محاصره اجتماعی در جنگ تبوک

English 3539 Views |

عده ای از مؤمنین در پیوستن به لشگریان تبوک تأخیر نمودند که قرآن داستان آنها را اینگونه بیان می کند: «و لو أرادوا الخروج لأعدوا له عدة و لاکن کره الله انبعاثهم فثبطهم و قیل اقعدوا مع القعدین؛ و اگر آنها عزم بیرون رفتن داشتند، قطعا براى آن ساز و برگى تدارک مى دیدند، ولى خداوند بسیج شدن آنها را خوش نداشت پس آنها را [با سلب توفیق] بازداشت و [به آنها] گفته شد: با نشستگان بنشینید.» (توبه/ 46)
اینان در دعوى اینکه نمى توانند در جنگ شرکت کنند دروغگویند، بلکه واقعش این است که میل ندارند شرکت کنند، وگرنه اگر کمترین رغبتى داشتند تجهیزات سفر خود را تهیه مى دیدند، چون پر واضح است که هر کس بخواهد در هر امرى اقدام نماید و بدان علاقمند باشد قبلا خود را آماده مى کند، و از این منافقین هیچگونه جنب و جوشى دیده نشد، پس معلوم مى شود که اصلا نمى خواهند در جنگ شرکت جویند. «و لکن کره الله انبعاثهم فثبطهم» یعنى خداوند به خاطر نفاقشان و براى اینکه بر تو و بر مؤمنین منت بگذارد آنها را موفق به جهاد نکرد و اجازه تخلفشان را داد تا در میان سپاهیان با ایمان القاء مفسده نکنند و جمع مؤمنان را مبدل به تفرقه و وحدت کلمه آنان را مبدل به اختلاف نسازند.
«و قیل اقعدوا مع القاعدین» این امر، یعنى جمله "مانند مردم معفو و معذور از جنگ شما نیز تقاعد بورزید" امرى تشریعى نیست تا با امر به کوچ کردن و در جنگ شرکت جستن منافات داشته باشد، پس کسى نگوید که چطور قبلا فرمود: "همه باید حرکت کنید" و حال به منافقین مى فرماید شما مانند سالخوردگان و زمین گیر شدگان معاف هستید؟ زیرا بین این دو دستور فرق است، دستور اول امرى است تشریعى که خداوند به زبان پیغمبرش بندگان خود را بدان مأمور مى کند، و دستور دوم امرى است غیر تشریعى که از ناحیه سوء سریره و تردید درونى و خبث باطن خود آنها است.
اگر این امر را به خود نسبت نداد، و نفرمود: "خداى تعالى گفت" بلکه فرمود: "گفته شد که تقاعد کنید با تقاعد کنندگان" به همین منظور بود که خود را از امر کردن به رفتارى که مورد خوشنودیش نیست منزه نموده، بفهماند که این روش را سبب هاى دیگرى غیر از خدا، از قبیل شیطان و هواى نفس باعث شده، و اگر این تخلف منافقین را در جمله "فثبطهم" به خود نسبت داد، با واسطه بوده و بدین منظور بوده که با معناى پاداش و امتنان بر مؤمنان منطبق گردد، و علاوه، به خاطر اینکه دو امر متخالف، یعنى دو امر "انفروا" و "اقعدوا" در یک سیاق قرار گرفته و به یک صورت و یک جور اداء شده باشند.
در تفسیر قمى در ذیل آیه ی «و لو أرادوا الخروج لأعدوا له عدة» و همچنین در ذیل آیه بعدش گفته است: «عده اى هم از رسول خدا (ص) تخلف کردند که داراى نیت صادق و بصیرت در دین بودند و هیچ شک و تردیدى در عقائدشان رخنه نکرده بود، لیکن پیش خود گفته بودند ما بعد از آنکه رسول خدا (ص) حرکت کردند به او ملحق مى شویم.»
از آن جمله یکى ابوخیثمه بود که مردى قوى و داراى دو همسر و دو آلاچیق بود، همسران وى آلاچیق هایش را آب پاشى کرده، در آن آب آشامیدنى خنکى فراهم نموده و طعامى تهیه کرده بودند، در همین بین که رسول خدا (ص) مسلمانان را دستور حرکت داد او سرى به آلاچیق هاى خود زد و در جواب هواى نفس خود که او را به استفاده از آنها دعوت مى کرد گفت: «نه، به خدا سوگند این انصاف نیست که رسول خدا (ص) با اینکه خداى تعالى از گذشته و آینده او در گذشته حرکت کند و در شدت حرارت و گرد و غبار و با سنگینى سلاح راه بپیماید و در راه خدا جهاد کند، آن گاه ابو خیثمه که مردى نیرومند است در سایه آلاچیق و در کنار همسران زیباى خود به عیش و لذت بپردازد، نه به خدا سوگند که از انصاف به دور است.»
این بگفت و از جا برخاست شتر خود را آورد و اثاث سفر را بر آن بار کرد و به رسول خدا (ص) ملحق شد. مردم وقتى دیدند سوارى از دور مى رسد به رسول خدا (ص) گزارش دادند، حضرت فرمود: «باید ابوخیثمه باشد.» ابوخیثمه نزدیک شد و جریان خود را به عرض رسانید. حضرت جزاى خیر برایش طلب نمود و براى او دعاى خیر فرمود. ابوذر نیز سه روز از رسول خدا (ص) تخلف کرد، جریان کار او این بود که شترش ضعیف و لاغر بود و در بین راه از پاى درآمد، و ابوذر ناگزیر شد اثاث خود را از پشت شتر پائین آورده، به دوش خود بکشد. بعد از سه روز مسلمانان دیدند مردى از دور مى رسد، به رسول خدا (ص) گزارش دادند، حضرت فرمود: «باید ابوذر باشد.» گفتند: «آرى، ابوذر است.» حضرت فرمود «به استقبالش بروید که او بسیار تشنه است.» مسلمانان آب برداشته، به استقبالش شتافتند.
ابوذر خود را به رسول خدا (ص) رسانید در حالى که طرفى آب همراه داشت. رسول خدا (ص) فرمود: «آب داشتى و تشنه بودى؟» عرض کرد: «بلى.» فرمود: «چرا؟» عرض کرد «در میان راه به سنگى گودى برخوردم که در گودى آن آب باران جمع شده بود، وقتى از آن چشیدم دیدم آب بسیار گوارایى است، با خود گفتم از این آب نمى خورم مگر بعد از آنکه رسول خدا (ص) از آن بیاشامد.» حضرت فرمود: «اى اباذر! خدا رحمتت کند، تو تنها زندگى مى کنى و تنها هم خواهى مرد، و تنها محشور خواهى شد، و تنها به بهشت خواهى رفت. اى اباذر! مردمى از اهل عراق به وسیله تو سعادتمند مى شوند، آنان به جنازه تو برمى خورند، تو را غسل و کفن کرده بر جنازه ات نماز مى خوانند و دفن مى کنند.»
راوى سپس اضافه کرده: در میان کسانى که از آن جناب تخلف ورزیدند عده اى از منافقین بودند و عده اى هم از نیکان که سابقه نفاق از ایشان دیده نشده بود، از آن جمله کعب بن مالک شاعر و مرارة بن ربیع و هلال بن امیه رافعى بودند. بعد از آنکه خداوند توبه شان را قبول کرد، کعب گفته بود: «من از خودم در تعجبم زیرا هرگز به یاد ندارم که روزى به مثل آن ایامى که رسول خدا (ص) حرکت مى کرد سر حال و نیرومند بوده باشم و هیچ وقت جز در آن ایام داراى دو شتر نبودم، با خود مى گفتم فردا به بازار مى روم و لوازم سفر را خریدارى مى کنم بعدا خود را به رسول خدا (ص) مى رسانم، به بازار مى رفتم ولیکن حاجت خود را برنمى آوردم تا آنکه به هلال بن امیه و مرارة بن ربیع برخوردم. آن دو نیز از رسول خدا (ص) تخلف کرده بودند باز هم متنبه نشدم با آن دو قرار گذاشتم که فردا به بازار برویم، فردا به بازار رفتیم ولى کارى صورت ندادیم، خلاصه در این مدت کار ما این بود که مرتب مى گفتیم فردا حرکت مى کنیم و حرکت نمى کردیم تا یک وقت خبردار شدیم که رسول خدا (ص) برمى گردد، آن وقت دچار ندامت و شرمسارى شدیم.
پس از پایان جنگ وقتى که رسول خدا (ص) به مدینه نزدیک شد به استقبالش شتافتیم تا او را تهنیت بگوییم که به حمدالله به سلامت برگشته، ولیکن با کمال تعجب دیدیم که جواب سلام ما را نداد، و از ما روى گردانید، آن گاه متوجه برادران دینى خود شده به ایشان سلام کردیم، ایشان هم جواب ما را ندادند، این مطلب به خانواده هاى ما رسید، وقتى به خانه آمدیم دیدیم زن و بچه هاى ما نیز با ما حرف نمى زنند، به مسجد آمدیم دیدیم احدى نه به ما سلام مى کند و نه همکلام مى شود، لاجرم زنان ما نزد رسول خدا (ص) مشرف شده به عرض رسانیدند "شنیده ایم که شما بر شوهران ما غضب فرموده اى! آیا وظیفه ما هم این هست که از آنان کناره گیرى کنیم؟" حضرت فرمود: "نه، شما نباید کناره گیرى کنید ولیکن مواظب باشید با شما نزدیکى نکنند."
وقتى کار کعب بن مالک و دو رفیقش به اینجا کشید، گفتند، دیگر مدینه جاى ما نیست، زیرا نه رسول خدا (ص) با ما حرف مى زند و نه احدى از برادران و قوم و خویشان، پس بیائید به بالاى این کوه رفته به دعا و زارى بپردازیم، بالاخره یا خدا از تقصیرات ما مى گذرد، و یا آنکه همانجا از دنیا مى رویم.»
این سه نفر از شهر بیرون شده و به بالاى کوه ذباب رفتند و در آنجا به عبادت و روزه پرداختند. زن و فرزندانشان برایشان طعام آورده به زمین مى گذاشتند و بدون اینکه حرفى بزنند بر مى گشتند، و این برنامه تا مدتى طولانى ادامه داشت.
روزى کعب به آن دو نفر دیگر گفت: «رفقا! حال که به چنین رسوایى و گرفتارى مبتلا شده ایم و خدا و رسولش و به پیروى از رسول خدا (ص) خانواده هاى ما و برادران دینیمان بر ما خشم گرفته اند و احدى با ما همکلام نمى شود، ما خود چرا به یکدیگر خشم نگیریم، ما نیز مسلمانیم و باید دستور پیغمبر را پیروى نموده با یکدیگر همکلام نشویم، اینک هر یک از ما به گوشه اى از این کوه برود و سوگند بخورد که دیگر با رفیقش حرفى نزند تا بمیرد و یا آنکه خدا از تقصیرش درگذرد.»
مدت سه روز هم بدین منوال گذرانیدند، و یکه و تنها در کوه به سر بردند، حتى طورى از یکدیگر کناره گرفتند که یکدیگر را هم نمى دیدند.

 

Sources

سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد ‏9 صفحه 388 و 403

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information