گزارش زندگی و احوالات دعبل (رفتار با خلفا)
English 3905 Views |رفتار دعبل با خلفاء و وزراء
این ناحیه از زندگی شاعر، فراخ میدان و پر دامنه است و جستجوگر در میان کتب تاریخ و تذکره های مفصل ادبی، بخشهائی را در پیرامون آن نگاشته می بینند که سخنان بی جا بسیار دارد و ما از تمام آنها در می گذریم و فقط اندکی را گلچین می کنیم.
1- «یحیی بن اکثم» گفت: مامون دعبل را به نزد خود خواند و امان بخشید و من در آنجا نشسته بودم که شاعر از در درآمد و مأمون وی را گفت: «قصیده رائیه ات را بخوان.» دعبل سرودن چنین قصیده ای را انکار و از آن اظهار بی اطلاعی کرد. مأمون گفت: «تو را بر آن قصیده همانطور که به جان امان دادم، امان می بخشم.» و شاعر چنین خواندن گرفت:
تأسفت جارتی لما رأت زوری *** و عدت الحلم ذنبا غیر مغتفر
ترجو الصبا بعد ما شابت ذوائبها *** و قد جرت طلقا فی حلبة الکبر
أجارتی إن شیب الرأس یعلمنی *** ذکر المعاد و أرضانی عن القدر
لو کنت أرکن للدنیا و زینتها *** إذا بکیت علی الماضین من نفر
أخنی الزمان علی أهلی فصدعهم *** تصدع الشعب لاقی صدمة الحجر
بعض أقام و بعض قد أصات به *** داعی المنیة و الباقی علی الأثر
أما المقیم فأخشی أن یفارقنی *** و لست أوبة من ولی بمنتظر
أصبحت أخبر عن أهلی و عن ولدی *** کحالم قص رؤیا بعد مدکر
لو لا تشاغل عینی بالألی سلفوا *** من أهل بیت رسول الله لم أقر
و فی موالیک للمحزون مشغلة *** من أن تبیت لمشغول علی أثر
کم من ذراع لهم بالطف بائنة *** و عارض بصعید الترب منعفر
أمسی الحسین و مسراهم لمقتله *** و هم یقولون: هذا سید البشر
یا أمة السوء ما جازیت أحمد فی *** حسن البلاء علی التنزیل و السور
خلفتموه علی الأبناء حین مضی *** خلافة الذئب فی أبقار ذی بقر
ترجمه: «دلبرم چون کناره گیریم از زنان دید، نگران شد و خردمندی را گناهی نابخشودنی شمرد. وی با گیسوان سپیدش و با آنکه به گروه پیران پیوسته است، آرزوهای جوانی دارد. دلبرا موی سپید یاد معاد را در من بیدار و مرا به سرنوشتم خرسند می کند. اگر به دنیا و زیور آن دل می بستم از اندوه رفتگان می گریستم. روزگار بر خاندان من تاخت و آن را چون جامی که به سنگ می شکنده در هم شکست. گروهی از آنها بجا مانده اند و برخی دیگر به جارچی مرگ از میان رفتند.
دیگران هم به دنبال آنان خواهند رفت. ترس من از این است که بازماندگان از من جدا می شوند، چشم به راه بازگشت رفتگان هم که نیستم. در خبر از خاندان و فرزندانم، به خفته ای می مانم که پس از بیداری به بازگوئی خوابش بپردازد. دل مشغولی چاکرانتان (خاندان پیغمبر) از فقدان پیاپی کشتگانتان، خواب و آسایش را از آنها ربوده است. چه دستها که در سرزمین نینوا قلم شد! و چه گونه ها که بر خاک خفت! روز عاشورای حسین به شب انجامید و دیگران شبانه بر قتلگاهش گذشتند و گفتند: این سرور انسانها است. ای بد مردم! پاداش پیغمبر را در برابر نعمت پرارزش قرآن و سوره های آن این چنین باید داد که چون رحلت فرمود مانند گرگی که بر گوسفندان «ذی بقر» شبانی کند، بر فرزندان او خلافت کنید؟»
یحیی گفت: مأمون در این هنگام مرا در پی کاری فرستاد چون رفتم و برگشتم دعبل سخنش را به اینجا رسانده بود که:
لم یبق حی من الأحیاء نعلمه *** من ذی یمان و لا بکر و لا مضر
إلا و هم شرکاء فی دمائهم *** کما تشارک أیسار علی جزر
قتلا و أسرا و تخویفا و منهبة *** فعل الغزاة بأرض الروم و الخزر
أری أمیة معذورین إن قتلوا *** و لا أری لبنی العباس من عذر
قوم قتلتم علی الإسلام أولهم *** حتی إذا استمکنوا جازوا علی الکفر
أبناء حرب و مروان و أسرتهم *** بنو معیط ولاة الحقد و الزعر
اربع بطوس علی قبر الزکی بها *** إن کنت تربع من دین علی وطر
قبران فی طوس: خیر الناس کلهم *** و قبر شرهم هذا من العبر
ما ینفع الرجس من قبر الزکی و لا *** علی الزکی بقرب الرجس من ضرر
هیهات کل امرئ رهن بما کسبت *** له یداه، فخذ ما شئت أو فذر
ترجمه: «از قبائل «ذی یمن» و «بکر» و «مضر» که من آنها را می شناسم، قبیله ای نماند که در خون خاندان پیغمبر شریک نباشد، همچون قماربازانی که در لاشه شتر شریکند. از کشتار و به زنجیر کشیدن و از ترساندن و ویرانگری با دودمان پیغمبر همان کردند که سربازان اسلام در سرزمین روم و فرنگ می کنند، خاندان امیه را در کشتارشان معذور می دارم ولی برای بنی عباس عذری نمی بینم چه آنها مردمی بودند که نخستین فردشان را بر اساس اسلام کشتید و چون آنها چیره شدند، کافرانه انتقام گرفتند. فرزندان امیه و مروان و خاندان آنها مردمی همه کینه توز و ستمگرند. آنگاه که به نیازی مذهبی در اندیشه ماندن در جائی هستی، در کنار قبر پاکی که در طوس است بمان. در طوس دو گور است: یکی از آن بهترین مردم و دیگری متعلق به بدترین آنها و این پند آموز است. آن پلید را از جوار این پاک سودی نرسد و نزدیکی آن ناپاک به این وجود تابناک زیانی نزند. چه هر کس در گرو دست آورد خویش است و تو هر یک از نیک و بد را که خواهی برگزین یا واگذار.»
راوی گفت: مأمون دستارش را به زمین زد و گفت «ای دعبل به خدا که راست گفته ای.»
شیخ ما صدوق در ص 390 امالی خود به اسنادش از دعبل آورده است که چون خبر درگذشت امام رضا (ع) در قم به من رسید، آن قصیده رائیه را سرودم. آنگاه ابیاتی از آن را یاد کرده است.
ابراهیم بن مهدی
«ابراهیم بن مهدی» بر مأمون وارد شد و شکایت حال خویش را با او چنین در میان گذاشت: «ای امیر مؤمنان! خدای سبحانه و تعالی شخص تو را بر من برتری داد و مهر و بخشایش مرا به دلت انداخت و ما و تو در نسب یکسانیم. اینک دعبل مرا هجو کرده و باید از او انتقام بگیری.» مأمون گفت «مگر چه گفته است؟ شاید این سروده او را می گوئی:
نعر ابن شکلة بالعراق و أهله *** فهفا إلیه کل اطلس مائق»
و ابیات هجویه را خواند. ابراهیم گفت: «این یکی از هجویه های اوست مرا به اشعاری زشت تر از این نیز هجو کرده است.» مأمون گفت: «تو را اقتدا به من است: چه دعبل از من نیز بدگوئی کرده و من تحمل نموده ام درباره من گفته است:
أ یسومنی المأمون خطة جاهل *** أو ما رأی بالأمس رأس محمد
إنی من القوم الذین سیوفهم *** قتلت أخاک و شرفتک بمقعد
شادوا بذکرک بعد طول خموله *** و استنقذوک من الحضیض الأوهد»
ترجمه: «آیا مأمون با من همان رفتاری می کند که با مردم نادان دارد، مگر دیروز سر برادرش محمد را ندید؟ من از آن قومی هستم که شمشیرشان برادرت را کشت و تو را بر سریر خلافت نشاند همان گروهی که تو را پس از گمنامی بسیار نامدار کردند و از خاک مذلت بر گرفتند.»
ابراهیم گفت: «ای امیر مؤمنان خداوند بر بردباری و دانائیت بیفزاید. چه هیچ یک از ما جز به فزونی دانش تو سخن نخواهد گفت و جز به پیروی از شکیبائی تو، تاب این سخنان نمی آرد.»
میمون بن هارون
«میمون بن هارون» آورده است که ابراهیم بن مهدی درباره دعبل سخنی به مأمون گفت که خواست وی را بر ضد شاعر بشوراند. مأمون خندید و گفت «مرا بدانجهت بزیان او برمی انگیزی که درباره ات سروده است:
یا معشر الأجناد لا تقنطوا *** و ارضوا بما کان و لا تسخطوا
فسوف تعطون حنینیة *** یلتذها الأمرد و الأشمط
و المعبدیات لقوادکم *** لا تدخل الکیس و لا تربط
و هکذا یرزق قواده *** خلیفة مصحفه البربط»
ترجمه: «ای گروه لشکریان ناامید مباشید و بر آنچه رفت خشنود گردید و خشم مگیرید چه به همین زودی آهنگهای (حنینی) که خوشایند پیر و جوان است به شما ارزانی خواهد شد و به فرماندهان سپاه نیز نواهای (معبدی) خواهند داد، آهنگهائی که نه در جیب جا می گیرد و نه گرد آوردنی است. آری خلیفه ای که مصحفش بربط است عطایش به سران سپاهش همین است.»
ابراهیم گفت «ای امیر مؤمنان به خدا قسم دعبل از تو نیز بدگویی کرده.» مأمون گفت «از آن بگذر که من بدگوئی او را به این سروده اش بخشیدم.» و خندید در این هنگام «أبوعباد» از در درآمد و چون مأمون از دور او را دید به ابراهیم گفت: «دعبل با هجویه های خود بر «ابوعباد» نیز گستاخی کرده و این شاعر از هیچ کس نمی گذرد.» ابراهیم گفت «مگر ابوعباد از تو گشاده دست تر است؟» مأمون پاسخ داد «نه اما وی مردی تند و نادان است که کسی را امان نمی دهد و من شکیباتر و بخشاینده ترم. به خدا وقتی ابوعباد به این سوی می آمد این سروده دعبل درباره اش به خنده ام انداخت:
أولی الأمور بضیعة و فساد *** أمر یدبره أبو عباد
ترجمه: نزدیکترین کار به تباهی و فساد کاری است که تدبیر آن با ابوعباد است.»
ابوناجیه
«ابوناجیه» آورده است که معتصم دعبل را به جهت زبان درازیهایش دشمن می داشت و چون به شاعر خبر رسید که معتصم اراده فریب و کشتنش دارد به جبل گریخت و در هجو وی چنین سرود:
بکی لشتات الدین مکتئب صب *** و فاض بفرط الدمع من عینه غرب
و قام إمام لم یکن ذا هدایة *** فلیس له دین و لیس له لب
و ما کانت الأنباء تأتی بمثله *** یملک یوما أو تدین له العرب
و لکن کما قال الذین تتابعوا *** من السلف الماضین إذ عظم الخطب
ملوک بنی العباس فی الکتب سبعة *** و لم تأتنا عن ثامن لهم کتب
کذلک أهل الکهف فی الکهف سبعة *** خیار إذا عدوا و ثامنهم کلب
و إنی لأعلی کلبهم عنک رفعة *** لأنک ذو ذنب و لیس له ذنب
لقد ضاع ملک الناس إذ ساس ملکهم *** وصیف و أشناس و قد عظم الکرب
و فضل بن مروان یثلم ثلمة *** یظل لها الإسلام لیس له شعب
ترجمه: «دلباخته غمزده دین از پراکندگی دین گریست و چشمه اشک از چشمش جوشید. پیشوائی به پا خاست که اهل هدایت نیست و دین و خرد ندارد. اخباری که حکایت از مملکتداری مردی چون «معتصم» و تسلیم عرب در برابر او کند، به ما نرسیده است. لیکن آنچنانکه پشینیان بازگو کرده و گفته اند چون کار خلافت دشوار شد بنا به گفته کتب مذهبی، شاهان بنی عباس هفت تن خواهند بود و از حکومت هشتمین آنها نوشته ای در دست نیست. اصحاب کهف نیز چنیند که به گاه برشمردن، هفت تن نیکمرد در غار بودند و هشتمین شان سگشان بود. و من سگ آنها را بر تو ای معتصم! برتری می دهم چه تو کنهکاری و او نبود حکومت مردم از آن روز به تباهی کشید که «وصیف» و «اشناس» عهده دار آن شدند و این چه اندوه بزرگی بود! (فضل بن مروان) نیز چنان شکافی در اسلام انداخت که اصلاح پذیر نبود.»
«میمون بن هارون» آورده است: که چون معتصم مرد «محمد بن عبدالملک زیات» در رثائش سرود:
قد قلت إذ غیبوه و انصرفوا *** فی خیر قبر لخیر مدفون
لن یجبر الله أمة فقدت *** مثلک إلا بمثل هارون
ترجمه: «چون او را به خاک کردند و بازگشتند گفتم: بهترین مرده را به بهترین گور سپردند، خداوند جبران مصیبت مردمی که تو را از دست داده اند جز به شخصی مانند هارون نخواهد کرد.» و دعبل به معارضه او چنین سرود:
قد قلت إذ غیبوه و انصرفوا *** فی شر قبر لشر مدفون
اذهب إلی النار و العذاب فما *** خلتک إلا من الشیاطین
ما زلت حتی عقدت بیعة من *** أضر بالمسلمین و الدین
ترجمه: «چون وی را در خاک نهان کردند و برگشتند گفتم بدترین مردها در بدترین گورها خفت، برو به سوی دوزخ و عذاب که من تو را شیطانی بیش نمی پندارم. نمردی مگر آنگاه که پیمان بیعت را برای کسی گرفتی که برای مسلمین و اسلام زیان بخش تر بود.»
مهرویه
«محمد بن قاسم بن مهرویه» آورده است که با دعبل در «ضمیره» بودم که خبر مرگ معتصم و قیام واثق را آوردند. دعبل گفت «پاره ای کاغذ داری که بر آن بنویسم؟» گفتم «آری.» کاغذی درآوردم و او به بدیهه بر من املاء کرد:
ألحمد لله لا صبر و لا جلد *** و لا عزاء إذا أهل البلا رقدوا
خلیفة مات لم یحزن له أحد *** و آخر قام لم یفرح به أحد
ترجمه: «خدا را سپاس: جای آن نیست که از شکیبائی و تاب و توان سخن گوئیم چه خلیفه ای مرد که هیچ کس برای او نگران نیست و دیگری برپا خاست که هیچ کس خرسند نیست.»
«محمد بن جریر» آورده است که تنها بیتی که «عبدالله بن یعقوب» از هجویه دعبل درباره متوکل برای من خواند این بیت بود و من از او شعر دیگری را در این باره نشنیدم:
و لست بقائل قذفا و لکن *** لا مر ما تعبدک العبید
راوی گفت: شاعر در این بیت نسبت (ابنه) به متوکل داده است.
عبدالله بن طاهر
«عبدالله بن طاهر» بر مأمون وارد شد. مأمون وی را گفت «ای عبدالله شعر دعبل را به یاد داری؟» گفت: «آری اشعاری از او در ستایش دودمان امیر مؤمنان به خاطر دارم.» گفت بخوان و عبدالله این سروده دعبل را خواند:
سقیا و رعیا لأیام الصبابات *** أیام أرفل فی أثواب لذاتی
أیام غصنی رطیب من لیانته *** أصبو إلی غیر جارات و کنات
دع عنک ذکر زمان فات مطلبه *** و اقذف برجلک عن متن الجهالات
و اقصد بکل مدیح أنت قائله *** نحو الهداة بنی بیت الکرامات
ترجمه: «سیراب و آباد باد روزگار جوانی و عشق روزگاری که در جامه شادکامی می خرامیدم روزگاری که شاخه های درخت و جودم تازه و شاداب بود و من از شکوفائی آن بر هر بام و دری به بازی می نشستم. بس کن! و یاد زمانه ای را که دورانش به سر آمده، فرو گذار و از حریم نادانی پای درکش و از مدایحی که می سرائی به سوی رهبرانی روی آر که از خاندان کرامت و اعجازند.»
مأمون گفت «به خدا سوگند وی به چنان گفتار و اندیشه عمیقی در یاد کرد خاندان پیغمبر دست یافته است که در وصف دیگران به آن نمی رسد.» سپس گفت «دعبل درباره سفر دور و درازی که برایش پیش آمده است نیز شعر نیکوئی سروده است.» و آن این است:
أ لم یأن للسفر الذین تحملوا *** إلی وطن قبل الممات رجوع
فقلت و لم أملک سوابق عبرة *** نطقن بما ضمت علیه ضلوع
تبین فکم دار تفرق شملها *** و شمل شتیت عاد و هو جمیع
کذاک اللیالی صرفهن کما تری *** لکل أناس جدبة و ربیع
ترجمه: «آیا زمان آن نرسیده است که تا من نمرده ام، مسافران به وطن برگردند. در آن حال که توانائی جلوگیری کردن از ریزش اشکی که از درد دل حکایت داشت نداشتم گفتم بگو: چه خانهائی که جمع آن پراکنده شد و چه جمع های پراکنده ای که پس از گرد آمدن دوباره از هم پاشیدند.»
آنگاه گفت: «من هیچ سفری نکرده ام، که این ابیات را در سفر و در همه گشت و گذارهایم تا گاه بازگشت در پیش چشم نداشته باشم.»
«میمون بن هارون» آورده است که دعبل، «دینار بن عبدالله» و برادرش «یحیی» را می ستود و آنگاه که از رفتار آنها ناخشنود شد در هجوشان چنین سرود:
ما زال عصیاننا لله یرذلنا *** حتی دفعنا إلی یحیی و دینار
وغدین علجین لم تقطع ثمارهما *** قد طال ما سجدا للشمس و النار
ترجمه: «گناهانمان پیوسته خوارمان می داشت تا گاهی که ما را به دامان یحیی و دینار انداخت همان گوساله های نادانی که نسلشان قطع نشده و سجده آفتاب و آتش بسیار کرده اند.» و گفته است: دعبل درباره آن دو و «حسن بن سهل» و «حسن بن رجاء» و پدرش نیز چنین سروده است:
ألا فاشتروا منی ملوک المخزم *** أبع حسنا و ابنی رجاء بدرهم
و أعط رجاء فوق ذاک زیادة *** و أسمح بدینار بغیر تندم
فإن رد من عیب علی جمیعهم *** فلیس یرد العیب یحیی بن أکثم
ترجمه: «هان! امیران «مخزم» را از من بخرید چه من «حسن» و دو فرزند «رجاء» را به درهمی می فروشم و «رجاء» را سرانه می دهم «دینار» را نیز بی پشیمانی می فروشم. اگر آنها را به سبب عیبی که دارند به سویم باز برگردانند. «یحیی بن اکثم» پس نخواهد آورد».
Sources
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 2 صفحه 529، جلد 4 صفحه 281
ابوالفرج اصفهانی- الاغانى- جلد 20 ص 154، 194، 133، 157- 158، 160، 167 - 168، 171، جلد 18 ص 57
شیخ صدوق- أمالی الشیخ- صفحه 61 (100 ح 156)
ابن عساکر- تاریخ ابن عساکر- جلد 5 صفحه 233 (6/ 76)
ابن خلکان- وفیات الأعیان- جلد 2 صفحه 267 رقم 227
شیخ مفید- أمالی المفید- صفحه 324 ح 10، صفحه 526 ح 16
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites