ماجرای فتح مكه در سال هشتم هجرت

خداوند در سوره فتح می فرماید: «منتظر باش که وقتى نصرت و فتح از ناحیه ‏خدا برسد و ببینى که مردم گروه گروه، به دین اسلام در مى‏ آیند. پس (به شکرانه آن) پروردگارت را حمد و تسبیح گوى و از او طلب آمرزش کن که او بسیار توبه پذیر است». در این سوره خداى تعالى رسول گرامیش را وعده فتح و یارى مى‏ دهد، و خبر مى‏ دهدکه به زودى آن جناب مشاهده مى‏ کند که مردم گروه گروه داخل اسلام مى ‏شوند، و دستورش‏ مى‏ دهد که به شکرانه این یارى و فتح خدایى، خدا را تسبیح کند و حمد گوید و استغفارنماید. و این سوره بنا به استظهارى که خواهیم کرد در مدینه بعد از صلح حدیبیه و قبل از فتح ‏مکه نازل شده. «اذا جاء نصر الله و الفتح»(فتح /1) کلمه "اذا" ظهور در استقبال (آینده) دارد، و این ظهور اقتضا دارد که مضمون آیه‏ شریفه خبرى باشد از امرى که هنوز رخ نداده و به زودى رخ مى‏ دهد، و چون آن امر یارى و فتح‏است، در نتیجه سوره مورد بحث از مژده ‏هایى است که خداى تعالى به پیامبر داده، و نیز از ملاحم و خبرهاى غیبى قرآن کریم است. و منظور از "نصر" و "فتح" آنطور که بعضى از مفسرین پنداشته ‏اند جنس نصرت و فتح نیست، تا آیه شریفه با تمامى مواقفى که خداى تعالى پیامبرش را یارى نموده و بر دشمنان‏ پیروز کرده منطبق شود، مثلا با ایمان آوردن انصار و اهل یمن هم منطبق گردد، چون با آیه "ورایت الناس یدخلون فى دین الله افواجا" نمى‏ سازد، زیرا اسلام آوردن انصار و اهل یمن و سایر مسلمانان که قبل از فتح مکه مسلمان شدند فوج فوج نبوده. و نیز منظور آیه، صلح حدیبیه که خداى تعالى آن را در آیه «انا فتحنا لک فتحا مبینا» فتح خوانده نمى ‏تواند باشد، براى اینکه آیه بعدى با آن انطباق ندارد، و در صلح حدیبیه مردم ‏فوج فوج داخل اسلام نشدند. پس روشن ‏ترین واقعه‏ اى که مى ‏تواند مصداق این نصرت و فتح باشد، فتح مکه است، چون فتح مکه در حیات رسول خدا (ص) و در بین همه فتوحات، ام‏الفتوحات و نصرت روشنى بود که بنیان شرک را در جزیرة العرب ریشه کن ساخت. و مؤید این نظریه وعده نصرتى است که در ضمن آیات نازله درباره حدیبیه داده و فرموده: «انا فتحنا لک فتحا مبینا لیغفر لک الله ما تقدم من ذنبک و ما تاخر و یتم نعمته علیک ویهدیک صراطا مستقیما و ینصرک الله نصرا عزیزا» «همانا ما براى تو فتحى روشن مقرر کردیم، تا خداوند از گناه گذشته و آینده تو درگذر و نعمت‏ خود را بر تو به حد کمال برساند و تو را به راه راست هدایت کند. و خدا تو را با نصرتى با عزت و کرامت‏ یارى خواهد کرد». (فتح /1)، چون بسیار نزدیک به ذهن است که‏ منظور از فتح و نصر عزیز، همان فتح مکه باشد، چون تنها فتحى که مرتبط با فتح حدیبیه باشد همان فتح مکه است که دو سال بعد از صلح حدیبیه اتفاق افتاد. و این نظریه به ذهن نزدیک‏تر است، تا آیه را حمل کنیم بر اجابت دعوت حقه از ناحیه اهل یمن و دخول بدون خونریزیشان در اسلام، پس نزدیک‏تر به اعتبار همان است که‏ بگوییم: مراد از فتح، فتح مکه است و نیز بگوییم این سوره بعد از صلح حدیبیه و بعد از نزول سوره فتح ‏و قبل از فتح مکه نازل شده است. «و رایت الناس یدخلون فى دین الله افواجا» راغب در مفردات مى‏ گوید کلمه "فوج" به معناى جماعتى است که به سرعت عبور کنند، و جمع این کلمه "افواج" مى ‏آید... و بنا به گفته وى معناى "داخل شدن مردم در دین‏ خدا «افواجا» این است که جماعتى بعد از جماعتى دیگر به اسلام در آیند، و مراد از «دین‏الله» همان اسلام است، چون خداى تعالى به حکم آیه« ان الدین عند الله الاسلام» همانا دین در نزد خدا اسلام است (آل عمران/ 19)، غیر اسلام را دین نمى داند. «فسبح بحمد ربک و استغفره انه کان توابا» از آنجایى که این نصرت و فتح اذلال خداى تعالى نسبت‏به شرک، و اعزاز توحید است، و به عبارتى دیگر این نصرت و فتح ابطال باطل و احقاق حق بود، مناسب بود که از جهت اول سخن از تسبیح و تنزیه خداى تعالى برود، و از جهت دوم که نعمت‏ بزرگى است سخن از حمد و ثناى او برود، و به همین جهت‏ به آن جناب دستور داد تا خدا را با حمد تسبیح‏ گوید. البته در این میان وجه دیگرى براى توجیه و مناسبت این دستور هست، و آن این است‏ که حق خداى عزوجل که رب عالم است، بر بنده‏ اش این است که او را با صفات کمالش‏ ذکر کند و همواره بیاد نقص و حاجت‏ خود بیفتد، و چون فتح مکه باعث‏ شد رسول خدا (ص) از گرفتاری هایى که در از بین بردن باطل و قطع ریشه فساد داشت فراغتى ‏حاصل کند، دستورش داد که از این به بعد که فراغت بیشتر است، به یاد جلال خدا  که‏ تسبیح او است و جمالش که حمد او است و نقص و حاجت‏ خودش، که استغفار است بپردازد، و معناى استغفار در مثل رسول خدا (ص)که آمرزیده هست، درخواست ادامه مغفرت است، چون احتیاج به مغفرت از نظر بقاء عینا مثل احتیاج به حدوث‏ مغفرت است و این استغفار از ناحیه آن جناب تکمیل شکرگزارى است. در مجمع البیان در داستان فتح مکه آمده: بعد از آنکه در سال حدیبیه رسول خدا (ص) با مشرکین قریش صلح نمود، یکى از شرائط صلح این بود که هر کس و هر قبیله عرب بخواهد مى‏ تواند داخل در عهد رسول خدا (ص) شود، و هر کس و هر قبیله بخواهد مى ‏تواند داخل در عهد قریش گردد، قبیله خزاعه به عهد و عقد رسول خدا (ص) پیوست، و قبیله بنى بکر در عقد و پیمان قریش درآمد، و بین این دو قبیله از قدیم الایام دشمنى بود. در این بین جنگى میان بنى بکر و خزاعه اتفاق افتاد، و قریش بنى بکر را با دادن‏ سلاح کمک کردند، ولى آشکارا کمک انسانى ندادند به جز بعضى افراد، از آن جمله عکرمة‏ بن ابى جهل و سهیل بن عمرو که شبانه و مخفیانه به کمک بنى بکر رفتند. ناگزیر عمرو بن سالم خزاعى سوار بر مرکب خود شد و به مدینه نزد رسول خدا (ص) شتافت، و این در هنگامى بود که مساله فتح مکه بر سر زبان ها افتاده بود، و رسول خدا (ص) در مسجد در بین مردم بود، عمرو بن سالم ایستاد و این ‏اشعار را سرود:

لا هم انى ناشد محمدا  *** حلف ابینا و ابیه الاتلدا ان قریشا
اخلفوک الموعدا و نقضوا میثاقک *** المؤکدا و قتلونا رکعا و سجدا 

بارالها، شاهد باش من به محمد اطلاع دادم، و او را به کمک طلبیدم، و به سوگندهاى غلیظى‏ که نیاکان ما، و نیاکان او مقدسش مى‏ شمردند سوگند دادم که قریش در باره‏ات خلف وعده کردند و عهد مؤکد تو را نقض نمودند، و ما را در حال رکوع و سجده کشتند. رسول خدا (ص) فرمود: اى عمرو بس است، سپس برخاست و به خانه همسرش میمونه رفت و فرمود: آبى برایم آماده ساز، آنگاه شروع کرد به غسل و شستشوى خود، و مى ‏فرمود: یارى نشوم اگر بنى کعب، خویشاوندان عمرو بن سالم را یارى‏ نکنم، آنگاه از خزاعه بدیل بن ورقاء با جماعتى حرکت کرده نزد رسول خدا (ص) آمدند، آنها هم آنچه از بنى بکر و قریش کشیده بودند و مخصوصا یارى قریش از بنى بکر را به اطلاع آن حضرت رسانده به طرف مکه برگشتند. و رسول خدا (ص) از پیش خبر داده بود که گویا مى‏ بینم‏ ابوسفیان از طرف قریش به سوى شما مى‏ آید تا پیمان صلح حدیبیه را تمدید کند و به زودى‏ بدیل بن ورقاء را در راه مى‏بیند. اتفاقا همین طور که فرموده بود پیش آمد، بدیل و همرهانش ‏ابوسفیان را در عسفان دیدند که از طرف قریش به مدینه مى‏ رود تا پیمان را تمدید و محکم‏ کند همین که ابوسفیان بدیل را دید پرسید: از کجا مى‏ آیى؟گفت رفته بودم کنار دریا و این‏ بیابانهاى اطراف. گفت: مدینه نزد محمد نرفتى؟ پاسخ داد نه. و از هم جدا شدند، بدیل به‏ طرف مکه رهسپار شد، ابوسفیان به همراهان خود گفت: اگر بدیل مدینه رفته باشد، حتما آذوقه شترش را از هسته خرما داده، برویم ببینیم شترش کجا خوابیده بود، رفتند و آنجا را یافته‏ پشکل شتر بدیل را پیدا کردند و شکافتند دیدند هسته خرما در آن هست ابوسفیان گفت‏به خدا سوگند بدیل نزد محمد رفته بود. ابوسفیان از آنجا به مدینه آمد و نزد رسول خدا (ص)رفت، عرضه داشت: اى محمد خون قوم و خویشاوندانت را حفظ کن و قریش را پناه بده و مدت پیمان‏را تمدید کن. رسول خدا (ص) فرمود: آیا علیه مسلمانان توطئه کردید و نیرنگ بکار زدید و پیمان را شکستید؟ ابوسفیان گفت: نه.فرمود: اگر نشکسته‏ اید ما بر سر پیمان خود هستیم. ابو سفیان از آنجا بیرون آمد، به ابو بکر برخورد و گفت: قریش را در پناه خودگیر.ابو بکر گفت: واى بر تو مگر کسى مى ‏تواند علیه رسول خدا (ص)کسى را پناه بدهد. از او هم گذشت‏به عمربن خطاب برخورد و همان تقاضا را از او کرد و همان جواب را از او شنید. از او هم گذشت‏به منزل دخترش ام حبیبه همسر رسول خدا (ص)رفت و خواست تا روى فرش رسول خدا (ص) بنشیند، دخترش خم شد و فرش را جمع کرد، ابوسفیان گفت: دخترم آیا دریغ کردى از اینکه‏ پدرت روى فرش بنشیند؟ گفت: بله، این فرش رسول خدا (ص) است، و تو به خاطر شرکت نجس و پلید هستى و نمى‏ توانى روى این فرش بنشینى. از آنجا هم بیرون شد و به خانه فاطمه (ع) رفت و گفت: اى دختر سید عرب، آیا قریش را پناه مى‏ دهى و مدت پیمان ایشان را تمدید مى‏کنى؟ اگر چنین کنى‏ گرامى‏ ترین خانم در همه مردم خواهى بود. فاطمه (ع) فرمود جوار من جوار رسول‏ خدا (ص) است. پرسید: آیا ممکن نیست ‏به دو پسرانت دستور دهى این‏کار را بکنند؟ فرمود: به خدا سوگند بچه ‏هاى من کودکند و به حدى نرسیده ‏اند که بین مردم‏ جوار دهند، علاوه بر این، هیچ مسلمانى نمى‏ تواند به دشمن رسول خدا (ص) پناه دهد. آنگاه رو به على بن ابى طالب (ع) کرد و گفت: اى ابالحسن‏ چاره ‏ام از همه جا قطع شده، از تو مى‏ خواهم برایم خیر خواهى کنى و راه چاره ‏اى پیش پایم ‏بگذارى. على (ع) فرمود: تو پیرمرد قریشى، برخیز و بر در مسجد بایست و اعلام کن‏ که همه بدانید من قریش را در پناه و جوار خود قرار دادم، این را بگو و به دیار خودت مکه‏ برگرد، ابو سفیان پرسید: این کار دردى از من دوا خواهد کرد؟ فرمود: به خدا سوگند گمان‏ ندارم، و لیکن چاره دیگرى برایت ‏سراغ ندارم، ناگزیر ابوسفیان برخاست و در مسجد فریاد زد ایها الناس من قریش را در جوار خود قرار دادم، آنگاه شترش را سوار شد و به طرف مکه رفت. وقتى وارد بر قریش شد، پرسیدند چه خبر آورده ‏اى؟ ابوسفیان قصه را برایشان شرح‏ داد. گفتند: به خدا سوگند على بن ابى طالب کارى برایت انجام نداده، جز اینکه به بازیت‏ گرفته، و اعلامى که در بین مسلمانان کردى هیچ فایده‏ اى ندارد، ابوسفیان گفت: نه به خدا سوگند، على منظورش بازى دادن من نبود، ولى چاره دیگرى نداشتم. راوى مى‏ گوید: رسول خدا (ص) دستور داد تا مسلمانان براى ‏جنگ با مردم مکه، مجهز و آماده شوند، و آنگاه عرضه داشت‏ بار الها، چشم و گوش قریش را از کار ما بپوشان و از رسیدن اخبار ما به ایشان جلوگیرى فرما تا ناگهانى بر سرشان بتازیم و قریش‏ را در شهرشان مکه غافلگیر سازیم، در این هنگام بود که حاطب بن ابى بلتعه نامه‏ اى به قریش ‏نوشت و به دست آن زن داد تا به مکه برساند، ولى خبر این خیانتش از آسمان به رسول الله‏ رسید، و على (ع) و زبیر را فرستاد تا نامه را از آن زن بگیرند، که داستانش در سوره ‏ممتحنه گذشت. رسول خدا (ص)در داستان فتح مکه ابوذر غفارى را جانشین‏ خود در مدینه کرد و ده روز از ماه رمضان گذشته بود که با ده هزار نفر لشکر از مدینه بیرون‏ آمد، و این در سال هشتم هجرت بود، و از مهاجر و انصار حتى یک نفر تخلف نکرد.
از سوى دیگر ابوسفیان بن حارث بن عبد المطلب (پسر عموى رسول خدا (ص))، و عبدالله بن امیة بن مغیره، در بین راه در محلى به نام "نیق العقاب" رسول خدا (ص) را دیدند، و اجازه ملاقات خواستند، لیکن آن جناب اجازه نداد، ام سلمه همسر رسول خدا (ص) در وساطت و شفاعت آن دو عرضه ‏داشت: یا رسول الله (ص) یکى از این دو پسر عموى تو و دیگرى پسر عمه ‏و داماد تو است. فرمود مرا با ایشان کارى نیست، اما پسر عمویم هتک حرمتم کرده، و اما پسر عمه و دامادم همان کسى است که درباره من در مکه آن سخنان را گفته بود، وقتى خبر این گفتگو به ایشان رسید ابوسفیان که پسر خوانده‏ اى همراهش بود گفت: به خدا سوگند اگر اجازه ملاقاتم ندهد دست این کودک را مى‏ گیرم و سر به بیابان مى‏ گذارم، آنقدر مى‏ روم تا از گرسنگى و تشنگى بمیریم، این سخن به رسول خدا (ص) رسید، حضرت دلش سوخت و اجازه ملاقاتشان داد، هر دو به دیدار آن جناب شتافته اسلام آوردند. و چون رسول خدا (ص) در مرالظهران بار انداخت، و با اینکه‏ این محل نزدیک مکه است، مردم مکه از حرکت آن جناب به کلى بى‏خبر بودند، در آن شب ‏ابوسفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء از مکه بیرون آمدند تا خبرى کسب‏ کنند. از سوى دیگر عباس عموى پیامبر (ص) با خود گفت: پناه به‏ خدا، خدا به داد قریش برسد که دشمنش تا پشت کوههاى مکه رسیده، و کسى نیست‏ به او خبرى بدهد، به خدا اگر رسول خدا (ص) به ناگهانى بر سر قریش بتازد و با شمشیر وارد مکه شود، قریش تا آخر دهر نابود شده، این بى‏ قرارى وادارش کرد همان‏ شبانه بر استر رسول خدا (ص) سوار شده به راه بیفتد، با خود مى‏ گفت: بروم بلکه لابلاى درخت‏هاى اراک اقلا به هیزم‏کشى برخورم، و یا دامدارى را ببینم، و یا به ‏کسى که از سفر مى ‏رسد و به طرف مکه مى‏ رود برخورد نمایم، به او بگویم به قریش خبر دهدکه لشکر رسول خدا (ص) تا کجا آمده، بلکه بیایند التماس کنند و اما ن‏خواهند تا آن جناب از ریختن خونشان صرفنظر کند. از اینجا مطلب از قول عباس نقل شده که: به خدا سوگند در لابلاى درختان اراک‏ دور مى‏ زدم تا شاید به کسى برخورم، که ناگهان صدایى شنیدم که چند نفر با هم صحبت‏ مى‏ کردند، خوب گوش دادم صاحبان صدا را شناختم، ابوسفیان بن حرب و حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء بودند، و شنیدم ابوسفیان مى‏ گفت‏ به خدا سوگند هیچ شبى در همه عمرم چنین‏ آتشى ندیده‏ ام، بدیل در پاسخ گفت: به نظر من این آتش‏ ها از قبیله خزاعه باشد، ابوسفیان گفت: خزاعه پست‏ تر از اینند که چنین لشکرى انبوه فراهم آورند من او را از صدایش شناختم، و صدا زدم اى ابا حنظله ابوسفیان تا صدایم را شنید شناخت، و گفت ابو الفضل تویى؟ گفتم ‏آرى، گفت: لبیک پدر و مادرم فداى تو باد، چه خبر آورده ‏اى؟ گفتم: اینک رسول خدا (ص) است‏با لشکرى آمده که شما را تاب مقاومت آن نیست، ده هزارنفر از مسلمین است. پرسید: پس مى‏ گویى چه کنم؟ گفتم: با من سوار شو تا نزد آن جناب برویم تا از حضرتش برایت امان بخواهم، به خدا قسم اگر آن جناب بر تو دست‏ یابد گردنت را مى ‏زند، ابوسفیان با من سوار شد، با شتاب استر را به طرف رسول خدا (ص) راندم، از هر اجاق و آتشى رد مى‏ شدیم مى‏ گفتند: این عموى رسول خدا (ص) و سوار بر استر آن جناب است، تا به آتش عمر بن خطاب رسیدیم، صدا زد اى ابا سفیان‏ حمد خداى را که وقتى به تو ست‏یافتیم که هیچ عهد و پیمانى در بین نداریم، آنگاه به عجله‏ به طرف رسول خدا (ص) دوید، من نیز استر را به شتاب رساندم، به‏ طورى که عمر و استر من جلو درب قبه راه را به یکدیگر بستند، و بالاخره عمر زودتر داخل شد، آنطور که یک سواره کندرو، از پیاده کند رو جلو مى‏ زند. عمر عرضه داشت: یا رسول الله این ابو سفیان دشمن خدا است که خداى تعالى ما رابر او مسلط کرده و اتفاقا عهد و پیمانى هم بین ما و او نیست، اجازه بده تا گردنش را بزنم، من عرضه داشتم: یا رسول الله من او را پناه داده ‏ام، و آنگاه بلافاصله نشستم و سر رسول خدا (ص)را به رسم التماس گرفتم، و عرضه داشتم به خدا سوگند کس غیر از من امروز در باره او سخن نگوید، ولى عمر اصرار مى ‏ورزید، به او گفتم: اى عمر آرام‏ گیر، درست است که این مرد چنین و چنان کرده، ولى هر چه باشد از آل عبد مناف است، نه‏ از عدى بن کعب دودمان تو اگر از دودمان تو بود من وساطتش را نمى‏ کردم. عمر گفت اى‏ عباس، کوتاه بیا، اسلام آوردن تو آن روز که اسلام آوردى محبوب‏ تر بود براى من از اینکه پدرم‏ خطاب اسلام بیاورد. مى‏ خواست‏ بگوید: تعصب دودمانى در کارم نیست، به شهادت اینکه‏ از اسلام تو خوشحال شدم بیش از آنکه پدرم مسلمان مى‏ شد، اگر مى ‏شد. در اینجا رسول خدا (ص) به عمویش عباس فرمود فعلا برو او را امان دادیم، فردا صبح او رانزد من آر. مى‏ گوید: صبح زود قبل از هر کس دیگر او را نزد رسول خدا (ص) بردم، همینکه او را دید فرمود: واى بر تو اى اباسفیان آیا هنوز وقت آن نشده که بفهمى جز الله معبودى نیست؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فداى تو که چقدر پابند رحمى، و چقدر کریم و رحیم و حلیمى، به خدا قسم اگر احتمال مى‏ دادم که با خداى تعالى خداى دیگرى‏ باشد، باید آن خدا در جنگ بدر و روز احد یاریم مى‏ کرد. رسول خدا (ص) فرمود: واى بر تو اى اباسفیان آیا وقت آن نشده که بفهمى من فرستاده خداى تعالى‏ هستم؟ عرضه داشت: پدر و مادرم فدایت‏ شود، در این مساله هنوز شکى در دلم است عباس‏ مى‏ گوید: به او گفتم واى بر تو شهادت بده به حق قبل از اینکه گردنت را بزنند. ابوسفیان‏ بناچار شهادت داد. در این هنگام رسول خدا (ص) فرمود: اى عباس برگرد و او رادر تنگه دره نگه دار، تا لشکر خدا از پیش روى او بگذرد، و او قدرت خداى تعالى را ببیند، من او را نزدیک دماغه کوه، تنگت رین نقطه دره نگه داشتم، لشکریان اسلام قبیله قبیله رد مى ‏شدند و او مى ‏پرسید: اینها کیانند؟ و من پاسخ مى‏ دادم، و مى‏ گفتم مثلا این قبیله اسلم‏است، این جهینه است، این فلان است، تا در آخر خود رسول خدا (ص) در کتیبه خضراء از مهاجرین و انصار عبور کرد، در حالى که نفرات کتیبه آنچنان غرق آهن ‏شده بودند که جز حدقه چشم از ایشان پیدا نبود، ابوسفیان پرسید اینها کیانند: اى اباالفضل؟ گفتم این رسول خدا (ص) است که با مهاجرین و انصار در حرکت‏ است. ابوسفیان گفت: اى اباالفضل سلطنت‏ برادرزاده ‏ات عظیم شده، گفتم واى بر تو سلطنت و پادشاهى نیست. بلکه نبوت است، گفت: بله حالا که چنین است. حکیم بن حزام و بدیل بن ورقاء نزد رسول خدا (ص) آمدند، و اسلام را پذیرفته با آن جناب بیعت کردند، وقتى مراسم بیعت تمام شد، رسول خدا (ص) آن دو را پیشاپیش خود روانه به سوى قریش کرد تا ایشان را به سوى اسلام ‏دعوت کنند و اعلام بدارند هر کس بر خانه ابو سفیان که بالاى مکه است داخل بشود ایمن‏ است، و هر کس داخل خانه حکیم که در پایین مکه است‏ بشود او نیز ایمن خواهد بود، و هر کس هم درب خانه خود را بروى خود ببندد و دست‏ به شمشیر نزند ایمن است. و بعد از آنکه ابوسفیان و حکیم بن حزام، از نزد رسول خدا (ص) بیرون آمدند و به طرف مکه روانه شدند، رسول خدا (ص) زبیر بن عوام را به سرکردگى جمعى از سواره نظام مهاجرین مامور فرمود تا بیرق خود را در بلندترین نقطه مکه‏ که محلى است‏ به نام حجون نصب کند و فرمود از آنجا حرکت نکنید تا من برسم، و وقتى خود آن جناب به مکه رسید، در همین حجون خیمه زد، و سعد بن عباده را به سرکردگى کتیبه انصاردر مقدمه‏ اش، و خالد بن ولید را با جمعیتى از مسلمانان قضاعه و بنى سلیم را دستور داد تا به‏ پایین مکه بروند، و پرچم خود را در آنجا نرسیده به خانه‏ ها نصب کنند.  و به ایشان دستور داد که به هیچ وجه متعرض کسى نشوند و با کسى نجنگند، مگر آنکه ابتدا به جنگ کرده باشد، و دستور داد چهار نفر را هر جا دیدند به قتل برسانند: 1 - عبدالله‏بن سعد بن ابى سرح 2 - حویرث بن نفیل 3 - ابن خطل 4- مقبس بن ضبابه، و نیز دستورشان دادکه دو نفر مطرب و آوازه ‏خوان را هر جا دیدند بکشند، و اینها کسانى بودند که با آوازه‏ خوانی هایشان رسول خدا (ص) را هجومى گفتند. و فرمود حتى اگر دیدند دست‏ به پرده کعبه دارند در همان حال به قتلشان برسانند. طبق این فرمان على (ع) حویرث بن نفیل و یکى از دو آوازه‏ خوانها را کشت، و آن دیگرى متوارى شد، و نیز مقبس بن‏ضبابه را در بازار به قتل رسانید، و ابن خطل را در حالى که دست‏به پرده کعبه داشت پیداکردند، و دو نفر به وى حمله کردند، یکى سعید بن حریث، و دیگرى عمار بن یاسر، سعید از عمار سبقت گرفت و او را به قتل رسانید. ابوسفیان با شتاب خود را به رسول خدا (ص) رسانیده رکاب‏ مرکب آن جناب را گرفت و بدان بوسه زد، آنگاه گفت: پدر و مادرم به قربانت، آیا نشنیدى ‏که سعد گفته: «الیوم یوم الملحمة الیوم تسبى الحرمه» امروز حمام خون راه مى‏ اندازیم، و زنان را اسیر مى‏ کنیم؟ حضرت به على (ع) دستور داد: به عجله خود را به سعد برسان، و پرچم که‏ همواره به دست فرمانداران سپرده مى‏ شد را از او بگیر، و تو خودت آن را داخل شهر کن، اما با رفق و مدارا، و على (ع) پرچم انصار را از سعد بن عباده گرفت، و انصار را همانطور که فرموده بود با رفق و مدارا داخل شهر کرد. بعد از آنکه خود رسول خدا (ص) وارد مکه شد، صنا دید (بزرگان) قریش داخل کعبه شدند، و به اصطلاح بست نشستند، چون گمان نمى ‏کردند با آن‏ همه جنایات که کرده بودند جان سالم بدر برند، در این هنگام رسول خدا (ص) وارد مسجد الحرام شد و تا جلو درب کعبه پیش آمد، در آنجا ایستاده سخن آغاز کرده  ‏فرمود: "لا اله الا الله وحده وحده انجز وعده و نصر عبده و هزم الاحزاب وحده" معبودى نیست ‏به‏ جز الله، تنها او تنها او که وعده خود به کرسى نشاند و بنده خود را یارى داد، و یک تنه همه‏ حزب هاى مخالفش را از میدان بدر برد، هان اى مردم هر مال و هر امتیاز موروثى و طبقاتى، و هر خونى که در جاهلیت محترم بود، زیرا این دو پاى من (من امروز همه آنها را لغو اعلام‏ مى‏ کنم) مگر پرده ‏دارى کعبه و سقایت‏ حاجیان، که این دو امتیاز را به صاحبانش اگر اهلیت داشته باشند بر مى‏گردانم، هان اى مردم، مکه همچنان بلد الحرام است، چون خداى‏ تعالى آن را از ازل حرمت داده، براى احدى قبل از من و براى خود من کشتار در آن حلال‏نبوده، تنها براى من پاسى از روز حلیت داده شده، از آن گذشته تا روزى که قیامت‏بپا شوداین بلد، بلد الحرام خواهد بود، گیاه و روئیدنی هایش مادامى که سبز باشد کنده نمى ‏شود، و درختانش قطع نمى‏ گردد، و شکارش مورد تعرض احدى قرار نمى ‏گیرد، گیرد (و با اشاره‏ دست و یا سر و صدا فرارى نمى‏ شود) و کسى نمى‏ تواند گم شده‏ اى را بردارد، مگر به منظوراینکه صاحبش را پیدا کند، و گم شده‏اش را بدو بدهد. آنگاه فرمود: هان اى مردم مکه! براى پیامبر خدا همسایگان بسیار بدى بودید، نبوت و دعوتش را تکذیب کردید، و او را از خود را ندید، و از وطن مالوفش بیرون کردید و آزارش‏ دادید، و به این اکتفا نکردید، حتى به محل هجرتم لشکر کشیدید و با من به قتال پرداختید، باهمه این جنایات بروید که شما آزاد شدگانید. وقتى این صدا و این خبر به گوش کفار مکه که تا آن ساعت در پستوى خانه‏ها پنهان‏شده بودند رسید، مثل اینکه سر از قبر برداشته باشند همه به اسلام گرویدند، و چون مکه بالشکرکشى فتح شده بود، و قانونا تمامى مردمش غنیمت و بردگان اسلام بودند، ولى رسول خدا (ص) همه را آزاد کرد، از این جهت از آنان تعبیر کرد به "طلقاء". پس از آن ابن الزبعرى شرفیاب حضور رسول خدا (ص) شد، و اسلام آورد و اشعار زیر را انشاء نمود: «یا رسول الاله ان لسانى راتق ما فتقت اذ انا بور اذ ابارى الشیطان فى سنن الغى و من مال میله مثبور امن اللحم و العظام لربى ثم نفسى الشهید انت نذیر» ترجمه: اى فرستاده معبود یکتا، زبان من امروز خطاهاى گذشته ‏ام را جبران مى‏ کند، و آنچه در دوران‏ هلاکت و گمراهی مرتکب شده ‏ام، امروز تلافى مى‏ کنم، آن روز در بحبوحه گمراهى بودم، و به پیروى از شیطان مباهات مى‏ کردم، ولى امروز فهمیدم هر کس از راه مستقیم منحرف شود انحرافش به هلاکتش منجر مى ‏شود، امروز گوشت تنم و تک تک استخوانهایم به پروردگارم ایمان آورده، و همچنین جانم گواهى‏ مى‏ دهد به اینکه تو پیامبرى نذیر هستى. مجمع البیان سپس اضافه مى‏ کند از ابن مسعود روایت‏ شده که گفت: رسول خدا (ص) در روز فتح داخل مکه شد، در حالى که پیرامون خانه کعبه‏ سیصد و شصت‏ بت کار گذاشته بودند، رسول خدا (ص) با چوبى که دردست‏ شریف داشت‏ به یک یک آن بت‏ها مى ‏زد و مى‏ خواند: "جاء الحق و ما یبدى‏ء الباطل‏و ما یعید حق آمد دیگر باطل را آغاز نمى‏ کند و بر نمى‏ گرداند" و نیز مى‏ خواند: "جاء الحق‏و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا". و نیز از ابن عباس روایت‏ شده که گفت: وقتى رسول خدا (ص) وارد مکه شد، حاضر نشد داخل خانه شود، در حالى که معبودهاى مشرکین در آنجا باشد و دستور داد قبل از ورود آن جناب بت‏ها را بیرون سازند، و نیز مجسمه‏اى از ابراهیم و اسماعیل (ع) بود که در دستشان چوبه از لام که وسیله‏ اى براى نوعى قمار بود وجود داشت، رسول خدا (ص) فرمود: خدا بکشد مشرکین را، به خدا سوگند که خودشان هم مى‏ دانستند که ابراهیم و اسماعیل (ع) هرگز مرتکب قمار از لام نشدند.


Sources :

  1. سيد محمد حسين طباطبائي- ترجمه تفسیرالميزان- جلد 20 صفحه 650

  2. شیخ طبرسی- مجمع البيان- جلد 10- صفحه 557-554

https://tahoor.com/en/Article/PrintView/29232