وهب بن قابوس مزنی (وَهبِ بن قابوس مُزَنی)
English 37518 Views |از یاران و اصحاب پیامبر اکرم (ص) و شهید جنگ احد!
وی دامدار بود و تعدادی گوسفند داشت که آن ها را در کوههای «جهینه»، می چراند. روزی همراه برادرزاده اش «حارث بن عقبة بن قابوس»، گوسفندانش را از کوهستان «مزینه» به شهر مدینه بازگرداند، دید مدینه خلوت است، پرسید که «مردم کجایند؟» گفتند «پیغمبر خدا (ص) با اصحابش برای جنگ با مشرکین قریش به «احد» رفته و در آنجا مشغول جنگ هستند.» به نقل از «واقدی» که می گوید، آنها همان جا مسلمان شده و گفتند: «شایسته نیست که برادران ما در جنگ بوده و بعدا ما ماجرا را از زبان ها بشنویم.»
پس او و برادرزاده اش، فورا به احد رفته و حضور پیغمبر (ص) رسیدند، هر دو گروه را در جنگ دیدند، موقعی بود که مسلمانان پیروزی اول خود را به دست آورده و سرگرم جمع آوری غنائم بودند، آن دو هم، به همراه بقیه مسلمانان، با آنان همکاری کرده و به جمع آوری غنائم پرداختند که ناگهان سواران مشرکین، به سرپرستی «خالد بن ولید» و «عکرمة بن ابوجهل» از پشت سر به آنها حمله کرده و از «تنگه عینین»، به مسلمانان تاختند که عده زیادی فرار کردند، پیامبر (ص) فرمود: «چه کسی می تواند جلوی حمله اینها را بگیرد؟» وهب گفت: «من آماده ام.»
برخاست و شروع به تیرانداختن کرد، زیرا تیرانداز ماهر و چابکی بود، آنقدر تیر انداخت تا گروهی که جلو آمده بودند، عقب رفتند و گروه دیگری از مشرکین باز حمله ور شدند، مجددا آن حضرت فرمود: «کیست که اینها را دفع کند؟» وهب مرنی گفت: «من» و برخاست و آنها را با شمشیر به عقب راند، دسته سوم کفار پیش آمده و به آنان حمله کردند، باز پیغمبر (ص) فرمود: «چه کسی از حمله اینها جلوگیری می کند؟» وهب گفت: «من حاضرم.» حضرت فرمود: «برخیز و برو! مژده باد تو را به بهشت!» او شادان رفت و گفت: «به خدا سوگند، این معامله را به هم نمی زنم و این بار دیگر به هیچ قیمت برنمی گردم.»
شمشیر برافراشت و خود را میان آنها افکند، صف مشرکان را در هم شکست و آنقدر شمشیر می زد و می کشت و از طرف دیگر سپاه بیرون می آمد و باز حمله می کرد.
پیامبر (ص) و مسلمانان این منظره را تماشا می کردند و پیامبر عرضه داشت خدایا، او را رحمت کن! آنقدر جنگ کرد تا دشمن او را محاصره نمود و باز با شمشیر و نیزه با آنها جنگید تا به شهادت رسید! بعد از او، برادرزاده اش «حارث» به میدان رفت و جنگ کرد تا او نیز شهید شد. پس از پایان جنگ، دیدند که بیست زخم کاری بر بدنش وارد شده و دشمن او را به بدترین وضع، مثله کرده پیغمبر اکرم (ص)، کنار جسد آن دو ایستاد و خطاب به پیکر «وهب» فرمود: «خداوند از تو راضی باد که من از تو راضی هستم!»
و با اینکه آن حضرت، سخت مجروح شده، و ایستادن دشوار بود، اما تأمل نمودند تا او را در قبر، دفن کردند.
Sources
محمد بن سعد- طبقات ابن سعد- جلد 4 صفحه 224- جلد 2 صفحه 40
سید مصطفی حسینی دشتی- معارف و معاریف- به نقل از «بحارالانوار»
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites