست، که تولدش در سال 81 و مرگش در سال 131 اتفاق افتاده است. ثانیا قدریان به اصل «معتزله بین المنزلتین» که ابداع واصل بن عطا و باعث تسمیه وی و پیروانش به اعتزال و خط فاصل آنها از سایر فرقه هاست معتقد نبوده اند و حتی غیلان، که از بزرگان این فرقه است، به نوعی ارجاء (قول به اینکه مرتکب معصیت کبیره مومن است و هیچ گناهی از ایمان نمی کاهد، همچنانکه با وجود کفر هیچ طاعتی سود نمی رساند) عقیده داشته است. (اشعری، ابوالحسن علی بن اسماعیل، مقالات الاسلامیین، ج 1، ص 217، مصر، 1389/ 1969)
ثالثا تسمیه این فرقه به قدریه خود دلیل روشنی است بر اینکه مساله اساسی آنها قدر بوده، در صورتی که، بنابر مشهور، مساله اساسی معتزله «اصل منزله بین المنزلتین» است. علی هذا، برخلاف نظر برخی از اهل تحقیق، به عقیده ما قدریه زمانا متقدم بر معتزله و غیر آنها هستند. عده ای از محققان مسلمان و غیر مسلمان، مثلا اسفراینی، شهرستانی، دی بور، گیوم و مکدونالد نیز بر همین عقیده اند. قنواتی هم قدریه را نخستین کسانی می شناسد که فکر و نظر را به عالم اسلام وارد کردند. اما در عین حال چنانکه عضدالدین ایجی توجه داده است به معتزله نیز قدریه گفته می شود، زیرا آنها هم افعال بندگان را به قدرت خود آنها نسبت می دهند، یعنی قائل به قضا و قدر به معنایی که مستلزم جبر باشد نیستند، بنابراین، باید گفت معتزله غیر قدریه زمانا متاخر از آنها، و، به اصطلاح، اخلاف آنها هستند، البته اخلافی صالح. لذا ما، برای احتراز از التباس، عنوان مقاله را قدریان نخستین قرار دادیم. اما در متن مقاله به لفظ قدریه بسنده خواهیم کرد و هر جا قدریه بگوییم مقصود همانها خواهد بود، نه معتزله.

علت پیدایش

پیدایش قدریه واکنشی در برابر پیدایش جبریه است: عده ای از مسلمانان بر اثر توقف در ظواهر برخی از آیات قرآن و در نتیجه عقیده به قضای لازم و قدر حتمی، که در واقع التزام به نوعی جبر است، جامعه اسلامی را آماده تحمل ظلم به نام رضا به قضا و قدر الهی ساخته و به مسلمانان تلقین کرده بودند که خداوند تمام امور عالم، از جمله اعمال و افعال و سرنوشت بنی آدم را از خیر و شر از پیش تقدیر فرموده که، تغیر و تبدل نمی یابد و دگرگون نمی شود و جز تسلیم و رضا چاره ای نیست و هرگونه اظهار کراهت و شکایت حکایت از عدم رضا به قضا و قدر الهی است که نارواست. از پیامبر (ص) نیز روایاتی نقل کردند که ایمان به قدر اعم از خیر و شر آن از شرایط اسلام است. (برای نمونه: مسلم، صحیح (با شرح نووی)، ج 1، ص 157؛ ابن ماجه، سنن، ج 1، باب 10، ص 34) و چون معاویه به خلافت رسید از این عقیده و بینش دینی مسلمانان استفاده سیاسی کرد و آن را وسیله توجیه اعمال خود و پاسخ گویی به اعتراضات و انتقادات مردم قرار دارد و تلقین و تاکید کرد که: باید به حکومت وی که قضای الهی است راضی باشند و شکوه و شکایت نکنند.
قاضی عبدالجبار نوشته است: «رای مجبره از معاویه پیدا شد. معاویه وقتی که به حکومت رسید، دید مسلمانان امرش را نمی پذیرند، گفت اگر پروردگارم مرا شایسته این امر نمی دید آن را به من واگذار نمی کرد، و اگر به امارتم کراهت باید آن را تغییر می دهد و چون بر مخالفانش غالب می آمد می گفت صنع خدا را چگونه دیدید؟ یعنی عمل خود را به خدا و اراده او نسبت می داد تا امر باطل خود را تقویت کند.» (قاضی عبدالجبار، فضل الاعتزال و طبقات المعتزله، ص 143، تونس، 1393/ 1974)
سیوطی می نویسد: «معاویه روزی [ظاهرا در منبر] در پاسخ به شکایات مردم از فقر گفت: «آیا نمی دانید کتاب خدا حق است؟» گفتند: «بلی می دانیم.» گفت: پس این آیه را بخوانید: «و ان من شیء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم؛ خزائن همه چيز نزد ما است ولي ما جز به اندازه معين آن را نازل نمي ‏كنيم.» (حجر/ 21) «آیا شما به این آیه ایمان ندارید و نمی دانید حق است؟» گفتند: «بلی ایمان داریم و می دانیم حق است.» گفت: «پس چرا مرا سرزنش می کنید؟» احنف بن قیس تابعی (متوفی 67) از میان جمعیت برخاست و گفت: «ای معاویه، سوگند به خدا تو را بر آنچه در خزائن خدا هست سرزنش نمی کنیم، بلکه سرزنش ما برای این است که آنچه او از خزائنش نازل فرموده، تو در خزائن خود نهاده در آنها را به روی مردم بسته ای.» در این حال معاویه ساکت شد. (سیوطی، جلال الدین، الدر المنثور فی التفسیر بالماثور، مجلد 2، ج 4، ص 95 و 96)
روزی هم در منبر گفت: «من فقط خازنی هستم از خازنان خدا؛ به کس که داده می دهم و از کسی که منع کرده منع می کنم.» در این حال، ابوذر (متوفی 32)، صحابی جلیل القدر، یا ابودرداء (متوفی 38) صحابی، برخاست و گفت «ای معاویه دروغ گفتی.» به روایتی عباده بن صامت (متوفی 45)، صحابی جامع قرآن، نیز تکذیبش کرد. (قاضی عبدالجبار، همانجا، ص 143و 144) پس از معاویه سایر خلفای اموی نیز همین سیاست را پیش گرفتند و به مسلمانان تلقین کردند که چون تمام اعمال انسان و حوادث تاریخی از پیش مقدر شده، پس خلافت و حکومت آنها قضا و قدر سابق الهی است، که باید بدان راضی بود و در برابر آن سر تسلیم فرود آورد و اظهار شکایت و کراهتی نکرد.
کعبی نوشته است «تمام بنی امیه، الا من عصم الله، جبری بودند.» (کعبی بلخی، ابوالقاسم عبدالله، فضل الاعتزال و طبقات المعتزله، تونس، 1393/ 1974) خلاصه، آنها به یاری همفکرانشان با استناد به آیاتی که ظاهرا در قضا و قدر حتمی الهی و جبر است، مثلا «و ما تشاون الا ان یشاء الله رب العالمین؛ و شما اراده نمي‏ كنيد مگر اينكه خداوند پروردگار جهانيان بخواهد.» (تکویر/ 29) یا «قل ان الله یضل من یشاء و یهدی الیه من اناب؛ بگو خداوند هر كس را بخواهد گمراه، و هر كس را كه به سوي او باز گردد هدايت مي ‏كند.» (رعد/ 27)، «افمن حق علیه کلمه العذاب افانت تنقذ من فی النار؛ آيا تو مي‏ تواني كسي را كه فرمان عذاب درباره او قطعي شده، رهائي بخشي؟ آيا تو مي‏ تواني كسي را كه در درون آتش است برگيري و بيرون آوري.» (زمر/ 21) به توجیه اعمال خود می پرداختند، تا اینکه عده ای از مسلمانان آگاه ظلم دیده و زجر کشیده عقیده آنها را ناصواب و اعمالشان را برخلاف عدل الهی و روح دادگستری اسلام تشخیص دادند و به تفسیر آیات مذکور به گونه ای که با عدالت خداوند سازگار آید دست یازیدند و در مقابل به آیات دیگری که دلالت بر استطاعت و قدرت موثر انسان در گفتار و کردار او یعنی اختیار دارد تمسک جستند، مثلا: «اعملوا ما شئتم؛ هر چه مي ‏خواهيد انجام دهيد.» (فصلت/ 41) یا «فمن شاء فلیومن و من شاء فلیکفر؛ هر كس مي ‏خواهد ايمان بياورد (و اين حقيقت را پذيرا شود) و هر كس مي‏ خواهد كافر گردد.» (کهف/ 29) یا «قد افلح من زکاها* و قدخاب من دساها؛ كه هر كس نفس خود را تزكيه كرده، رستگار شده. و آن كس كه نفس خويش را با معصيت و گناه آلوده ساخته، نوميد و محروم گشته است.» (شمس/ 10- 11)
این عده در برابر جبریه نهضت به وجود آوردند که باید آن را نهضت «عدلیه» خواند، ولی از سوی مخالفانشان قدریه نام گرفتند. آنها در برابر عقاید نادرست برخی مسلمانان و ظلم و ستم خلفا و حکام جائر اموی استقامت ورزیدند و در تبلیغ عقاید خود با کمال شهامت پایداری کردند و دلیرانه شربت شهادت نوشیدند. در آینده به نقل شمه ای از مبارزات آنها خواهیم پرداخت و خواهیم گفت: معبد جهنی که از بزرگان این فرقه است به همراه عطاء بن یسار تابعی (متوفی 94) پیش حسن بصری تابعی (متوفی 110) می رود، اظهار تاسف و شکایت می کند که: «ای ابوسعید، این پادشاهان خون مسلمانان را می ریزند و اموالشان را می گیرند و می گویند اعمال ما طبق قدر الهی جریان می یابد.» حسن پاسخ می دهد: «دشمنان خدا دروغ می گویند.» (طاش کپری زاده، احمد بن مصطفی، مفتاح السعاده و مصباح السیاده، ج 2، ص 32، طبع اول، حیدرآباد، 1356)

عقاید و آراء

بزرگان این فرقه به وسیله مخالفانشان به زودی قلع و قمح شدند و آثارشان از میان رفت. لذا از عقاید آنها اطلاع زیاد و درستی در دست نیست. گذشته از این، چنانکه اشاره شد، از آنجا که معتزله هم قدریه نامیده شدند، در کتب فرق و مقالات، عقاید معتزله با عقاید آنها آمیخته شد، به طوری که تشخیص و تفکیک آنها از یکدیگر بسیار مشکل می نماید. اما، با این همه، ما می دانیم که اصل موسس و عقیده بنیادین این فرقه، که به نظر برخی باعث تسمیه آنها بدین نام شده، عقیده به قدرت و استطاعت موثر انسان در پاره ای از اعمال و افعال (مقصود افعالی است که اصطلاحا ارادی خوانده می شوند، مانند خوردن و آشامیدن) اوست که آنها در برابر قائلان به جبر قائل به نوعی اختیار بودند و در نتیجه انسان را مسوول اعمال خود می شناختند و قضا و قدر را به معنایی که سلب اختیار و رفع مسوولیت کند مردود می دانستند، و با این عقیده باطل و رایج زمانشان که «هرچه بوده و هست و واقع شده و می شود قضا و قدر لابد و ناگزیر الهی و قسمت انسان است و باید بدان راضی بود، گردن نهاد دم برنیاورد» به سختی مخالفت می ورزیدند.
به علاوه، «تکلیف مالایطاق» را جایز نمی دانستند و تاکید می کردند: «روا نیست که خداوند مومن را عذاب فرماید و مردم را دعوت به هدایت کند، آنگاه گمراهشان سازد یا بر کذب و تکاذب و ظلم و تظالم وادارد و آنگاه عقابشان فرماید.» (ابن قتیبه دینوری، عبدالله بن مسلم، معارف، ص 441، مطبعه دارالکتب، 1960) علاوه بر اینها، حسن و قبح را عقلی می دانستند و قائل به امر به معروف و نهی از منکر یدی و قیام به سیف بودند، چنان که بزرگان این فرقه علیه مظالم خلفاء و حکام زمانشان قیام کردند و محبوس و مقتول شدند. و چنانکه اشاره شد، غیلان که از بزرگان آنها است، به نوعی ارجاء عقیده داشته است. ابوالحسن اشعری فرقه غیلانیه، یعنی پیروان غیلان را فرقه هفتم مرجئه به شمار آورده، ابن المرتضی از ارجای آنها سخن گفته و اشعری قمی غیلانیه را مرجئه اهل شام معرفی کرده است. (ابن المرتضی، طبقات المعتزله، ص 17)
جعدبن ندهم که از بزرگان قدریه به شمار خواهد آمد به خلق قرآن و نفی صفات زاید بر ذات معتقد بوده است. جز عقاید مذکور، مخالفان قدریه عقاید دیگری بدانها نسبت داده اند، که معلوم نیست درست باشد. مثلا مالک بن انس (179-93)، موسس فقه مالکی، و عبدالله بن اسعد یافعی ادعا کرده اند که قدریه علم خدا را به اشیاء قبل از وجود و به افعال انسان پیش از وقوع منکرند و می گویند: الا مر انف (مستانف) (مسلم، صحیح با شرح نووی، ج 1، ص 156). شیخ ابراهیم باجوری (1277- 1988) شیخ جامع الازهر نیز ادعای ایشان را تکرار کرده است. (باجوری، شرح جوهره التوحید، ص 237، دمشق، 1392/ 1972)
البته یافعی توضیح داده است که این عقیده برخی از قدره بوده، نه همه آنها (یافعی، مرهم العلل المعضله، ص 75 و 76). محمد شافعی (204- 150)، موسس فقه شافعی، گفته است که قدریه منکر علم خداوند به معاصی هستند. احمد بن حنبل (241- 164)، موسس فقه حنبلی، هم بر این باور بوده که قدریه منکر علم و مشیت و اراده خدایند. در روایت ابوجارود (زیاد بن منذر از علمای زیدیه) از امام باقر (ع) نیز آمده است که قدریه مشیت و قدرت الهی را تکذیب می کنند و هدایت و ضلالتشان را به مشیت خود و به دست خودشان می دانند. (مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج 5، ص 9)
اما چنانکه اشاره کردیم، برای ما معلوم نشد که بزرگان این فرقه دارای این عقاید و آراء باشند. احتمالا مخالفان این فرقه این عقاید و آراء را بر آنها بسته اند. روایت ابوجارود هم قابل اعتماد نیست، چه بنابر روایت ابن الندیم، امام صادق (ع) او را لعن کرده است (ابن الندیم، ابوالفرج، الفهرست، تحقیق رضا تجدد، ص 227، تهران، 1350/ 1971) شاید برخی از جهله آنها احیانا بدین اقوال تفوه کرده باشند، والله اعلم.

واکنش مسلمانان در برابر قدریه

به روایتی، این فرقه در آغاز پیدایش در میان مسلمانان مهجور شدند و کسی از ایشان پیروی نکرد و عده ای از صحابه که در آن روزگار هنوز زنده بودند، از جمله عبدالله بن عمر (73- 10) آخرین صحابی، عبدالله بن عباس (متوفی 68) صحابی جلیل القدر، عبدالله بن ابی اوفی (متوفی 87)، جابر بن عبدالله انصاری (متوفی 78) صحابی عظیم الشان، انس بن مالک (متوفی 93) خادم رسول الله، و همچنین ابوهریره (متوفی 57) و عقبه بن عامر جهنی (متوفی 58) آنها را طرد کردند و به انکار و مذمتشان پرداختند، تا آنجا که به اخلاف خود وصیت کردند: «به آنها سلام ندهند، اگر بیمار شوند به دیدارشان نروند و چون بمیرند بر جنازه شان نماز نگزارند.» (اسفراینی، التبصیر، ص 27 و 46)
ملاحظه می شود که طبق مضمون این روایت، برخورد بزرگان اسلام در آغاز کار با قدریان بسیار بد بوده است، و صحابه نامبرده آنها را خارج از دین پنداشته و از جرگه اهل قبله رانده و از اجرای احکام اسلام درباره آنها نهی کرده اند. جز صحابه نامبرده اشخاص دیگری از اعلام دارالاسلام هم که تعدادشان کثیر است به مذمت و تفسیق و احیانا تکفیر قدریه پرداخته اند. مثلا ابوداود (سلیمان بن اشعث سجستانی 275-202) در سنن خود از حذیفه الیمان (متوفی 36)، صحابی رازدار رسول الله، نقل می کند که پیامبر فرموده: «هر امتی را مجوسی است و مجوس این امت قدریه اند.» (یافعی، مرهم العلل، ص 39)
ائمه اربعه اهل سنت و جماعت نیز به توبیخ و تفسیق و احیانا به تکفیر آنها پرداخته اند. ابوحنیفه عقیده قدریه را مردود می شناخت و برخلاف آنها عقیده داشت که قدر خیر و شرش از خداست، ولی ظاهرا در ذم و طعن و فسق آنها چیزی نگفت. مالک قدریه را تکفیر کرد و مسلمانان را از نکاح با آنها بازداشت و فتوی داد اگر پس از استتابه توبه نکردند باید کشته شوند. زیرا به نظر وی قدریه منکر علم خدا به اشیاء پیش از وجود آنها هستند. شافعی هم مذمتشان کرد، ولی ظاهرا به کفرشان فتوی نداد. او قدریه را کسانی می شناخت که علم خدا را به معاصی انکار می کنند. احمد بن حنبل هم عقیده آنها را مردود دانست. زیرا به نظر وی قدریه منکر علم و مشیت و اراده خدا هستند (یافعی، مرهم العلل، ص 75 و 76). شنیدنی است که فریدالدین عطار در تذکره الاولیاء آورده است: «حارث محاسبی (متوفی 243) را که از مشایخ صوفیه بود سی هزار دینار از پدر میراث ماند. گفت به بیت المال برید تا سلطان را باشد. گفتند چرا؟ گفت پیغمبر فرموده است و صحیح است که «القدری مجوس هذه الامه» (قدری مذهب، گبر این امت است) و پدر من قدری بود و پیغمبر (ع) فرمد میراث نبرد مسلمان از مغ و پدر من مغ و من مسلمان. (عطار، فرید الدین محمد، تذکره الاولیاء، ص 205، تهران، 1346) ولی از برخی روایات برمی آید که علی رغم این تکفیر و انکار عقاید و آراء این فرقه در همان زمان پیدایش مورد توجه و قبول عده ای از مسلمانان قرار گرفته است.
طاش کپری زاده نوشته است: «و مابقی ممن سلم من هذه المذاهب الباطله الا شرذمه قلیله من خواص العلماء و السلف الصالح.» (طاش، کپری زاده، مفتاح السعاده و مصباح السیاده، ج 2، ص 33) قابل ذکر است که عقاید این فرقه در خصوص قدر در همان آغاز پیدایش به دربار برخی از خلفای زمانشان (با اینکه کانون جبر بوده) نفوذ کرده و درباریان را تحت تاثیر قرار داده است. مثلا به روایت مقدسی و ابن العبری، «عمرو المقصوص» که سومین شخصیت قدریه است به دربار یزیدبن معاویه، دومین خلیفه اموی، راه یافته و به مقام معلمی پسر خلیفه، معاویه بن یزید (متوفی 64)، نائل آمده و او را شدیدا تحت تاثیر قرار داده است. باز طبق روایات قلقشندی و ابن کثیر و ثعالبی و ابن الندیم و ابن تغری بردی، جعد بن درهم که از بزرگان فرقه مزبور است معلم مروان حمار (132- 72)، آخرین خلیفه اموی، شد و عقایدش در وی موثر افتاد، تا آنجا که او به مروان جعدی شهرت یافت. گذشته از اینها، این فرقه احیانا از چنان قدرتی برخوردار شده اند که در عزل و نصب خلفا دخالت کرده اند، چنانکه «ولید بن یزید بن ولید» (متوفی 126) را که شخصی نسبتا صالح بوده به خلافت رسانیدند. (کعبی بلخی، فضل الاعتزال طبقات المعتزله، ص 115). از روایت سیوطی برمی آید که یزید بن ولید عقیده آنها را در قدر پذیرفته و مردم را به قدر دعوت کرده و اصحاب غیلان را گرامی داشته است. (سیوطی، جلال الدین عبدالرحمن، تاریخ الخلفاء، ص 236، بیروت، 1394/ 1974).
 

منـابـع

محسن جهانگیری- مجموعه مقالات- انتشارات حکمت- تهران- 1383- صفحه 69-57

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد