اوضاع فرهنگی اجتماعی دوران زندگی غزالی (طلب حقیقت)

English 2517 Views |

در طلب حقیقت

آری، غزالی از سر همه‌ تعلقات‌ بگذشت‌ و آنچه‌ یک‌ عمر در باطن‌ داشت‌ و به‌ ظاهر نمی توانست‌ آورد، سرانجام‌ آشکار گشت‌. آن‌ امر چه‌ بود؟ عطش‌ باطنی به‌ درک‌ حقیقت‌! غزالی علوم‌ رسمی را خوانده‌ بود اما در باطن‌ می دید که‌ دردش‌ با این‌ جملات‌ و این‌ کلمات‌ درمان‌ نمی یابد. او در پی کیفیت‌ و حال‌ بود تا مگر راه‌ به‌ مقصود ببرد.
«دوستی و علاقه‌ به‌ تحقیق‌ در طبیعت‌ من‌ سرشته‌ بود، از آغاز جوانی تشنه‌ درک‌ حقایق‌ بودم‌، از مدتها پیش‌ میخواستم‌ حقیقت‌ را دریابم‌، چه‌ کنم‌ این‌ عطش‌ درونی در من‌ اختیاری نبود توگویی غریزی و فطری من‌ بود، من‌ از عنفوان‌ جوانی روح‌ تقلید و تعبد را شکسته‌ بودم‌، چون‌ میدیدم‌ کودکان‌ یهود و نصاری و مسلمانان‌ جملگی در مهد تربیت‌ پدر و مادر پرورش‌ می یابند و به‌ عقاید پدر و مادر و تلقینات‌ نزدیکان‌ برمی آیند و می بالند و حدیث‌ معروف‌ را که‌ می گوید: هر مولودی نخست‌ به‌ فطرت‌ اولیه‌ از پدر و مادر متولد می شود. پس‌ از آن‌ پدر و مادر او را یهودی و ترسا و مجوسی می کنند، شنیده‌ بودم‌ از این‌ رو می خواستم‌ آن‌ فطرت‌ اولیه‌ را بجویم‌ و بیابم‌ تا مگر عقاید عارضی را که‌ به‌ تقلید از پدر و مادر و استادان‌ در ذهن‌ انسان‌ پدیدار می آید پاک‌ سازم‌. پیش‌ خود گفتم: مطلوب‌ من‌ علم‌ به‌ حقایق‌ امور است‌، پس‌ باید نخست‌ بدانم‌ که‌ حقیقت‌ علم‌ چیست‌؟ و از اینجا بر من‌ آشکار شد که‌ علم‌ آنگاه‌ یقینی تواند بود که‌ معلوم‌ بر طالب‌ چنان‌ منکشف‌ گردد که‌ شکی با آن‌ باقی نماند و امکان‌ غلط‌ و پندار به‌ هیچ وجه‌ با آن‌ مقارن‌ نباشد و دل‌ نیز به‌ امکان‌ آن‌ گواهی ندهد. علم‌ یقینی و مبرا از خطا، شایسته‌ است‌ که‌ مقارن‌ با یقین‌ باشد بدان‌ حد که‌ اگر کسی بر بطلان‌ آن‌ تحدی نماید و مثلا بگوید: که‌ سنگ‌ را به‌ زر و چوبدستی را به‌ اژدها مبدل‌ می کند، در آن‌ علم‌ هیچگونه‌ شکی و انکاری حادث‌ نگردد.
چه‌ مثلا وقتی من‌ دانستم‌ که‌ ده‌ بیشتر از سه‌ است‌، اگر کسی بگوید: نه‌، سه‌ بیشتر از ده‌ است‌ به‌ دلیل‌ آنکه‌ من‌ عصا را به‌ اژدها میگردانم‌ و من‌ نیز این‌ کار را از او ببینم‌، در معرفت‌ من‌ شکی پدیدار نگردد؛ شاید از کار او تعجب‌ بکنم‌ ولیکن‌ شک‌ در معلوم‌ خودم‌ نتوانم‌ بکنم‌. پس‌ فهمیدم‌ که‌ هر علمی که‌ آن‌ را من‌ چنین‌ ندانم‌ و دوباره‌ آن‌ بدین‌ پایه‌ از قطع‌ و یقین‌ نرسیده‌ باشم‌ علمی است‌ که‌ بر آن‌ هیچ‌ اعتبار نیست‌! پس‌ در پی آن‌ شدم‌ که‌ چنین‌ علمی بیابم‌. از این رو، گرم‌ در کار آمدم‌ و برای آنکه‌ بدین‌ مطلوب‌ برسم‌، شروع‌ کردم‌ تا دانشهای خود را بررسی کنم‌، پس‌ دریافتم‌ که‌ من‌ علم‌ ندارم‌ که‌ بدین‌ صفت‌ موصوف‌ باشد، مگر حسیات‌ و ضروریات‌. چون‌ از تمام‌ دانشها امیدم‌ بریده‌ آمد بر آن‌ شدم‌ که‌ بدانم: آیا وثوق‌ من‌ به‌ محسوسات‌ و ضروریات‌ از نوع‌ آرامش‌ و وثوقی است‌ که‌ به‌ تقلیدیات‌ حاصل‌ می گردد یا نه‌؟
چون‌ باریک‌ شدم‌، دیدم‌ که‌ بدبختانه‌ در محسوسات‌ هم‌ آن‌ امان‌ و آرامش‌ نیست‌ زیرا شکم‌ قوت‌ گرفت‌ و به‌ من‌ گفت: اطمینان‌ تو به‌ محسوسات‌ از کجاست‌؟ چه‌ قویترین‌ حاسه‌ تو، بینایی است‌، چون‌ به‌ سایه‌ می نگرد حکم‌ می کند که‌ ایستاده‌ است‌ و تحرک‌ ندارد و بدینسان‌ حرکت‌ را نفی می کند! چون‌ ساعتی میگذرد میبینی که‌ سایه‌ متحرک‌ بود منتهی یک‌ مرتبه‌ حرکت‌ نکرده‌ است‌، بلکه‌ تدریجا و کم‌کم‌. ستارگان‌ آسمانی را می بینی که‌ به انداره‌، از یک‌ دینار کوچکترند، ولیکن‌ دلایل‌ هندسی می گوید: که‌ آنها از زمین‌ بزرگتر هستند! این‌ مثالها و نظایر اینها اطمینان‌ مرا از محسوسات‌ هم‌ ببرید، پیش‌ خود گفتم: حال‌ که‌ حاکم‌ عقل‌ احکام‌ حس‌ را تکذیب‌ کرد، شاید جز به‌ عقلیاتی که‌ «اولیاتشان‌» می گویند بر هیچ‌ امری اطمینان‌ نشاید داشت‌ مثل‌ اینکه‌ می گوییم: ده‌ بزرگ‌تر از سه‌ است‌. و نفی و اثبات‌ جمع‌ نمی شوند.
اما محسوسات‌ هم‌ به‌ من‌ گفتند: از کجا که‌ اطمینانت‌ به‌ عقلیات‌ همانند وثوق‌ تو به‌ محسوسات‌ نباشد، چه‌ تو پیش‌ از این‌ بدان‌ واثق‌ بودی، چون‌ حاکم‌ عقلی بیامد مرا تکذیب‌ کرد و اگر حاکم‌ عقلی نبود، تو همچنان‌ مرا تصدیق‌ می کردی و از کجا که‌ در فراسوی حاکم‌ عقلی حاکم‌ دیگری نباشد، از جواب‌ درماندم‌ پیش‌ خود گفتم‌ حاکم‌ عقلی آمد خطاهای حسی را آشکار ساخت‌، آیا امکان‌ ندارد که‌ حاکمی برتر از عقل‌ باشد تا اشتباههای عقل‌ را ظاهر نماید!؟ چون‌ بیشتر تأمل‌ کردم‌ به‌ صحت‌ این‌ شک‌ دلیلی یافتم‌ و آن‌ این‌ بود که‌ گفتم: در عالم‌ خواب‌ چیزها می بینی و احوالی به‌ نظرت‌ می آید و گمان‌ می کنی که‌ جملگی آنها ثبات‌ و قرار دارد چون‌ بیدار می شوی می فهمی که‌ آن‌ همه‌ اصل‌ و ریشه‌ ای ندارد و واقعی نیست‌ پس‌ از کجا که‌ این‌ امور که‌ در بیداری به‌ حس‌ یا عقل‌ بدانها اعتماد پیدا کرده‌ای به‌ نسبت‌ با این‌ حالتی که‌ در آن‌ هستی، حق‌ باشد و ممکن‌ است‌ برای تو حالتی دست‌ دهد که‌ نسبت‌ آن‌ با بیداری تو همانند نسبت‌ بیداریت‌ با خوابت‌ باشد و بیداریت‌ نسبت‌ با آن‌ همچون‌ خواب‌!
آری اگر به‌ این‌ حالت‌ بررسی یقین‌ کنی که‌ تمام‌ آنچه‌ به‌ عقل‌ خود دریافته‌اند خیالاتی است‌ که‌ هیچ‌ سودی ندارد! و باشد که‌ این‌ حالت‌ همان‌ باشد که‌ صوفیان‌ آن را ادعا می کنند چه‌ آنان‌ گمان‌ می کنند که‌ وقتی در این‌ حالت‌ هستند در خویش‌ فرو می روند و از حوادث‌ خود غایب‌ می شوند و احوالی را مشاهده‌ می کنند که‌ موافق‌ این‌ معقولات‌ نیست‌ و شاید این‌ حالت‌ همان‌ مرگی باشد که‌ پیامبر گفت: «مردمان‌ خفتگانند که‌ چون‌ بمیرند بیدار شوند!» شاید زندگی دنیا هم‌ به‌ نسبت‌ با آخرت‌ خواب‌ باشد که‌ چون‌ انسان‌ بمیرد اشیاء برای او خلاف‌ آنچه‌ اکنون‌ می بیند ظاهر می شود و در این‌ حال‌ است‌ که‌ او را بگویند «پوشش‌ چشم‌ تو را برداشتیم‌ و امروز به‌ دیدگان‌ تو تیزبین‌ شده‌ است‌.»
چون‌ این‌ خواطر و خیالات‌ بر ذهن‌ من‌ خطور کرد و بر نفس‌ من‌ راه‌ یافت‌، در پی چاره‌ای گشتم‌، اما ممکن‌ نشد، چه‌ جز با دلیل‌ نمیشد آنها را دفع‌ کنم‌ و چون‌ نصب‌ دلیل‌ جز با ترکیب‌ علوم‌ اولیه‌ امکان‌ نداشت‌ و در آنها هم‌ از پیش‌ شک‌ کرده‌ بودم‌ ترتیب‌ دادن‌ دلیل‌ ممکن‌ نشد، این‌ درد سخت‌تر شد و نزدیک‌ به‌ دو ماه‌ طول‌ کشید و من‌ در آن‌ مدت‌ وارد حالت‌ سوفسطاییان‌ شدم‌ ولیکن‌ گفتن‌ و به‌ زبان‌ آوردن‌ نتوانستم‌ تا آنکه‌ خدای بزرگ‌ مرا از این‌ مرض‌ شفا داد و نفس‌ به‌ صراحت‌ و اعتدال‌ برگشت‌ و چنان‌ شد که‌ ضروریات‌ عقلی دگرباره‌ مقبول‌ و مؤثوق‌ افتاد! لیکن‌ این‌ کار با نظم‌ دلیل‌ و ترتیب‌ مقدمات‌ درست‌ نشد، بلکه‌ به‌ نوری بود که‌ خدا در سینه‌ من‌ افگند و این‌ نور است‌ که‌ کلید بیشتر دانشها و معارف‌ است‌ و آنان‌ که‌ گمان‌ کرده‌اند کشف‌ حقیقت‌ موقوف‌ بر تحریر ادله‌ و برهان‌ است‌ از وسعت‌ رحمت‌ الهی بی خبرند! از این‌ نور نمونه‌های بسیار وجود دارد، چنان که‌ وقتی رسول‌ را از شرح‌ و معنای آن‌ در آیه: «فمن‌ یردالله‌ ان‌ یهدیه‌ یشرح‌ صدره‌ للاسلام‌؛ پس كسى را كه خدا بخواهد هدايت نمايد دلش را به پذيرش اسلام مى‏ گشايد.» (انعام/ 125) پرسیدند، گفت: آن‌ نوری است‌ که‌ خدا در دل‌ می افگند. پرسیدند: علامت‌ آن‌ کدام‌ است‌. فرمود: دوری از سرای فریب‌ و رویآوردن‌ به‌ سرای جاویدان‌ و از این‌ راه‌ باید که‌ طلب‌ کشف‌ حقیقت‌ کنند.»

سیر آفاق و انفس

آری این‌ انقلاب‌ بزرگ‌ در روح‌ غزالی به‌ وجود آمد، زمام‌ طاقت‌ از دست‌ او ببرد لذا بر مهاجرت‌ از بغداد تصمیم‌ کرد. در باطن‌ آهنگ‌ ریاضت‌ و اقامت‌ در شام‌ داشت‌ که‌ مرکز بزرگ‌ زاهدان‌ و صوفیان‌ بود، ولی از ترس‌ خلیفه‌ و سلطان‌ وقت‌ و مردم‌ آشنا. بیگانه‌ سفر حجم‌ را بهانه‌ کرد و در ماه‌ ذی القعده‌ 488 به‌ ترک‌ همه‌ چیزگفت‌ و با ابوالقاسم‌ حاکمی (در گذشته‌ 529 ه.ق‌) که‌ از آشنایان‌ قدیم‌ او بود، به‌ قصد سفر حج‌ از بغداد بیرون‌ رفت‌. این‌ سفر غزالی ده‌ سال‌ طول‌ کشید و در این‌ مدت‌ در بلاد شام‌ و بیت المقدس‌ و حجاز گردش‌ کرد. اما به‌ صورت‌ و سیرت‌ درویشان‌، یعنی به‌ لباس‌ درویشان‌ ژنده‌پوش‌ و ناشناس‌ همه‌ جا می گشت‌. بنابر قول‌ معروف‌ از بغداد به‌ دمشق‌ رفت‌ و حدود دو سال‌ در شام‌ اقامت‌ نمود و پیوسته‌ مواظب‌ زهد و فکر و عبادت‌ و خلوت‌ و تصنیف‌ و تألیف‌ بود و در جامع‌ «دمشق‌» معتکف‌ شده‌ بود.
غزالی برای شکستن‌ نفی و پرهیز از خودپرستی در خانقاه‌ «سمیساطیه‌» این‌ شهر به‌ رفتگری پرداخت‌. قضا را روزی در صحن‌ «جامع‌ اموی»‌ نشسته‌ بود و گروهی از فتوی نویسان‌ و فقیهان‌ در صحن‌ راه می ‌رفتند. دهقانی سررسید و در باب‌ مسئله‌ای از ایشان‌ فتوی خواست‌ و غزالی در آنها می نگریست‌. هیچ یک‌ از فقیهان‌ پاسخ‌ به‌ سزایی نتوانست‌ بدهند. این‌ کار بر غزالی گران‌ بود که‌ مسلمانی بدون‌ هدایت‌ باز گردد. او را پیش‌ خواند و پاسخی به‌ سزا داد. دهقان‌ او را ریشخند کرد و گفت: «فقیهان‌ بزرگ‌ از جواب‌ من‌ درماندند، این‌ فقیر عامی چگونه‌ مرا جواب‌ خواهد داد؟» چون‌ از گفتار خویش‌ با وی بپرداخت‌، فقیهان‌ آن‌ دهقان‌ را بخواندند و از وی پرسیدند: «این‌ مرد عامی با تو چه‌ گفت‌؟» او شرح‌ واقعه‌ بگفت‌. مفتیان‌ به‌ خدمت‌ او رسیدند و از احوال‌ او بپرسیدند و گرامیش‌ داشتند و از وی به‌ آرزو خواستند تا برای آنها حلقه‌ درس‌ تشکیل‌ دهد. غزالی آنان‌ را به‌ فردا وعده‌ داد و شبانه‌ از آنجا فرار کرد!
همچنین‌ گفته‌اند که‌ وی روزی به‌ مدرسه‌ «امینیه‌» دمشق‌ برگذشت‌. مدرس‌ را دید که‌ مکرر می گفت: «قال‌ الغزالی» غزالی از عجب‌ و غرور بترسید و دمشق‌ را ترک‌ گفت‌. در همین‌ سفر شام‌ «ابوبکر بن‌ ولید قریشی» (وفات‌ 520) خواست‌ با غزالی مناظره‌ کند، غزالی گفت: «ترکناه‌ لصیبة‌ فی العراق‌؛ مناظره‌ و جدل‌ را به‌ کودکان‌ عراق‌ بازگذاشتیم‌ و درگذشتیم‌.» از اینجا بود که‌ غزالی در احیاء العلوم‌ هم‌ یک‌ فصل‌ بزرگ‌ در مذهب‌ علمای مجادل‌ نوشت‌ و عالمان‌ و فقیهانی را که‌ منظورشان‌ تحمیق‌ مردم‌ و مباهان‌ و مفاخره‌ با اصطلاحات‌ علمی و جدل‌ است‌ سخت‌ نکوهید.

زدودن تعصبات ‌با نور حقیقت

غزالی دیگر تعصب‌ و سختگیری را ترک‌ گفته‌ بود، چنانکه‌ در مکتوبی فارسی هم‌ که‌ در پنجاه‌ و سه‌ سالگی برای عذر نرفتن‌ خویش‌ به‌ دربار سلطان‌ سنجر سلجوقی (وفات‌ 552 ه.ق‌) نوشته‌ چنین‌ می گوید: «بدان‌ که‌ این‌ داعی پنجاه‌ و سه‌ سال‌ عمر بگذاشت‌، چهل‌ سال‌ در دریای علوم‌ دین‌ غواصی کرد تا به‌ جایی رسید که‌ سخن‌ وی از اندازه‌ فهم‌ بیشتر اهل‌ روزگار درگذشت‌، بیست‌ سال‌ در ایام‌ سلطان‌ شهید روزگار گذاشت‌ و از وی به‌ اصفهان‌ و بغداد اقبالها دید و چند بار میان‌ سلطان‌ و امیرالمؤمنین‌ رسول‌ بود در کارهای بزرگ‌ و در علوم‌ دینی نزدیک‌ هفتاد کتاب‌ کرد پس‌ دنیا را چنانکه‌ بود، بدید و به‌ جملگی بینداخت‌ و مدتی در بیت‌ المقدس‌ و مکه‌ مقام‌ کرد و بر سر مشهد ابراهیم‌ خلیل‌ عهد کرد که‌ پیش‌ هیچ‌ سلطان‌ نرود و مال‌ سلطان‌ نگیرد و مناظره‌ و تعصب‌ نکند.»
پس‌ از شام‌، غزالی به‌ بیت المقدس‌ رفت‌ و مدتی هم‌ آنجا به‌ ریاضت‌ و خلوت‌ و زیارت‌ مشاهده‌ شریفه‌ مشغول‌ بود، تا از بیت المقدس‌ به‌ زیارت‌ تربت‌ خلیل‌ رفت‌. گویند: در آغاز این‌ احوال‌، به‌ ابوعلی فضل‌ بن‌ محمدبن‌ فارمدی طوسی (درگذشته‌ 479 ه.ق‌) سرسپرده‌ و کیفیت‌ سلوک‌ راه‌ عرفان‌ و راه‌ دریافت‌ معرفت‌ صوفیانه‌ را از وی فرا گرفت‌. بعد از مسافرت‌ به‌ شام‌ و بیت المقدس‌ قصد عزیمت‌ حجاز کرد و در سال‌ 498 پس‌ از ادای مناسک‌ حج‌ و زیارت‌ مکه‌ و مدینه‌ و مشاهده‌ مشرفه‌ عزم‌ مراجعت‌ به‌ وطن‌ خویش‌ نمود و در همین‌ سال‌ به‌ طوس‌ برگشت‌.

ارمغان‌ سفر

رهاورد بزرگ‌ غزالی از این‌ سفر ده‌ ساله‌ یا به‌ تعبیر بهتر از این‌ سیر روحانی کتاب‌ بزرگ‌ احیاء علوم‌ الدین‌ بود که‌ در میان‌ کتابهای اخلاقی کمتر نظیر دارد و هر کس‌ پس‌ از وی خواسته‌ در اخلاق‌ کتاب‌ بنویسد، این‌ اثر بزرگ‌ را زیر نظر داشته‌ است‌. غزالی از این‌ مسافرت‌ الزاما یکسره‌ به‌ نیشابور رفت‌ و پس‌ از اصرار و تأکید زیاد سلطان‌ سنجر تدریس‌ مدرسه‌ نظامیه‌ نیشابور را پذیرفت‌. این‌ وضع‌ دیری نپایید و شاید بیش‌ از یک‌ سال‌ نکشید و شوق‌ زیارت‌ و دیدار فرزند و عیال‌ و یا امری دیگر او را به‌ طوس‌ کشانید، در این‌ مدت‌ یک‌ ساله‌ که‌ در نیشابور بود کتاب‌ بسیار نفیس‌ و عزیز "المنقذ من‌ الضلال"‌ را، که‌ برخی از محققان‌ آن را اعتراف‌ نامه‌ غزالی نامیده‌اند، نوشت‌ و چنانکه‌ در مقدمه‌ آن به‌ وضوح‌ می گوید: «در این‌ وقت‌ عمر او از پنجاه‌ درگذشته‌ بوده‌ است‌.»
غزالی از نیشابور به‌ طوس‌ وطن‌ اولین‌ خود باز آمد و در آن‌ «خانقاهی» برای صوفیه‌ بساخت‌ و در جوار آن‌ برای مشتغلان‌ به‌ دانش‌ مدرسه‌ای درست‌ کرد و اوقات‌ خود را برای انجام‌ وظایف‌ خیر از قبیل‌ ختم‌ قرآن‌ و مجالست‌ با اهل‌ قلوب‌ و تدریس‌ تقسیم‌ کرد. اما تمام‌ احوال‌ روحی و طرز تدریس‌ و تعلیم‌ او در آن‌ زمان‌ با دوره‌ سابقش‌ (که‌ در بغداد بود) فرق‌ کرده‌ بود. یکتا عالم‌ متکبر و یگانه‌ متکلم‌ جدلی، پس‌ از این‌ مسافرت‌ سراپا حال‌ شده‌ بود و جهانی از آرامش‌ و سکون‌ و تواضح‌ بود. به‌ زبان‌ عرفانی باید گفت که‌ سفر غزالی از بغداد سفر من‌ الخلق‌ الی الحق‌ و آمدنش‌ از بغداد به‌ نیشابور و طوس‌ تا آخر عمر نموداری از سفر من‌ الحق‌ الی الخلق‌ بود.

Sources

منتگمری وات- فلسفه و کلام اسلامی- مترجم؛ ابوالفضل عزتی- انتشارات علمی- فرهنگی- تهران‌- 1380

علي‌اصغر حلبي‌- تاريخ‌ فلاسفه‌ ايراني‌

Keywords


0 Comments Send Print Ask about this article Add to favorites

For more information