آمدن نمایندگان هوازن نزد پیامبر (ص)

English 5578 Views |

پس از نبرد طائف نمایندگان هوازن، همان کسانی که جنگ حنین با ایشان در گرفت نزد پیامبر آمدند و در میان ایشان عموى رضاعى حضرت (ص) نیز به چشم می خورد. او گفت: اى رسول خدا، در این سایبان ها کسانى اسیرند که عهده دار امور تو بودند، عمه ها و خاله هاى رضاعى و پرستارهایت. ما ترا در آغوش خود پرورش دادیم و از پستان زنانمان شیرت دادیم، من ترا در شیرخوارگى دیدم و شیر خوارى بهتر از تو ندیده ام، و پس از اینکه از شیر گرفته شدی هم بهتر از تو هیچکس نبود. سپس ترا در جوانیت دیدم و جوانى بهتر از تو ندیده ام، همه آثار خیر در تو کامل شده است، در عین حال ما در واقع اهل و عشیره توئیم، بر ما منت گذار و لطف فرماى که خدا بر تو لطف فرماید. پیامبر (ص) فرمود: من مدتها منتظر شما ماندم و گمان کردم که دیگر نخواهید آمد، لذا غنایم تقسیم شده و سهام اشخاص معلوم گردیده است.
چهارده مرد از هوازن نیز که مسلمان شده بودند به حضور پیامبر (ص) آمدند، و پس از ایشان هم گروهى دیگر آمدند. سالار و سخنگوى ایشان ابو صرد زهیر بن صرد بود. او گفت: اى رسول خدا، ما اهل و عشیره توئیم، و چندان بلا و گرفتارى بر ما رسیده است که بر تو پوشیده نیست. اى رسول خدا، در این سایبان ها عمه ها و خاله ها و پرستارانت که عهده دار سرپرستى تو بودند هستند، اگر ما حارث بن ابى شمر، یا نعمان بن منذر را شیر داده بودیم و براى آن دو این مسأله یى که براى شما پیش آمده است پیش مى آمد، انتظار لطف و محبت از آنها را داشتیم و حال آنکه تو از همه برترى. و هم گفته اند که ابو صرد چنین گفت: همانا در این سایبانها خواهران و عمه ها و دختر عمه ها و خاله ها و دختر خاله هایت هستند، دورترین آنها به تو نزدیکند. اى رسول خدا، پدر و مادرم فداى تو باد، آنها ترا در آغوش خود پرورانده اند و از پستان خود به تو شیر داده اند و ترا بر پشت خود گرفته اند، و تو بهترین و برترین فرزندى. و این ابیات را خواند:

اى رسول خدا در کرم و بزرگوارى بر ما منت گذار *** که تو آن مردى که بر تو امیدواریم و ترا براى خود اندوخته ایم
نسبت به زنانى که قضا و قدر آنها را رانده و پراکنده ساخته *** و روزگارشان را دگرگون کرده است لطف فرماى

ما را همچون اشخاص خوار و زبون قرار مده *** و گوى سبقت از ما ببر که ما خود گروههاى درخشنده و سر فرازیم
ما نعمتها را سپاسگزار خواهیم بود، هر قدر هم که کهنه شود *** و این نعمت پس از امروز هم همواره پیش ما محفوظ خواهد بود


پیامبر (ص) فرمود: بهترین سخن، راست ترین سخن است، بگویید آیا زنان و فرزندانتان در نظر شما دوست داشتنى ترند، یا اموالتان؟ گفتند، اى رسول خدا تو ما را میان زن و فرزند و اموال مختار و مخیر فرمودى، ما هیچ چیز را با زن و فرزند خود معادل نمى دانیم، لطفا زنان و فرزندانمان را به ما برگردان.
پیامبر (ص) فرمود: آنچه که در سهم من و فرزندان عبدالمطلب قرار گرفته است از آن شما خواهد بود، براى شما از مردم هم چنین درخواستى خواهم کرد، هنگامى که با مردم نماز ظهر مى گزارم شما بگویید که ما رسول خدا را نزد مردم واسطه قرار مى دهیم و مردم را نزد رسول خدا. و من خواهم گفت: آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است از شما، و از مردم هم براى شما درخواست کمک خواهم کرد. هنگام ظهر پس از اینکه رسول خدا (ص) نماز ظهر را برگزار نمود آنها برخاستند و همان طور که رسول خدا دستور فرموده بود گفتند، ما رسول خدا را پیش مردم واسطه قرار مى دهیم و مردم را پیش رسول خدا. و پیامبر (ص) فرمود: آنچه از من و فرزندان عبدالمطلب است از آن شما. مهاجران گفتند، آنچه از ماست اختیارش به دست رسول خداست. انصار نیز چنین گفتند. اقرع بن حابس گفت: ولى من و بنى تمیم چنان نخواهیم کرد. عیینة بن حصن گفت: من و فزاره هم چنان نخواهیم کرد. عباس بن مرداس سلمى گفت: من و بنى سلیم هم چیزی نمى دهیم. اما بنى سلیم گفتند، آنچه از ماست براى رسول خدا خواهد بود، عباس بن مرداس که از طرف بنی سلیم اعلام کرده بود چیزی نخواهند بخشید و حال با گفتار آنها خوار شده بود به بنی سلیم گفت: مرا خوار کردید. در این هنگام رسول خدا (ص) برخاست و براى مردم خطبه یى ایراد کرد و ضمن آن فرمود: این قوم مسلمان آمده اند، من هم روز شمارى مى کردم که بیایند، اکنون هم آنها را مختار ساخته ام که زنان و فرزندان یا اموال خود را انتخاب کنند و آنها از زنان و فرزندان خود نمى گذرند. بنابر این هر کس از آنها کسى را به اسارت دارد، در صورتى که مایل باشد رهایشان کند، هر کس هم میل نداشته باشد و حق خود را بخواهد در قبال هر اسیر شش شتر پرداخت خواهد شد، البته از اولین غنائمى که خداوند نصیب فرماید.
گفتند، اى رسول خدا راضى و تسلیم هستیم. فرمود: به کارگزاران خود بگویید تا اسیران را به ما بسپرند و نظر خود را هم بگویید تا بدانیم. زید بن ثابت میان انصار حرکت کرد و از ایشان مى پرسید: آیا راضى و تسلیم نظر پیامبر هستید یا نه؟ و آنها بدون استثناء موافقت خود را اعلام داشتند. عمر بن خطاب هم کسى را نزد مهاجران فرستاد و نظر آنها را خواست، ایشان هم بدون استثناء موافقت کردند. ابو رهم غفارى نیز میان قبائل عرب رفت. بعد هم کارگزاران و امنایى که رسول خدا (ص) آنها را اعزام فرموده بود آمدند و همگى یک صدا و متفق رضایت و تسلیم خود را نسبت به فرمان رسول خدا اعلان کردند و گفتند، اسیرانى را که در دست دارند آزاد و تسلیم خواهند کرد.
زنى که نزد عبدالرحمن بن عوف بود مختار شد که اگر بخواهد نزد عبد الرحمن بماند یا پیش قوم خود برگردد، و او قوم خود را برگزید و او را تسلیم کردند. زنانى هم که نزد علی و عثمان و طلحه و صفوان بن امیه و عبدالله بن عمر بودند به قبیله خود برگردانده شدند.اما زنى که نزد سعد بن ابى وقاص بود زندگى با سعد را انتخاب کرد و از سعد صاحب پسرى شد. عیینة بن حصن که در انتخاب اسیر آزادش گذاشته بودند، نگاه کرد و پیر زنى را انتخاب کرد و گفت: این مادر قبیله است و براى آزادى او فدیه بیشترى پرداخت خواهند کرد، و شاید در قبیله داراى نسب محترمى باشد. پسر آن زن پیش عیینه آمد و گفت: آیا موافقى صد شتر بگیرى و آزادش کنى؟ گفت: نه. پسر برگشت و ساعتى عیینه را به حال خود گذاشت. پیر زن به پسر خود گفت: چه احتیاج به خرج کردن صد شتر است؟ رهایش کن، به زودى مرا بدون دریافت فدیه یى آزاد خواهد کرد. همینکه عیینه، این مطلب را شنید گفت: خدعه مانند امروز ندیده ام! گویا حساب من در مورد این اسیر درست نیست و مغرور و فریفته شده ام، سوگند به خدا باید لکه ننگ ترا از خودم دور سازم. گوید: پس از ساعتى پسر از آنجا گذشت. این بار عیینه به او گفت: حاضرى پیشنهادت را در مورد پیرزن عمل کنى؟ گفت: نمى توانم بیش از پنجاه شتر بپردازم. عیینه گفت: نمى پذیرم. پس از مدتى یک مرتبه دیگر پسر از کنار عیینه عبور کرد ولى رویش را از عیینه برگرداند. عیینه به او گفت: آیا حاضرى آنچه گفتى به من بدهى؟ جوان گفت: من بیشتر از بیست و پنج شتر آن هم شترهاى مخصوص زکات نمى دهم، فقط همین قدر مى توانم بدهم. عیینه گفت: به خدا هرگز اینطور معامله مان نمی شود، بعد از صد شتر حالا به بیست و پنج شتر راضى شوم! همینکه عیینه ترسید که مردم متفرق شوند و آنها برگردند نزد جوان آمد و گفت: حاضرى که پیشنهادت را عملى کنى؟ جوان گفت: تو حاضرى که ده شتر بگیرى؟ عیینه گفت: نه به خدا سوگند این کار را نمى کنم. همینکه شروع به حرکت کردند، عیینه جوان را صدا زد و گفت: اگر حاضرى و مى خواهى تعهدت را عملی کنى من حاضرم. جوان گفت: بفرستش، من یک شتر مى دهم که بر آن سوار شوى. عیینه گفت: نه به خدا سوگند نیازى به آن ندارم، و شروع به سرزنش خود کرد و مى گفت: چنین چیزی تا امروز ندیده ام. جوان گفت: خودت این کار را بر سر خود آوردى، به پیرزنى فرتوت توجه کردى ... خودت او را از میان آن همه اسیر برگزیدى. عیینه گفت: او را بگیر و با خودت ببر، خداوند او را براى تو فرخنده نگرداند، مرا هم به او نیازى نیست. جوان گفت: اى عیینه، رسول خدا (ص) به همه اسیران لباس پوشاند، اتفاقا این زن از قلم افتاده بود، حالا تو به او لباسى نمى پوشانى؟ و آیا جامه یى پیش تو ندارد؟ گفت: نه، به خدا لباسى از او پیش من نیست. گفت: چنین مکن! و جوان از عیینه جدا نشد تا اینکه لباسى از او گرفت و به او گفت: تو فرصت ها را نمى شناسى! سر انجام بنى تمیم و اقرع اسیران خود را نگه داشتند. پیامبر (ص)، فدیه هر اسیر را شش شتر قرار داده بودند، سه شتر چهار ساله و سه شتر پنج ساله، ابو حذیفه عهده دار تقسیم غنایم بود.

سرنوشت مالک بن عوف:
پیامبر (ص)، به نمایندگان هوازن گفت: مالک بن عوف، چه کرد؟ گفتند، گریخت و در حصار طائف به ثقیف پیوست. فرمود: به او خبر بدهید که اگر مسلمان شود و بیاید زن و اموالش را پس خواهم داد و یکصد شتر هم به او خواهم بخشید. پیامبر (ص) دستور فرموده بود تا خانواده مالک را در مکه پیش عمه شان ام عبد الله دختر ابى امیه نگهدارى کنند. نمایندگان هوازن گفتند، اى رسول خدا، اینها سروران مایند و از همه بیشتر دوستشان داریم. پیامبر (ص) فرمود: من هم خیر آنها را مى خواهم. همچنین اموال مالک را هم نگهداشتند و ضمن غنایم نیاوردند. وقتی این خبر به مالک بن عوف رسید و از رفتار پیامبر (ص) نسبت به اقوام خود و وعده یى که داده بود آگاه شد، و فهمید که خانواده و اموال او نگهدارى شده است، و چون از طرفى هم مى ترسید که ثقیفى ها او را بکشند و یا اینکه پس از اطلاع از گفته هاى پیامبر (ص)، او را زندانى کنند و مانع از حرکت او شوند دستور داد تا شترش را پیشاپیش به دحنا که در حومه طائف بود ببرند. آنگاه دستور داد تا شبانه اسبى برایش آوردند و همان شب بر اسب سوار شد و از حصار بیرون آمد و به سمت دحنا حرکت کرد. او بر شتر خود سوار شد و خود را به پیامبر (ص) رساند، و هنگامى به حضور حضرت (ص) رسید که از جعرانه حرکت فرموده بود. رسول خدا (ص) خانواده و اموال او را به وی پس داد و یکصد شتر هم به او بخشید و مالک مسلمان شد و در رعایت احکام اسلامی نیز کوشا بود.
البته در برخی منقولات دیگر آمده است که مالک در مکه به پیامبر (ص) پیوست و رسول خدا او را بر کسانى از قومش که مسلمان شده بودند و همچنین بر مسلمانان قبائل «هوازن» و «فهم» که در اطراف طائف بودند فرمانده قرار داد.
گروهى از مسلمانان با مالک هماهنگ شدند، و پیامبر (ص) براى او پرچمى نیز بستند. و او همراه مسلمانان با کسانى که بر شرک باقى مانده بودند مى جنگید، و خمس غنایمى را که به دست مى آورد براى پیامبر (ص) مى فرستاد. یک مرتبه صد شتر و یک مرتبه هزار گوسفند.

Sources

سیدجعفر مرتضی عاملی- الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص) جلد 24

محمد بن عمر واقدی- ترجمه مغازی واقدی

ابو شهبه- السیرة النبویة- جلد 3

أبو القاسم السهيلي- الروض النف جلد 4

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information