ملاک شناخت، تعریف حقیقت

فارسی 3338 نمایش |

اگر کسی از شما راجع به خوب بودن شخصی بپرسد در ابتدا گواهی می دهید ولی بعد از مدتی که یک مسافرت با او می روید یا یک وصلت با او می کنید و یا یک شرکت معاملاتی با او تشکیل می دهید، یک مرتبه عقیده شما تغییر می کند و شک نمی کنید که در مورد او اشتباه کرده بودید. به مردم می گوئید که من قبلا این را آدم خوبی می شناختم، حالا فهمیدم که اشتباه کردم او آدم بدی است. این یک مثال جزئی است. در مسائل علمی، فراوان یافت می شود که علمای یک فن، قانونی را در طبیعت -به حساب خود- کشف می کنند و ده ها و گاهی صدها سال اعتقادشان بر آن تعلق می گیرد ولی مدتی بعد دیگران متنبه می شوند که شناختی که گذشتگان در فلان مسئله طبیعت داشته اند اشتباه بوده و حقیقت چیز دیگری است. اینجاست که مسئله حقیقت در باب شناخت مطرح می شود، (زیرا) معلوم می شود شناخت ها دو گونه است: شناختی که حقیقت است و شناختی که خطاست (شناخت صحیح، شناخت غلط یا شناخت راستین و شناخت دروغین)، حال که مطلب به اینجا رسید دو سؤال مطرح می شود:
1- تعریف «حقیقت» و قهرا نقطه مقابلش «خطا» چیست؟ وقتی می گوئیم یک شناخت، حقیقت است، حقیقت را چگونه باید تعریف کنیم؟
2. بعد از آنکه حقیقت را تعریف کردیم -به هر نحو که تعریف کرده باشیم- معیار و محک برای تشخیص حقیقت بودن شناخت از غلط بودن آن (و به عبارت دیگر معیار و محک) برای تشخیص شناخت های حقیقی از شناخت های غلط چیست؟ با چه معیاری می توان به دست آورد که این شناخت حقیقت است یا غلط؟

تعریف حقیقت از نظر علمای قدیم و اشکالات طرح شده
می پردازیم به مسئله اول یعنی تعریف حقیقت. علما و فیلسوفان قدیم (علمای اسلامی)، حقیقی بودن یک شناخت را این چنین تعریف می کردند: شناخت یا مطابق با واقع و نفس الامر است و یا مخالف و به تعبیر دیگر، ذهن و فکر ما یا منطبق با عین است یا منطبق نیست، شناخت حقیقی یعنی آن شناختی که با واقع مطابق است و به بیان دیگر آن ذهنیتی که با عینیت منطبق است، آن فکری که با وجود خارجی متطابق است. علما و فلاسفه قدیم در این تعریف تردیدی نداشتند و اشکالاتی را که برای این تعریف وارد می شد خودشان مطرح می کردند و جواب می دادند. از جمله اندیشه هایی که در عصر جدید پیدا شد مسئله تعریف حقیقت است که آیا حقیقت یعنی شناخت راستین و صحیح، آن است که مطابق با واقع باشد، ذهن مطابق با عین باشد؟ گفتند: نه، این تعریف غلط است، در بعضی از موارد می تواند درست باشد ولی برای همه موارد درست نیست مثلا در مسائل حسی و طبیعی و تجربی کم و بیش می توان گفت این تعریف مطابق است. به عنوان مثال وقتی پزشکی می گوید فلان شیء علت سرطان است می توانیم بگوئیم (این فکر) یا مطابق با واقع است و یا نیست یعنی اگر آن شیء در عالم عین ایجاد سرطان می کند، این اندیشه مطابق با واقع است و اگر نمی کند، این اندیشه، اندیشه دروغین است.
اما همه شناخت ها که اینگونه نیست. گفته اند این تعریف در مورد ریاضیات صدق نمی کند. شما در این علم یک سلسله احکام بیان می کنید مثلا: نسبت محیط دایره به قطر آن فلان عدد است یا خط مستقیم، چنین خاصیتی دارد. اصلا در طبیعت، دایره به شکلی که یک نفر ریاضیدان در ذهن خود فرض می کند وجود ندارد یعنی در طبیعت، یک منحنی مسدود که فاصله تمام نقاط آن با یک نقطه مرکزی مساوی باشد وجود ندارد، این فقط فرض ذهن ماست پس اگر بگوئیم که دانش راستین و شناخت حقیقی آن است که با واقع منطبق باشد، امر ذهنی ای است که با عین منطبق باشد (شامل ریاضیات نمی شود زیرا) احکام ریاضی عینیت ندارد، (اموری) ذهنی است که با خود ذهن منطبق است. همچنین است در مسائلی که مربوط به خود ذهن است، مثل قضیه منطقی یا قضایای روانی و روانشناسی. اگر شما در روانشناسی بگوئید هر ادراکی همراه خود یک عاطفه دارد چنین چیزی در بیرون از ذهن ما و در بیرون از درون ما وجود ندارد، آنچه که وجود دارد در درون ما وجود دارد پس باز مطابق بودن با عالم عین در اینجا معنی ندارد. (همچنین گفته اند) در مسائل تاریخی نیز مطابق بودن با عین معنی ندارد، چرا؟ چون مسائل تاریخی یعنی مسائل مربوط به گذشته، و گذشته وجود ندارد و اساسا معدوم است، وقتی می گویید یک شیء با شیء دیگر مطابق است مثلا این دست من با دست دیگر من مطابق است باید هر دو وجود داشته باشند تا بر یکدیگر انطباق پیدا کنند. قضایای تاریخی درباره مسائلی است که آن مسائل معدوم است. وقتی می گوئیم نادر شاه در فلان سال سپاه تشکیل داد و به طرف اصفهان که افغان ها آن را اشغال کرده بودند آمد و در "مورچه خورت" اصفهان با افغانها جنگید و آنها را شکست داد، همه سخن از وقایعی است که در گذشته موجود بوده و (اکنون) معدوم مطلق است. حال که معدوم است، من (چگونه) بگویم این سخن راست است یا دروغ؟ می گوئید راست است چون مطابق با واقع است، می گویم واقعی وجود ندارد، "واقع" الآن معدوم است. از همه اینها بالاتر این است که گفته اند این مسئله که حقیقت امری است که با واقع منطبق باشد ناشی از فکر ثبات در جهان است، یعنی این را کسانی گفته اند که فکر می کردند جهان، ثابت و بی حرکت است ولی حال که معلوم شده است جهان متغیر است و در دو لحظه به یک حال نیست و هیچ حالتی را در دو "آن" ندارد پس (شناخت خود را) با چه چیزی منطبق می کنید؟ تا یک شیء ثابت نباشد، نمی شود چیزی را بر آن منطبق کرد چون جهان ثبات ندارد منطبق بودن ذهن با عین واقع، بی معنی است. اینها یک سلسله ایرادهاست که بر تعریفی که علمای قدیم و قدمای ما در مورد حقیقت ارائه داده اند، وارد کرده اند و بعد گفته اند به خاطر وجود این اشکالات باید از این تعریف دست برداشت. آیا این ایرادها وارد است یا وارد نیست؟ آیا علمای قدیم متوجه این ایرادها بوده اند یا نبوده اند؟ مطلبی است که اگر فرصت کردم در همین مباحث عرض می کنم البته هیچ کدام از این ایرادها وارد و درست نیست.

منـابـع

مرتضی مطهری- مسئله شناخت- صفحه 170-175

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها