رابطه بین عرفان و فرهنگ
English 2849 Views |با بررسی دقیق در تعاریفی که به نقل از دائره المعارف بریتانیکا تاکنون به 165 تعریف بالغ می شود، تعریف زیر را می توانیم به عنوان جامع مشترک تعریف فرهنگ در نظر بگیریم: «کیفیت و شیوه بایسته یا شایسته برای پدیده ها و فعالیت های حیات مادی و معنوی انسان ها که مستند به طرز تعقل سلیم و احساسات تصعید شده آنان در حیات معقول باشد.»
بدیهی است که حرکت بر مبنای عقل سلیم و احساسات برین، تا به مقام والای عرفان مثبت نرسد، متوقف نمی شود. از این تعریف به یک نتیجه بسیار با اهمیت می رسیم و آن این که: چون حیات مادی و معنوی ما بر مبنای نظم قانونی تعبیه شده، و همین نظم قانونی دانش های گوناگون را وارد عرصه حیات ما نموده است، بر این اساس نه تنها هر یک از علوم و معارف ما باید از فرهنگ شایسته آبیاری شود که بتواند حیات مادی و معنوی ما را در مجرای تعقل سلیم و احساسات برین توجیه نماید، بلکه باید حیات ما انسان ها را به درجه «حیات معقول» برساند و آن را سزاوار قرار گرفتن در جاذبه کمال نماید.
البته توجه به این نکته ضروری است: چنان نیست که هر آنچه در عرصه تاریخ بشری به عنوان فرهنگ نمودار شده، می تواند در به وجود آوردن جاذبه های عرفانی والا موثر باشد، بلکه تنها آن نوع فرهنگ از امتیاز استخدام در تحقق بخشیدن به عرفان مثبت برخوردار است که از هدفداری و پویایی به طرف کمال اعلا برخوردار بوده باشد. بدان جهت که عمدتا علوم انسانی، انسان را در قلمرو «چنان که هست» و «چنان که باید و شاید» مورد بررسی قرار می دهد و بدان جهت که فرهنگ نیز مانند «زیبایی» از بعد درون ذاتی برخوردار است، و نیز عبارت است از یک دریافت درونی خاص درباره کیفیت و شیوه مطلوب پدیده ها و فعالیت های حیات مادی و معنوی، بنابراین ضرورت دارد لزوم فرهنگ را برای علوم انسانی که پایه اساسی برای طرح مساله «عرفان و فرهنگ» است، مورد اهمیت قراربدهیم. این مطلب را هم بدانیم: چنین نیست که هر آنچه به عنوان فرهنگ در جوامع بشری نمودار شده، می تواند دارای ارزش عرفانی باشد، بلکه آن فرهنگ می تواند این ارزش والا را داشته باشد که پویا و هدفدار بوده و بتواند انسان ها را در مسیر جاذبیت کمال اعلا قرار بدهد.
اصول و قواعد فرهنگی علوم انسانی، برای مردم و حتی برای متفکران آن علوم، نه آن چنان بدیهی هستند که به مجرد توجه، مورد پذیرش قرار بگیرند و نه آن چنان از دیدگاه آنان دور هستند که احتیاج به بحث و تعریف و استدلال های پر پیچ و خم داشته باشند. برای دریافت این اصول و قواعد ذهنی روشن و دور از خودخواهی و خالی از تعصب به قضایای پیش ساخته غیر منطقی و وجدانی حساس، برای کسب و برخوداری از معرفت، لازم است اذعان کنیم که:
سخت گیری و تعصب خامی است *** تا جنینی، کار خون آشامی است
قضایا و اصول و قواعد فرهنگی، راهنمایی های ضروری و شایسته ای را برای پیشرفت علوم انسانی و بهره برداری از آن ها در قلمرو یک فرهنگ انسانی عرفانی می تواند انجام بدهند. اینک، می پردازیم به نمونه ای از اصول و قواعدی که اگر در علوم انسانی به طور جدی و صحیح مراعات شوند، می توانند بشریت را از علوم انسانی آبیاری شده از فرهنگ عالی و عرفانی بهره مند بسازند. نخست می پردازیم به تفسیر و توضیح درباره اصل الاصول فرهنگ علوم انسانی. با این بررسی، ملاک دیگر اصول و قواعد ثانوی نیز به دست خواهد آمد:
1- اساسی ترین اصل یا قاعده فرهنگی در علوم انسانی درک و پذیرش وحدت هویت و ذات انسانی است. اگر این وحدت تجزیه شود و هر یک از اجزاء آن هویت واحد، در علمی خاص مورد بحث قرار بگیرد، ما درباره قطعه هایی بریده از انسان، اطلاعاتی نسبی خواهیم داشت و حق نداریم درباره انسان ادعای علم و علوم داشته باشیم.
هنگامی که یک روان پزشک بدون اطلاع از وحدت روان یا جان و شخصیت آدمی، به بررسی نوع بیماری قسمتی از فعالیت های روان انسانی می پردازد در حقیقت قطعه ای محدود از روان را جداگانه آن هم در کیفیت خاص بیماری قسمتی از فعالیت های روانی انسان برای بررسی خود مطرح می نماید، و سپس ادعا می کند انسان چنین یا چنان است!
امروزه عده ای از روان شناسان معاصر، تنها به پدیده های رفتاری، انسان اهمیت داده و از ده ها نهاد و استعداد و هویت آدمی و وحدت آن صرف نظر می کنند. اینان در حقیقت روان شناس نیستند! کار اینان، شناخت و بررسی یک عده معلولات معین از روان (من، جان، ذات و شخصیت) است که آن را از دیگر واقعیات روان جدا کرده و آن گاه به بررسی می پردازند و نام آن را روان شناسی می گذارند! اریک فروم، روان کاو آزموده دوران اخیر در کتاب «روان کاری و دین» صریحا می گوید: «سنت بررسی روح آدمی با توجه به تقوی و سعادت وی، در روان شناسی کنار نهاده شد. روان شناسی آکادمیک که می کوشید به علوم طبیعی و روش های آزمایشگاهی توزین و شمارش تاسی جوید، جز روح، با همه چیز سر و کار داشت. هم چنین، می کوشید جنبه هایی از انسان را که می توان آن را در آزمایشگاه تحت بررسی قرار داد، آشکار سازد و مدعی بود که وجدان، داوری ارزش ها، شناسایی خیر و شر، مفاهیمی ماوراء الطبیعی بوده و خارج از قلمرو روان شناسی غالبا به مسائل کم اهمیت می پرداخت که بیشتر متناسب با یک روش به ظاهر علمی بود، تا ابداع روش های تازه جهت بررسی مسائل عمده انسانی. بدین سان، روان شناسی به صورت علمی در آمد که فاقد موضوع اصلی خویش، یعنی روح انسان بود. این روان شناسی فقط به مکانیسم ها، واکنش سازی و غرایز علاقمند بود و به پدیده های بسیار ویژه انسانی نظیر عشق، منطق، وجدان و ارزش ها توجهی نداشت.»
آری، با دریافت وحدت هویت انسانی است که ما خواهیم توانست با درک اهمیت و ارزش فرهنگی علوم انسانی، ارتباط این هویت بزرگ را با خدا و هستی بفهمیم. بدیهی است که فهم و پذیرش این ارتباط، نه تنها علوم انسانی را از رکود تاسف آوری که آن ها را فراگرفته است، نجات خواهد داد، بلکه عظمت معنای عرفان و فرهنگ را نیز دریافت خواهیم نمود.
2- بدون مراعات فرهنگ ارزش ها در علوم انسانی، هیچ راهی برای ادعای انسان شناسی نخواهیم داشت. با نظر به این که استعداد ارزش ها در ذات انسانی، از اصالت ذاتی برخوردار است، روی این اصل، بدون مراعات فرهنگ این استعداد، هیچ راه صحیحی برای انسان شناسی و طرق استفاده از آن نخواهیم داشت. اصل یا قاعده فرهنگ ارزشی دوم درباره انسان، کرامت و حیثیت و شرف ذاتی انسان است که حقوق اصلی «حیات شایسته» «آزادی مسوولانه» «احترام ذات» و فروع آن ها، از اصل کرامت و حیثیت و شرف ذاتی آدمی انتزاع می شود. اصل ارزش ها پس از اصل «وحدت هویت و ذات انسانی» با اهمیت ترین قضیه فرهنگی است که بدون مراعات آن، حاصل تکاپو و تلاش های دانشمندان درباره علوم انسانی، جز نمودها و فعالیت های محدود و سطحی نیمی از انسان «آنچنان که هست» چیز دیگری نخواهد بود: مقصود از نیم نصف حقیقی انسان نیست، زیرا پس از شکسته شدن و تجزیه وحدت هویت ذات انسان، موضوع جزء و کل و نیم و دیگر مفاهیم کمی و کیفی درباره او مختل می شود. منشا این اصل با اهمیت، به اضافه درک فطری و وجدانی همه انسان های دارای عقل و روان معتدل، آیه شریفه ای است در قرآن مجید که می فرماید: «و لقد کرمنا بنی آدم و حملنا هم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلنا هم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا؛ ما به طور قطع، اولاد آدم را تکریم نمودیم و آنان را در خشکی و دریا به فعالیت واداشتیم و از مواد پاکیزه زمین، به آنان روزی دادیم و به بسیاری از مخلوقات خود، آنان را برتری دادیم.» (اسراء/ 70)
منشا واقعی ارزش ها در «انسان آن چنان که هست»
کسانی که گمان کرده اند از «آن چنان که هست» انسان، «آن چنان که باید و شاید» او بر نمی آید، بیش از یک بعد از انسان را در نظر نگرفته اند و آن عبارت است از موجودیت انسان در مجرای بود و نمود و حرکت طبیعی محض که در هر موقعیتی دارا می باشد، مانند سایر جانداران و موجودات عالم طبیعت که جز رفتارها و علل طبیعی همان رفتارها، چیز دیگری ندارد. و چون فقط انسان بدان جهت که از گروه جانداران است، دارای احساس و شعور و اراده و حرکات مستند به صیانت ذات و توالد و تناسل می باشد، بنابراین، در قلمرو «انسان آن که چنان که هست» حقیقتی به نام «انسان آن چنان که باید و شاید» که منشا ارزش هاست وجود ندارد! ما دلایلی وجود دارد که به روشنی منشا واقعی ارزش ها را در وجود انسان آن چنانکه که هست بیان می دارد از جمله:
دلیل یکم: وجود عناصر فرهنگی شایسته در گذرگاه تاریخ بشری و اتصاف و عمل انسان ها به آن عناصر، از روشن ترین دلایل اثبات این حقیقت است که ارزش هایی مانند عدالت، آزادی شخصیت، کرامت و حیثیت، وفا به عهد، پرهیز از ظلم و تعدی، مشترک دیدن انسان ها در لذت و الم، فداکاری در راه اصلاح مردم، تعدیل خودخواهی و دگرگونی آن به صیانت تکاملی ذات و ده ها حقایق ارزشی، گواه و شاهد آن است که انکار آن ها از انسان، وقیح ترین خیانت و بی شرمانه ترین جنایت بر انسان هاست. اگر استعداد این عناصر فرهنگی شایسته و این ارزش ها در ذات انسان ها وجود نداشت. از کجا بر مبنای کدامین علل، در تاریخ طولانی بشری، آن همه انسان های پاک و شایسته از این حقایق ارزشی برخودار شده اند؟ بنابراین، انکار وجود این استعداد در انسان «آن چه که هست» مستلزم انکار با عظمت ترین مختصات ذاتی انسان هاست که نتیجه ای جز نابود کردن و محو ساختن همه عظمت ها و کمالات بشری در بر ندارد.
دلیل دوم: جریان دایمی تعلیم و تربیت ها و تاثیرات آن در نوع بشری. بدیهی تعلیم و تربیت، معدوم را موجود نمی کند، بلکه آن چه را که موجود است، تغییر می دهد و برای هدف هایی که در جامعه منظور شده، دگرگون می سازد. اگر یک انسان بر فرض محال استعداد اجتماعی شدن را نداشته باشد، تعلیم و تربیت چگونه می تواند او را آماده زندگی اجتماعی نماید؟ حداقل می توان گفت: اگر کسی استعدادهای گوناگون در نوع انسانی را منکر شود و بگوید چنین استعدادهایی وجود ندارد، باز نمی تواند به فعلیت رسیدن عناصر فرهنگی شایسته (ارزش ها) را در نوع انسانی مورد تردید قراردهد. این به فعلیت رسیدن، با کمال وضوح اثبات می کند که هویت ذات انسانی، طوری تعبیر شده است که به وسیله تعلیم و تربیت های مناسب، می تواند فعالیت ها و تاثیرات مطلوب را از خود بروز بدهد، مانند حقیقت ارزشی یا ضد ارزشی.
لزوم دلیل در اعای علم بر واقعیت ها
ادعای وصول به واقعیت از طریق علمی، در همه علوم مخصوصا علوم انسانی باید بر مبنای استدلال علمی صد در صد و قطعی باشد. مقصود این است که وقتی ادعا می کنیم: حرکت جوامع بشری بر مبنای قدرت های طبیعی بوده است، برای اثبات چنین ادعایی، لازم است دلایل و شواهد، در حدی باشد که بتواند آن را از لحاظ علمی اثبات نماید. یعنی واقعیت آن را صد در صد اثبات کند و حتی اگر دلیل، یک درصد نقص داشته باشد، باید به همان یک درصد نارسایی دلیل و شواهد اشاره شود. در غیر این صورت، یعنی با فرض این که دلیل تواناییی نود و نه درصد کشف از واقعیت را دارد، ولی شخص متفکر ادعای خود را صد در صد علمی ارائه می دهد، به همان مقدار به علم خیانت کرده است.
باتوجه به این عنصر فرهنگی است که انحرافات و اختلالات گمراه کننده را در علوم انسانی دوران معاصر خواهیم فهمید. شما اگر به طور دقیق و همه جانبه در قلمرو علوم انسانی قرن نوزدهم و بیستم مطالعه کنید، تصدیق خواهید که شاید صدها مساله به عنوان قضایای اثبات شده علمی در علوم انسانی مطرح گشته، در صورتی که اگر آنها دارای ارزشی برای مطرح شدن باشند، فرضیات (تئوری ها) یا حداکثر قضایایی نظری بوده اند که هرگز به درجه علمی (اکتشاف صد مطابق با واقعیت) نرسیده اند. البته ما نمی خواهیم بگوییم: همه آنچه در قلمرو علوم مطرح می شود، باید به درجه اکتشاف صد در صد برسد، بلکه آنچه می گوییم، این است که وجدان علمی اقتضا می کند اصل تطابق دلیل و مدعی مراعات شود.
اصل ارتباط واقعیات با یکدیگر، الزام می کند میان دانش هایی که انسان ها را با آن واقعیات در ارتباط قرار می دهند، کانال هایی مناسب ایجاد شود. امروزه روش تجزیه و تحلیل در همه علوم مخصوصا در علوم انسانی که در اصطلاح غربی ها به روش آنالیتیک معروف بر روش ترکیبی (سنتتیک) برتری پیدا کرده است. این جریان پدیده تجزیه و تخصصی را که ازجهاتی بسیار ضروری است، به حدی تعمیم داده است که قضایای ترکیبی که واقعیات مجاور همدگیر را به هم بپیوندد، غیر لازم تشخیص داده شده است. این جریان افراطی در علوم پزشکی به وضوح دیده می شودکه مثلا متخصص دستگاه گوارشی، از ریه یا قلب با اطلاعات عمومی ارتباط پیدا می کند، نه به وسیله معلومات عمیق تر، و بالعکس، متخصص ریه یا قلب، از راه اطلاعات عمومی با دستگاه گوارشی می تواند آشنایی داشته باشد!
کشف کانال ها رابطه میان مسائل علوم متفکران را ازغرق شدن در هر یک از اجزاء محدود جهان هستی نجات خواهد داد. ممکن است گفته شود: با توجه به گسترش شگفت انگیز علوم و محدویت مدت عمرها، چه عاملی متفکران را به روش ترکیبی در علم تخصصی خود الزام می نماید؟ پاسخ این سوال دشوار نیست. محققان و متفکران اگر در محدوده تخصصی خود، غرق نشوند و آن محدوده را با تخیلات و تجسمات مغزی خود نامحدود نسازند، بدون تردید، نیاز به داشتن یک اطلاعات رضایت بخش را درباره خود و جهانی که در آن زندگی می کنند احساس خواهند نمود.
Sources
محمدتقی جعفری- عرفان اسلامی- صفحه 139-146
Keywords
0 Comments Share Send Print Ask about this article Add to favorites