دلائل طرفداران استقلال روح
English 3664 Views |الف- خاصیت واقع نمائی (آگاهی از جهان برون)
نخستین سؤالی را که می توان از ماتریالیست ها کرد این است که اگر افکار و پدیده های روحی همان خواص «فیزیک و شیمیائی» مغزند، باید «تفاوت اصولی» میان کار مغز و کار معده یا کلیه و کبد مثلا نبوده باشد، زیرا کار معده «مثلا» ترکیبی از فعالیتهای فیزیکی و شیمیائی است، با حرکات مخصوص خود و ترشح اسیدهائی غذا را هضم و آماده جذب بدن می کند، و همچنین کار بزاق ترکیبی از کار فیزیکی و شیمیائی است، در حالی که ما می بینیم کار روحی با همه آنها متفاوت است. اعمال تمام دستگاههای بدن کم و بیش شباهت به یکدیگر دارند به جز «مغز» که وضع آن استثنائی است آنها همه مربوط به جنبه های داخلی است در حالی که پدیده های روحی جنبه خارجی دارند یعنی ما را از وضع بیرون وجود ما آگاه می کنند.
برای توضیح این سخن باید به چند نکته توجه کرد:
نخست اینکه آیا جهانی بیرون از وجود ما هست یا نه؟ مسلما چنین جهانی وجود دارد، و ایده آلیست ها که وجود جهان خارج را انکار می کنند و می گویند هرچه هست «مائیم» و «تصورات ما»، و جهان خارج درست همانند صحنه هائی است که در خواب می بینیم، چیزی جز تصورات نیست، سخت در اشتباهند، و بهترین گواه اینکه خودشان به هنگام عمل رئالیست می شوند، و آنچه را در محیط کتابخانه خود می اندیشند هنگامی که به کوچه و خیابان و محیط زندگی معمولی قدم می گذارند همه را فراموش می کنند، و همه چیز را واقعی و حقیقی می شمرند!
دیگر اینکه آیا ما از وجود جهان بیرون آگاه هستیم یا نه؟ قطعا پاسخ این سؤال نیز مثبت است، زیرا ما آگاهی زیادی از جهان بیرون خود داریم، و از موجوداتی که در اطراف ما، یا نقاط دوردست است، اطلاعات فراوانی در اختیار ما هست. اکنون این سؤال پیش می آید آیا جهان خارج به درون وجود ما می آید؟ مسلما نه، بلکه نقشه آن پیش ماست که با استفاده از خاصیت «واقع نمائی» به جهان بیرون وجود خود راه می یابیم.
این واقع نمائی نمی تواند تنها خواص فیزیکی و شیمیایی مغز باشد، درست است که این خواص زائیده تأثرات ما از جهان بیرون، و به اصطلاح معلول آنها است، ولی درست همانند تأثیری است که غذا روی معده ما می گذارد. آیا تأثیر غذا روی معده و فعل و انفعال فیزیکی و شیمیائی آن سبب می شود که معده از غذاها آگاهی داشته باشد؟ پس چطور مغز ما می تواند از دنیای بیرون خود باخبر گردد؟! به تعبیر دیگر برای آگاهی از موجودات خارجی و عینی یک نوع احاطه بر آنها لازم است، و این احاطه کار سلولهای مغزی نیست، سلولهای مغزی تنها از خارج متأثر می شوند، و این تأثر، همانند تأثر سایر دستگاههای بدن، از وضع خارج است، این موضوع را ما به خوبی درک می کنیم.
اگر تأثر از خارج دلیلی بر آگاهی ما از خارج باشد لازم است با معده و زبان خود نیز بفهمیم در حالیکه چنین نیست، خلاصه وضع استثنائی ادراکات ما دلیل بر آن است که حقیقت دیگری در آن نهفته است، که نظامش با نظام قوانین فیزیکی و شیمیائی کاملا تفاوت دارد. یعنی باید قبول کنیم که گوهر دیگری که ما نامش را روح می گذاریم در ما وجود دارد که سبب درک حقایق می شود (دقت کنید).
ب- وحدت شخصیت
دلیل دیگری که برای استقلال روح می توان ذکر کرد، مسئله وحدت شخصیت در طول عمر آدمی است. توضیح اینکه ما در هر چیز شک و تردید داشته باشیم در این موضوع تردیدی نداریم که «وجود داریم». «من هستم» و در هستی خود تردید ندارم، و علم من به وجود خودم به اصطلاح «علم حضوری» است، نه علم «حصولی» یعنی من پیش خود حاضرم و از خودم جدا نیستم. به هر حال، آگاهی ما از خود از روشنترین معلومات ماست، و احتیاج به استدلال ندارد، و استدلال معروفی که دکارت فیلسوف معروف فرانسوی برای وجودش کرده که: «من فکر می کنم پس هستم» استدلال زاید و نادرستی به نظر می رسد، زیرا پیش از آنکه اثبات وجود خود کند، دو بار اعتراف به وجود خودش کرده! یک بار آنجا که می گوید «من» و بار دیگر که می گوید «می کنم» این از یکسو.
از سوی دیگر این «من» از آغاز تا پایان عمر یک واحد بیشتر نیست، «من امروز» همان «من دیروز» همان «من بیست سال قبل» می باشد. «من از کودکی تاکنون یک نفر بیشتر نبوده ام»، من همان شخصی هستم که بوده ام و تا آخر عمر نیز همین شخص خواهم بود، نه شخص دیگر، البته درس خوانده ام، باسواد شده ام، تکامل یافته ام، و باز هم خواهم یافت، ولی یک آدم دیگر نشده ام، و به همین دلیل همه مردم از آغاز تا پایان عمر مرا یک آدم می شناسند، یک نام دارم، یک شناسنامه دارم و...
اکنون حساب کنیم و ببینیم این موجود واحدی که سراسر عمر ما را پوشانده چیست؟ آیا ذرات و سلولهای بدن ما و یا مجموعه سلولهای مغزی و فعل و انفعالات آن است؟ اینها که در طول عمر ما بارها عوض می شوند و تقریبا در هفت سال یکبار تمام سلولها تعویض می گردند، زیرا می دانیم در هر شبانه روز میلیونها سلول در بدن ما می میرد، و میلیونها سلول تازه جانشین آن می شود، همانند ساختمانی که تدریجا آجرهای آن را بیرون آورند، و آجرهای تازه ای جای آن کار بگذارند. این ساختمان بعد از مدتی به کلی عوض می شود، اگرچه مردم سطحی متوجه نشوند، و یا همانند استخر بزرگی که از یک طرف آهسته آهسته آب وارد آن می شود، و از طرف دیگر خارج می گردد، بدیهی است بعد از مدتی تمام آب استخر عوض می شود، اگرچه افراد ظاهربین توجه نداشته باشند و آن را به همان حال ثابت ببینند.
به طور کلی هر موجودی که دریافت غذا می کند و از سوی دیگر مصرف غذا دارد تدریجا «نوسازی» و «تعویض» خواهد شد. بنابراین یک آدم هفتاد ساله تقریبا ده بار تمام اجزای بدن او عوض شده است، روی این حساب اگر همانند مادیها انسان را همان جسم و دستگاههای مغزی و عصبی و خواص فیزیکی و شیمیائی آن بدانیم باید این «من» در 70 سال ده بار عوض شده باشد و همان شخص سابق نباشد در حالی که هیچ وجدانی این سخن را نخواهد پذیرفت. از اینجا روشن می شود که غیر از اجزای مادی، یک حقیقت واحد ثابت در سراسر عمر، وجود دارد که همانند اجزای مادی تعویض نمی شود و اساس وجود ما را همان تشکیل می دهد و عامل وحدت شخصیت ما همان است.
پرهیز از یک اشتباه
بعضی تصور می کنند سلولهای مغزی عوض نمی شوند و می گویند در کتابهای فیزیولوژی خوانده ایم که تعداد سلولهای مغزی از آغاز تا آخر عمر یکسان است؛ یعنی هرگز کم و زیاد نمی گردد، بلکه فقط بزرگ می شوند، اما تولید مثل نمی کنند، و به همین جهت اگر ضایعه ای برای آنها پیش بیاید قابل ترمیم نیستند، بنابراین ما یک واحد ثابت در مجموع بدن داریم که همان سلولهای مغزی است، و این حافظ وحدت شخصیت ماست.
اما این اشتباه بزرگی است، زیرا آنها که این سخن را می گویند، دو مسأله را با یکدیگر اشتباه کرده اند، آنچه در علم امروز ثابت شده این است که سلولهای مغزی از آغاز تا پایان عمر از نظر تعداد ثابت است، و کم و زیاد نمی شود. نه اینکه ذرات تشکیل دهنده این سلولها تعویض نمی گردد، زیرا همانطور که گفتیم سلولهای بدن دائما غذا دریافت می کنند، و نیز تدریجا ذرات کهنه را از دست می دهند، همانند همان استخر آبی که از یکسو آب به آن می ریزد و از سوی دیگر آب از آن خارج می شود، پس از مدتی محتویات آن به کلی تعویض می گردد، اگرچه مقدار آب ثابت مانده است، بنابراین سلولهای مغزی نیز عوض می شوند.
ج- عدم انطباق بزرگ و کوچک
فرض کنیم کنار دریای زیبائی نشسته ایم چند قایق کوچک و یک کشتی عظیم روی امواج آب در حرکتند، آفتاب را می بینیم که از یکسو غروب می کند و ماه را می بینیم که از سوی دیگر در حال طلوع کردن است. مرغهای زیبای دریائی دائما روی آب می نشینند و برمی خیزند، و در یک سمت آن کوه عظیمی سر به آسمان کشیده است. اکنون، لحظاتی چشم خود را می بندیم و آنچه را دیده ایم در ذهن خود مجسم می نمائیم: کوه با همان عظمت، دریا با همان وسعت، و کشتی عظیم با همان بزرگی که دارد در ذهن ما مجسم می شوند، یعنی همانند تابلوی فوق العاده بزرگی در برابر فکر ما یا در درون روح ما وجود دارند.
حال این سؤال پیش می آید که جای این نقشه بزرگ کجا است؟ آیا سلولهای فوق العاده کوچک مغزی می توانند چنین نقشه عظیمی را در خود جای دهند؟ مسلما نه، بنابراین باید دارای بخش دیگری از وجود باشیم که مافوق این ماده جسمانی است و آن قدر وسیع است که تمام این نقشه ها را در خود جای می دهد.
آیا نقشه یک عمارت 500 متری را می توان روی یک زمین چند متری پیاده کرد؟! مسلما پاسخ این سؤال منفی است، چون یک موجود بزرگتر با حفظ بزرگی خود منطبق بر موجود کوچکی نمی شود، لازمه انطباق این است که یا هر دو مساوی آن باشد یا نقشه کوچکتر باشد. با این حال چگونه ما می توانیم نقشه های ذهنی فوق العاده بزرگی را در سلولهای کوچک مغزی خود جای دهیم؟ ما می توانیم کره زمین را با همان کمربند چهل میلیون متریش در ذهن خود ترسیم کنیم، ما می توانیم کره خورشید را که یک میلیون و دویست هزار مرتبه از کره زمین بزرگ تر است، و همچنین کهکشانهائی را که میلیونها بار از خورشید ما وسیعترند همه را در فکر خود مجسم کنیم، این نقشه ها اگر بخواهند در سلولهای کوچک مغزی پیاده شوند طبق قانون «عدم انطباق بزرگ بر کوچک» امکان پذیر نیست، پس باید به وجودی مافوق این جسم اعتراف کنیم که مرکز پذیرش این نقشه های بزرگ می باشد.
سؤال
ممکن است گفته شود، نقشه های ذهنی ما، همانند «میکروفیلمها» و یا «نقشه های جغرافیائی» است که در کنار آن یک عدد کسری نوشته شده مانند: 1000000/1 و یا 100000000/1 که مقیاس کوچک شدن آن را نشان می دهد و به ما می فهماند که بای این نقشه را به همان نسبت بزرگ کنیم تا نقشه واقعی به دست آید، و نیز بسیار دیده ایم عکسی از کشتی غول پیکری گرفته شده که نمی تواند به تنهائی عظمت آن کشتی را نشان بدهد، و لذا قبل از گرفتن عکس برای نشان دادن عظمت آن انسانی را در عرشه کشتی قرار می دهند و عکس آن دو را با هم می گیرند تا عظمت کشتی از طریق مقایسه روشن شود. نقشه های ذهنی ما نیز تصویرهای بسیار کوچکی هستند که با مقیاسهای معینی کوچک شده اند، به هنگامی که به همان نسبت، آنها را بزرگ کنیم نقشه واقعی به دست می آید، و مسلما این نقشه های کوچک و میکروفیلمها می تواند به نوعی در سلولهای مغزی ما جای گیرد.
پاسخ:
مسأله مهم اینجا است که میکروفیلمها را معمولا یا به وسیله پروژکتورها بزرگ می کنند و روی پرده ای منعکس می نمایند یا در نقشه های جغرافیائی عددی که زیر آن نوشته شده است به ما کمک می کند که نقشه را در آن عدد ضرب کنیم و نقشه بزرگ واقعی را در ذهن خود منعکس نمائیم. حال این سؤال پیش می آید که آن پرده بزرگی که میکروفیلمهای ذهنی ما روی آن به صورت عظیم منعکس می گردد کجا است.
آیا این پرده بزرگ همان سلولهای مغزی هستند؟ قطعا نه. و آن نقشه جغرافیائی کوچک را که ما در عدد بزرگ ضرب می کنیم و تبدیل به نقشه عظیمی می نمائیم، مسلما محلی لازم دارد، آیا می تواند سلولهای کوچک مغزی باشد؟ به عبارت روشنتر در مثال میکروفیلم و نقشه جغرافیایی آنچه در خارج وجود دارد، همان فیلمها و نقشه های کوچک هستند، ولی در نقشه های ذهنی ما این نقشه ها درست به اندازه وجود خارجی آنها می باشند و قطعا محلی لازم دارند به اندازه خودشان، و می دانیم سلولهای مغزی کوچکتر از آن است که بتواند آنها را با آن عظمت منعکس سازد. کوتاه سخن اینکه ما این نقشه های ذهنی را با همان بزرگی که در خارج دارند تصور می کنیم، و این تصویر عظیم نمی تواند در سلول کوچکی منعکس گردد. بنابراین نیازمند به محلی است و از اینجا به وجود حقیقی ورای این سلولها پی می بریم که نامش را روح می گذاریم.
د- پدیده های روحی با کیفیت مادی هماهنگ نیستند
دلیل دیگری که می تواند ما را به استقلال روح و مادی نبودن آن رهنمون گردد این است که: در پدیده های روحی خواص و کیفیتهائی می بینیم که با خواص و کیفیتهای موجودات مادی هیچ گونه شباهت ندارد، زیرا:
اولا: موجودات «زمان» می خواهند و جنبه تدریجی دارند.
ثانیا: با گذشت زمان فرسوده می شوند.
ثالثا: قابل تجزیه به اجزاء متعددی هستند.
ولی پدیده های ذهنی دارای این خواص و آثار نیستند. صحنه هائی که مثلا از زمان کودکی در ذهن ما نقش بسته با گذشت زمان نه کهنه می شود و نه فرسوده، و همان شکل خود را حفظ کرده است، ممکن است مغز انسان فرسوده شود ولی با فرسوده شدن مغز خانه ای که نقشه اش از بیست سال قبل در ذهن ما ثبت شده فرسوده نمی گردد و از یک نوع ثبات که خاصیت جهان ماورای ماده است برخوردار است.
روح ما نسبت به نقش ها و عکسها خلاقیت عجیبی دارد و در یک آن می توانیم بدون هیچ مقدمه ای هر گونه نقشی را در ذهن ترسیم کنیم، کرات آسمانی، کهکشانها و یا موجودات زمینی، دریاها و کوهها و مانند آن، این خاصیت یک موجود مادی نیست، بلکه نشانه موجودی وراء مادی است.
به علاوه ما می دانیم مثلا 2+2=4 شکی نیست که طرفین این معادله را می توانیم تجزیه کنیم یعنی عدد دو را تجزیه نمائیم، و یا عدد چهار را، ولی این «برابری» را هرگز نمی توانیم تجزیه کنیم و بگوئیم برابری دو نیم دارد و هر نیمی غیر از نیم دیگر است، برابری یک مفهوم غیرقابل تجزیه است یا وجود دارد و یا وجود ندارد هرگز نمی توان آن را دو نیم کرد. این گونه مفاهیم ذهنی قابل تجزیه نیستند و به همین دلیل نمی توانند مادی باشند زیرا اگر مادی بودند، قابل تجزیه بودند، و باز به همین دلیل روح ما که مرکز چنین مفاهیم غیرمادی است نمی تواند مادی بوده باشد بنابراین مافوق ماده است (دقت کنید).
آیا روح مجرد است؟
آیا روح انسان، فقط مستقل است، یعنی بعد از مرگ جسم و متلاشی شدن آن می تواند به بقای خود ادامه دهد؟ یا علاوه بر استقلال دارای حالت تجرد از ماده نیز می باشد، یعنی خواص عمومی ماده را که عبارت است از زمان و مکان و اجزا ندارد. گروهی از فلاسفه اصرار دارند که روح دارای تجرد است و هیچ گونه کیفیات مادی، برای آن معنی ندارد، و بعضی از دلائل گذشته در مورد استقلال روح نیز به سوی این هدف جهت گیری شده است.
در حالی که بعضی دیگر، روح را نوعی ماده لطیف می دانند، و به تعبیر دیگر آن را «نیمه مجرد» می دانند، مجرد از ماده کثیف عنصری. فی المثل ما یقین داریم که نور، خواه به صورت امواج در اتر باشد یا به صورت ذرات و «فتون»، نوعی جسم است، ولی مسلما حساب آن از اجسام معمولی جداست و قوانینی که بر اجسام معمولی حاکم است، بر آن حاکم نیست، به همین دلیل از اجسام شفاف عبور می کند و خلأ و ملأ برای آن یکسان است.
آیا راستی روح انسان هم چیزی شبیه به این است؟ یا به کلی مجرد است و ماورای ماده اعم از ماده لطیف و کثیف ولی از آنجا که اثبات تجرد روح، یا ماده لطیف بودن در مباحث مربوط به معاد تأثیر چندانی ندارد، آنچه مهم است همان استقلال روح و بقای آن بعد از متلاشی شدن جسم می باشد، ما از بحث بیشتر در این زمینه خودداری می کنیم، و آن را به مباحث فلسفی موکول می کنیم، همین اندازه می گوئیم: روح مستقل خواه کاملا مجرد باشد یا جسم لطیف، می تواند بعد از فنای این جسم عنصری باقی و فعال باشد و این گامی است به سوی جهان پس از مرگ.
Sources
ناصر مکارم شیرازی- پیام قرآن- جلد 5 صفحه 295
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites