وحدت انگاری پارمنیدس و ملیسوس

English 4847 Views |

الئائی

بنیانگذار مشهور نحله الئائی گزنوفانس بود. اما، چون مدرک واقعی وجود ندارد که وی هیچگاه به الئا در جنوب ایتالیا رفته باشد، بعید است که وی بیش از حامی و مشوقی برای آن نحله بوده باشد. هرگاه برخی از اقوالی را که به وی نسبت داده اند ملاحظه کنیم، دشوار نیست که دریابیم چرا وی به عنوان حامی آن نحله که به اندیشه «واحد» بی حرکت اعتقاد راسخ داشته قبول شده است. گزنوفانس خدایان یونانی را که صفات انسانی به آنها نسبت داده می شد مورد انتقاد قرار داده است: «اگر گاوها و اسبها یا شیرها دست داشتند و می توانستند با دستهای خود نقاشی کنند، و مانند آدمیان آثار هنری پدید آورند، اسبها شکل خدایان را مانند اسب و گاوها مانند گاو نقاشی می کردند، و ابدان آنها را به صورت و تمثال انواع متعدد خود می ساختند»، و به جای آنها قرار می دهد: «یک خدا، بزرگترین خدا در میان خدایان و آدمیان، که نه در صورت شبیه مخلوقات فانی است، و نه در فکر»، خدایی که «همیشه در جایگاه خود ساکن و ثابت است، هرگز حرکت نمی کند؛ و نه شایسته اوست که گاهی اینجا و گاهی آنجا رود.» ارسطو در مابعدالطبیعه می گوید که گزنوفانس، «با توجه به کل جهان، گفت که واحد خداست.» پس احتمال قوی می رورد که او یگانه انگار (قائل به وحدت) بوده و نه موحد (قائل به یک خدا)، و این تفسیر «الهیات» او یقینا با طرز تفکر الئائی بیشتر سازگار است تا یک تفسیر خداپرستانه. چنین الهیات واقعا توحیدی مفهومی است که برای ما به اندازه کافی آشناست، ولی در یونان آن دوره چیزی ناشناخته بوده است.
پایه گذار واقعی نحله الئائی از لحاظ فلسفی و تاریخی بدون تردید پارمنیدس، اهل الئا، بود. پارمنیدس (برمانیدس) ظاهرا مقارن پایان قرن ششم ق.م. متولد شده است، زیرا در حدود سالهای 451 - 449 ق.م.، وقتی 65 سال داشت، با سقراط جوان در آتن گفتگو می کرده است. گفته شده است که وی قوانینی را برای زادگاه خویش (الئا) تهیه و تنظیم کرده است، ویدوگنس گفته ای از سوتیون را حفظ می کند دایر بر اینکه پارمنیدس در آغاز یک فیثاغوری بود، لیکن بعدها آن فلسفه را به نفع فلسفه خویش ترک کرد.

«واحد» اساس نظریه پارمنیدس

پارمنیدس به نظم می نوشته است، و اغلب قطعاتی را که ما در دست داریم سیمپلیکیوس در تفسیر خود حفظ کرده است. نظریه وی به اختصار دایر بر این معنی است که وجود، یا «واحد»، هست، و صیرورت و تغیر، توهم است. زیرا اگر چیزی به وجود آید، پس یا از وجود به وجود می آید یا از لاوجود. اگر از اولی به وجود می آید، در این صورت قبلا هست، که در این حالت به وجود نمی آید (یعنی تحصیل حاصل است)؛ و اگر از دومی به وجود می آید، در این صورت هیچ چیز نیست، زیرا از هیچ هیچ چیز به وجود نمی آید. بنابراین صیرورت توهم است. وجود فقط هست و وجود واحد است، زیرا کثرت نیز توهم است. بدیهی است که این نظریه از آن نوع نظریه نیست که بی درنگ به ذهن شخص عامی و عادی می رسد، و بنابراین جای تعجب نیست که می بینیم پارمیندس بر تمایز اساسی بین «طریق حقیقت» و «طریق عقیده» اصرار می ورزید.
بسیار محتمل است که طریق عقیده که در قسمت دوم منظومه وی آمده است، جهان شناسی فیثاغوریان را نشان می دهد؛ و چون فلسفه فیثاغوری خود به ندرت به ذهن انسانی که صرفا طریق معرفت حسی را پیموده است خطور می کند، نباید عقیده داشت که تمایز پارمنیدس بین آن دو طریق تمام کلیت صوری تمایز بعدی افلاطون بین معرفت و عقیده، فکر و حس، را داراست. بلکه این تمایز رد یک فلسفه معین به نفع یک فلسفه معین دیگر است. با این حال درست است که پارمنیدس فلسفه فیثاغوری را (و در واقع هر فلسفه ای را که با آن در این مطلب موافق است) به سبب آنکه تغیر و حرکت را می پذیرد رد می کند.
و اما تغیر و حرکت یقینا پدیدار هایی هستند که بر حواس نمودار می شوند، به طوری که پارمنیدس، با رد تغیر و حرکت، طریق نمود حسی را رد می کند. بنابراین غلط نیست که بگوییم پارمنیدس مهمترین تمایز بین عقل و حس، یا حقیقت و نمود، را مطرح کرده است. البته درست است که حتی طالس نیز این تمایز را تا اندازه ای شناخته بود، زیرا حقیقت مفروض او، که همه چیز آب است، به زحمت مستقیما به وسیله حواس قابل ادراک است: بلکه برای آنکه به تصور درآید نیازمند عقل است، که از نمود فراتر می رود. «حقیقت» مرکزی هراکلیتس نیز حقیقتی است عقلی و از عقیده مشترک مردمان، که در هر چیز به نمود حسی اعتماد می کنند، بسیار دور است.
همچنین درست است که هراکلیتس حتی به این تمایز تا اندازه ای تصریح کرده است، زیرا مگر نمی بینیم که او بین فهم مشترک محض (عرف عام) و «پیام» خویشتن فرق و تمایز قائل می شود؟ با این حال این پارمنیدس است که نخستین بار بر این تمایز با قوت و صراحت تمام تاکید می کند، و اگر نتیجه ای را که به آن رسید ملاحظه کنیم، به آسانی می توانیم دریابیم که چرا چنین می کند. در فلسفه افلاطونی این تمایز اهمیت اساسی می یابد، چنانکه در تمام صور ایدئالیسم (اصالت معانی) واقعا باید چنین باشد.

نسبت تفکر پارمنیدس با ایده آلیسم
با این حال اگرچه پارمنیدس تمایزی را که می بایست عقیده اساسی و بنیادین ایدئالیسم شود اعلام کرد، وسوسه سخن گفتن از او به عنوان کسی که گویی خود یک ایدئالیست بوده مردود است. دلیل بسیار خوبی وجود دارد برای این فرض که در نظر پارمنیدس «واحد» حسی و مادی است، و او را به صورت یک ایدئالیست عینی، نوع قرن نوزدهم نشان دادن به منزله ارتکاب یک اشتباه تاریخی است: از نفی تغیر نتیجه نمی شود که «واحد» همان «ایده» (اندیشه، تصور) است. ممکن است ما دعوت به متابعت از طریق فکر شویم، اما از اینجا نتیجه نمی شود که پارمنیدس «واحد» را، که بدین طریق به آن رسیده ایم، به عنوان اینکه واقعا خود «فکر» است ملاحظه کرده است. اگر پارمنیدس «واحد» را فکر قائم به خود معرفی کرده بود، بعید بود که افلاطون و ارسطو از این امر گزارشی ندهند، و سقراط آناکساگوراس را، با اندیشه و مفهوم او از عقل (نوس)، نخستین فیلسوف هوشیار نمی یافت. در واقع به نظر می رسد که حقیقت از این قرار باشد که اگرچه پارمنیدس بر تمایز بین عقل و حس تاکید می کند، این تاکید نه برای اثبات یک نظام ایدئالیستی، بلکه برای اثبات یک نظام یگانه انگارانه است، که در آن تغیر و حرکت به عنوان توهم حذف شده است. فقط عقل می تواند واقعیت را درک کند.

ماهیت و طبیعت جهان

اکنون به نظریه پارمنیدس درباره ماهیت و طبیعت جهان توجه کنیم. نخستین تاکید مهم وی این است که «آن هست». «آن»، یعنی واقعیت یا وجود، دارای هر طبیعتی که ممکن است باشد، هست، وجود دارد، و نمی تواند نباشد. آن هست، و برای آن غیرممکن است که نباشد. درباره وجود می توان سخن گفت و آن می تواند متعلق فکر من باشد. اما آنچه می توانم درباره آن فکر کنم و سخن گویم می تواند باشد، «زیرا آنچه بتواند اندیشیده شود و آنچه بتواند باشد یکی است.» اما اگر «آن» می تواند باشد، پس هست. چرا؟ برای اینکه اگر می توانست باشد و مع هذا نبود، پس هیچ می بود. اما هیچ نمی تواند متعلق سخن یا فکر باشد، زیرا سخن گفتن درباره هیچ سخن گفتن نیست، و فکر کردن درباره هیچ همان فکر نکردن است. به علاوه، اگر آن صرفا می توانست باشد (ولی وجود نمی داشت)، در آن صورت، همچون امور متناقض و محال، هیچگاه نمی توانست به وجود آید، زیرا آن باید از هیچ به وجود آید، و از هیچ هیچ به وجود می آید نه چیزی. پس چنین نیست که وجود، یا واقعیت، نخست هیچ، بوده و سپس وجود یافته باشد: آن همیشه موجود بوده است، و به طور دقیقتر بگوییم: «آن هست.»

عدم به وجود آمدن امور
چرا می گوییم «به طور دقیقتر آن هست؟» به این دلیل اگر چیزی به وجود آید، یا باید از وجود نشأت گیرد یا از لاوجود. اگر از وجود به وجود آید، قبلا هست. اما اگر از لاوجود برآمده است، در این صورت لاوجود باید قبلا چیزی باشد، تا وجود بتواند از آن ناشی شود. اما این یک تناقض است. بنابراین وجود نه از وجود برمی خیزد نه از لاوجود: آن هرگز به وجود نمی آید، بلکه فقط هست. و چون این حکم باید نسبت به تمام وجود به کار رود، هیچ چیز هرگز نمی شود. زیرا اگر چیزی اصلا بشود، هر چند ناچیز و جزئی، همان اشکال همیشه رخ می نماید: آیا از وجود به وجود می آید یا از لاوجود؟ اگر شق اول باشد، پس قبلا هست؛ اگر شق دوم باشد، پس به تناقض می افتیم، زیرا لاوجود هیچ است و نمی تواند سرچشمه وجود باشد. بنابراین، تغیر و شدن و حرکت غیر ممکن اند. بنابراین «آن هست.» «فقط یک راه برای ما باقی می ماند که از آن سخن می گوییم، که آن هست. در این راه چه بسیار نشانه ها هست که آنچه هست نامخلوق و تباهی ناپذیر است، زیرا کامل، نامتحرک و بی پایان است.» (قطعه 8)
چرا پارمنیدس می گوید که «آن» کامل است، یعنی واقعیت واحدی که نمی توان به آن افزود؟ زیرا اگر آن واحد نبود بلکه منقسم بود، پس باید به وسیله چیزی غیر از خودش منقسم شده باشد. اما وجود نمی تواند به وسیله چیزی غیر از خودش تقسیم شود، زیرا علاوه بر وجود هیچ چیز نیست. و نه می توان چیزی به آن افزود، زیرا هر چیز که به وجود افزوده شود خود وجود خواهد بود. به همین نحو، آن غیر متحرک و مداوم است، زیرا تمام حرکت و تغیر، یعنی صورتهای شدن، مطرود است.

نسبت پارمنیدس با ماتریالیسم

حال، بنابر نظر پارمنیدس، «آن»، یعنی وجود، دارای چه طبیعت و ماهیتی است؟ این تصدیق پارمنیدس که وجود، یعنی «واحد»، متناهی است آشکار نشان می دهد که او وجود را مدی لحاظ می کند. نامتناهی در نظر او باید به معنی غیر متعین و نامعلوم باشد، و وجود، به عنوان واقعی، نمی تواند نامعلوم یا غیر متعین باشد، نمی تواند تغییر کند، نمی تواند به عنوان گسترده در مکان تهی تصور شود: باید معلوم، متعین و کامل باشد. از لحاظ زمانی نامتناهی است، یعنی نه آغاز دارد و نه پایان، امام از لحاظ مکانی متناهی است. به علاوه، در تمام جهات به طور مساوی واقعی است، و بنابراین شکل آن مستدیر است، «فاصله آن از مرکز در هر جهت مساوی است زیرا نمی تواند در یک مکان دون مکان دیگر بزرگتر یا کوچکتر باشد.» و اما، چگونه ممکن بود پارمنیدس درباره مستدیر بودن وجود بیندیشد مگر آنکه آن را به عنوان مادی تصور کرده باشد؟ بنابراین به نظر می رسد که برنت بر حق باشد وقتی می گوید: «پارمنیدس بر خلاف آنچه بعضی گفته اند «پدر ایدئالیسم» نیست؛ بر عکس، تمام ماتریالیسم بر نظریه او درباره واقعیت متکی است.»
استیس ناگزیر می پذیرد که «پارمنیدس و ملیسوس و به طور کلی الئائیان وجود را، به معنایی، به عنوان مادی ملاحظه کردند»؛ لیکن مع ذلک می کوشد تا ثابت کند که پارمنیدس ایدئالیست بود، زیرا این «رأی اصلی ایدئالیسم» را باور داشت که «واقعیت مطلق، که جهان تجلی آن است، عبارت است از اندیشه ها و مفاهیم.» کاملا درست است که وجود پارمنیدس را تنها به وسیله فکر می توان دریافت، اما واقعیت طالس یا آناکسیمنس را نیز فقط به وسیله فکر، در مفاهیم، می توان دریافت. لیکن «دریافته شدن به وسیله فکر» را با «فکر بودن» یکی گرفتن مطمئنا خطا و اشتباه است.
بنابراین به عنوان یک حقیقت تاریخی به نظر می رسد که پارمنیدس مادی مذهب بود نه چیزی دیگر. مع ذلک، چنانکه استیس گفته است، این امر مانع از آن نمی شود که در فلسفه پارمنیدس تناقض غیرقابل رفعی وجود داشته باشد، به طوری که، اگرچه وی یک ماتریالیست است، فکرش شامل نطفه های ایدئالیسم نیز هست، یا به هر حال نقطه عزیمتی برای ایدئالیسم است. از یک طرف پارمنیدس تغیر ناپذیری وجود را تصدیق می کرد، و تا آنجا که وجود را مادی می انگاشت، قائل به فناناپذیری ماده بود. امپدکلس و دموکریتس این موضع را قبول کردند و آن را در نظریه اتمی خود به کار بردند. لیکن در حالی که پارمنیدس خود را مجبور دید که تغیر و صیرورت را به عنوان توهم رد کند، و بدین گونه موضعی متضاد با موضع هراکلیتس اتخاذ نماید، دموکریتس نمی توانست آنچه را حقیقت اجتناب ناپذیر تجربه به نظر می آید و نیازمند تبیینی بیش از یک دور انداختن گستاخانه است، رد کند.
بنابراین دموکریتس، در حالی که رأی پارمنیدس را که وجود نمی تواند به وجود آید یا از میان برود (یعنی فناناپذیری ماده را) می پذیرفت، تغیر را به عنوان اینکه ناشی از اجتماع و افتراق اجزاء فناناپذیر ماده است تفسیر می کرد. از طرف دیگر، این یک حقیقت تاریخی است که افلاطون رأی پارمنیدس درباره تغیرناپذیری و ثبات وجود را اتخاذ کرد و وجود ساکن و ثابت را با مثال عینی و قائم به خود یکی گرفت. بنابراین تا آن حد پارمنیدس را می توان پدر ایدئالیسم نامید که نخستین ایدئالیست بزرگ عقیده اصلی پارمنیدس را پذیرفت و آن را از یک دیدگاه ایدئالیستی تفسیر کرد. به علاوه، افلاطون استفاده مهمی از تمایز پارمنیدس بین عالم عقل و عالم حس یا عالم نمود حاصل کرد. لیکن اگر از این نظر تاریخی پارمنیدس را به سبب تاثیر تردید ناپذیرش در افلاطون به حق بتوان به عنوان پدر ایدئالیسم توصیف کرد، در عین حال باید دانست که خود پارمنیدس یک نظریه ماتریالیستی را تعلیم کرد، و مادی مذهبانی نظیر دموکریتس فرزندان خلف او بودند.

افلاطون و جمع تفکر هراکلیتوس و پارمنیدس

هراکلیتس، در نظریه خود درباره «همه چیز در جریان است»، بر صیرورت تاکید کرده بود. وی مدعی صیرورت با طرد کامل وجود نبود، زیرا می گفت شدن هست، اما آنچه می شود «هیچ» نیست. وی وجود واحد- آتش را اثبات کرد. اما عقیده داشت که تغیر، صیرورت، کشش، برای وجود «واحد» اساسی است. بر عکس، پارمنیدس قائل به وجود منهای صیرورت بود، و استدلال کرد که تغیر و حرکت توهم است. حس به ما می گوید که تغیر هست، لیکن حقیقت را نه در حس بلکه در عقل و فکر باید جستجو کرد. بنابراین ما دو فیلسوف داریم که نمونه و نماینده دو تمایلند، تمایل به تاکید بر صیرورت و تمایل به تاکید بر وجود. افلاطون کوشید که این دو را با هم ترکیب و تالیف کند، ترکیبی از آنچه در هر یک از آنها حقیقی است.
وی تمایزی را که پارمنیدس بین فکر و حس قائل شده بود پذیرفت، و اعلام کرد که متعلقات ادراک حسی، متعلقات معرفت حقیقی نیستند، زیرا ثبات لازم را ندارند و دستخوش جریان دائم هراکلیتی هستند. متعلقات معرفت حقیقی مانند وجود در نظر پارمنیدس ثابت و پایدارند؛ لیکن مانند وجود در نظر پارمنیدس مادی نیستند. بر عکس، آنها صور معنوی، قائم به خود و غیر مادیند، که به طور سلسله مراتب بالا می روند و به اوج صورت (یا مثال) «خیر» می رسند.

ملیسوس و تکمیل سخن پارمنیدس

ملیسوس فکر استاد خود، پارمنیدس، را تکمیل کرد. پارمنیدس اعلام کرده بود که وجود، «واحد»، مکانا متناهی است؛ اما ملیسوس، شاگرد سامی پارمنیدس، این نظریه را نپذیرفت. اگر وجود متناهی است، پس ورای وجود باید هیچ چیز نباشد: وجود را باید هیچ چیز محدود نکرده باشد. اما اگر وجود را هیچ چیز محدود نکرده است، باید نامتناهی باشد و نه متناهی. در خارج از وجود نمی تواند خلای موجود باشد، «زیرا آنچه خالی است هیچ است و آنچه هیچ است نمی تواند باشد.»
ارسطو می گوید که «واحد» ملیسوس به عنوان مادی تصور شده بود، و حال آنکه سیمپلیکوس قطعه ای را نقل می کند تا اثبات کند که ملیسوس «واحد» را جسمانی ملاحظه نکرده بود، بلکه به عنوان غیرجسمانی در نظر گرفته بود. «حال، اگر آن وجود دارد، باید واحد باشد؛ اما اگر واحد است، نمی تواند جسم داشته باشد؛ زیرا اگر جسم می داشت، اجزاء داشت، و دیگر واحد نبود.» تبیین این معنی به نظر می رسد ناشی از این امر باشد که ملیسوس از یک مورد فرضی سخن می گوید. برنت، به پیروی از زلر، به شباهت این قطعه با یک دلیل زنون اشاره می کند، که در آن زنون می گوید اگر واحدهای نهائی فیثاغوریان موجود باشند، پس هر یک از اجزائی دارد و واحد نخواهد بود. بنابراین می توانیم فرض کنیم که ملیسوس نیز، در حالی که از نظریه فیثاغوریان سخن می گوید، می کوشد تا وجود واحدهای نهائی آنان را رد کند، و اصلا از «واحد» پارمنیدی سخن نمی گوید.

Sources

فردریک کاپلستون- تاریخ فلسفه یونان و روم- ترجمه جلال الدین مجتبوی- انتشارات علمی و فرهنگی- 1327- صفحه 60- 67

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites