هگل از فلاسفه بزرگ دوران روشنگری است که در مدح مدرنیته هم سخن دارد. هدف اصلی این نوشته آنست که نشان دهد اصول تفکر او (گرچه گاه خلاف آن به نظر می رسد) در جهت تحکیم مبانی و پایه های تمدن جدید غربی سیر کرده و در باطن خود اومانیستی است. وجه اومانیستی فلسفه هگل را می توان از دیدگاه وسیع در دو موضوع زیر خلاصه کرد:
الف) اصالت سوژه ای که هگل در همه آثار خود بدان وفادار است.
ب) مرگ خدا که هگل تفسیر خاصی از آن دارد.
موضوع اول در واقع اصلی است که بنیاد فلسفه هگل بر آن استوار است و در پی مطلق کردن انسان است؛ به این معنی که همه چیز محصول و تولید کار انسان است و انسان در فرایند خود آگاهی خود در بعد شناختی و تاریخی بدان دست می یابد. موضوع دوم نیز به این منجر می شود که در کل فلسفه هگل، هر چند سخن از خداست، اما خدا غایب است، یعنی وقتی به ایده مطلق می رسیم خدا را بشری کرده ایم و خدای بشری (متناهی) را پشت سر نهاده ایم و لذا در مرحله علم مطلق دیگر به خدای متعارف نیازی نیست. در این نوشته این دو اصل را توضیح می دهیم تا جنبه اومانیستی فلسفه هگل بیشتر معلوم شود.
یکی از دو رکن اصلی اومانیسم هگل اصالت سوژه است. اصالت سوژه در فلسفه هگل طی دو مرحله تحقق می یابد و سپس در تمام آثار وی بررسی و دنبال می شود: نخست برداشتن مرزی که کانت میان شیء فی نفسه و پدیدار قائل بود و دیگر برداشتن دیوار میان به کانت اشکال می گیرد که اگر به شی ء نفسه با عقل نمی توان راهی یافت پس چگونه می توان از آن اخبار کرد و گفت که «با عقل به آن راه نیست» یا «شی ء فی نفسه وجود دارد»؟ اخبار کردن از شیء فی نفسه به معنی آن است که عقل را به شیء فی نفسه به معنی آن است که عقل را به شیء فی نفسه راهی هست، راهی که نهایتا به نظر هگل به معقول بودن شیء فی نفسه می انجامد. از این رو نمی توان به شیء فی نفسه ای مستقل از پدیدارها قائل شد. به نظر وی شیء فی نفسه خود را ضمن پدیدارها عرضه می کند. پدیدار هم برای هگل صرفا پدیدار به معنی کانتی کلمه نیست، بلکه پدیدار شامل همه حوزه هایی می شود که بشر به آن دسترسی دارد و لذا شیء فی نفسه در همه حوزه های قابل دسترسی بشر خود را به بشر می نمایاند. از اینجا به مورد دوم (یعنی برداشتن فاصله ذهنی و عین) می رسیم. شیء فی نفسه معقول است و چون باطن پدیدارها خود را بر انسان عرضه می کند، انسان در می یابد که این باطن معقول اوست و بدین سان به این حکم آگاه می شود که امر واقعی معقول است و از سوی دیگر امر معقول هم واقعی است.
هگل حکم اخیر را در همه آثار اصلی خود اثبات می کند: در پدیدارشناسی روح، در دائرة المعارف و در علم منطق. در هر یک از این سه اثر وی می کوشد تا از سه راه به ظاهر متفاوت به این حکم برسد: در کتاب پدیدارشناسی روح از راه تکوینی (ژنتیک)، در دائرة المعارف از طریق جدلی (پالمیک) و در علم منطق از راه دیالکتیک. ذیلا توضیح بیشتری در این مورد داده می شود:
در کتاب پدیدارشناسی روح، هگل روح را، نه به معنی خدا یا امری ورای انسانی یا معنوی بلکه به معنی سوژه انسانی به کار می برد و مراحلی را که متناوبا برای تکوین آن لحاظ کرده، بررسی می نماید. این سه مرحله عبارتند از:
1- تجارب فردی که تکوین سوژه انسانی است؛
2- تجارب نوعی که تاریخ تکوین فرهنگی و اجتماعی سوژه انسانی است؛
3- تجارب آگاهی یافتن به خویشتن خویش که تکوین عقلی سوژه است
به طور خلاصه، هگل تجارب فردی را از یقین حسی یعنی از منظر آگاهی ساده آغاز می کند و با بحث های مفصل نشان می دهد که مرحله یقین حسی ذاتا متناقض است و از این رو سوژه به مراحل پیچیده تر شناخت هدایت می شود و با گذر از مرحله ادراک حسی به فاهمه و سپس عقل (نظری یا عملی) می رسد و در خلال این فرایند تکوینی درمی یابد که ابژه یا عین که تصور می شد موضوع مستقل و حقیقی و بیرونی شناخت است از خود سوژه یا فاعل شناساست و سوژه به دلیل از خود بیگانگی خویش آن را مستقل و جدا می پندارد و بدین سان به اینجا می رسد که برای شناخت طبیعت و خدا به خارج شدن از خویش نیازی ندارد.
در این مرحله که سوژه در می یابد که همه اینها از آن خود اوست طبیعت یا عالم اثر دست سوژه می شود و عقل سوژه در همه چیز راه می یابد. از این پس، سوژه در پی غلبه بر از خودبیگانگی خویش برمی آید. در آغاز این نهادهای آفریده دست بشر، ثروت ها و دولت ها همچون اموری مستقل می نمایند، یعنی در نظر سوژه نه در حکم آفریده کار او بلکه همچون واقعیاتی داده شده اند، اما سوژه با غلبه براین از خود بیگانگی آزاد می شود. بشر هنگامی آزاد است که خویشتن را در جهان در خانه خود بیابد، یعنی که اثر دست و کار خویش را در چهره عالم می یابد، از اینجاست که به نظر هگل سوژه از تجارب فردی به تاریخ و فرهنگ و جامعه بازمی گردد. زیرا آزادی در تنهایی آزادی بی محتواست. آزادی اصیل فقط در جامعه به دست می آید: «من، در واقع ما و ما در واقع من است.»
به همین دلیل سوژه، وجود نوعی می یابد. تاریخ بهاین معنی تاریخ آزادی است (تاریخ آزادی سوژه از طبیعت و غلبه سوژه بر از خودبیگانگی خویش) یعنی اینکه می پنداشت عالم عینی خارج از خود او و مستقل از اوست. این آگاهی کلی که مناسبات سوژه و جامعه را بررسی می کند، در پایان در می یابد که چیزی خارج از خود سوژه نیست. عقل همان فعل عقلانی است که واقعیت با آن پدید می آید. «عالم اراده من است». اراده من، آگاهی من هیچ کدام از آگاهی کلی جدا نیستند، زیرا «سوژه جوهر است» و از این رو سوژه به مناسبات خویش با خود می پردازد و دور سوم از مراحل پدیدارشناسی روح آغاز می شود.
در تجربه فردی سوژه مناسبات خود با طبیعت را بر می رسد و در دور دوم مناسباتش با جامعه را و سرانجام مناسباتش با خود را. منظور هگل از اینکه سوژه مناسبات خود را با خود بررسی می کند این است که مراحل عمده آگاهی یافتن سوژه توسط خود سوژه مطرح می شود. آنچه قبلا واقعیت مستقل و بیرون از سوژه تعلق می شد (چه طبیعت و چه تاریخ) در خود سوژه هضم می شوند، سوژه تصورات سوبژکتیو خویش را که از ذات خویش دارد بررسی می کند. به نظر هگل این تصورات سه نوعند: نخست هنر، سپس دین و سرانجام دانش مطلق.
به نظر هگل در طی این مراحل سوژه نخست به بشری کردن طبیعت می پردازد، زیرا هنر و نیز شکل نخستین دین یعنی دین طبیعی در یکدیگر ادغام می شوند و بشر مصنوعات خویش را می پرسند و به این ترتیب هم هنر و هم دین هر دو صورت بشری می یابند و طبیعت و خدا را بشری می کنند و در این مقام ذهن به دانش مطلق (که فصل آخر کتاب پدیدارشناسی بدان اختصاص دارد) دست می یابد: «سوژه در واقع همان علم مطلق به خویش در حالت از خود بیگانگی خویش است، همان ذات حرکتی است که برابری با خود را در غیر خود حفظ می کند».
در این عالم مطلق اولا وجود همان فعلی است که در مقابل طبیعت و تاریخ ساخته می شود. به نظر هگل ضرورت جوهر (که همان سوژه است) همین است. ثانیا علم مطلق همین گسترش و بسط وجود است. در فرایند پدیدارشناسی ذهن و عین در تقابل با یکدیگر چنان بودند که سوژه ناچار بود برای غلبه بر از خودبیگانگی خویش همواره با بسط وجود گسترش یابد تا ذهن و عین یکی شوند. همین تناقض نیروی محرکه دیالکتیکی در تکوین شناخت بود، ولی در دانش مطلق «حقیقت فی نفسه با یقین (ذهنی) معادل است.»
ثالثا طبیعت و تاریخ صور از خودبیگانه سوژه اند. زمان و مکان دو صورت شهود حسی سوژه اند (برای کانت) و این دو یکی به طبیعت (مکان) و دیگری به تاریخ (زمان) تبدیل می شوند و چون سوژه بر این صور از خودبیگانه راه می یابد طبیعت و تاریخ را دو مظهر خویش می یابد، دو صورت از خودبیگانه شده بشری. در پایان این گزارش اجمالی از پدیدارشناسی می توان گفت که پدیدارشناسی روح روایت خاصی از اومانیسم را در شکل سوبژکتیویسمی عرضه می کند که طی آن وجود و فکر یکی می شوند. سپس وحدت این دو محصول ذات سوژه و تحقق و تکامل انسان کامل دانسته می شود. انسان کامل همان خدای در حال شدن است که تنها ضمن گسترش تاریخی به کمال می رسد.
در مقدمه منطق کوچک در دائرة المعارف نیز هگل به همین بحث می پردازد که هیچ واقعیتی نیست که محصول سوژه نباشد. وی در این مقدمه از سه مرحله فکر در برابر عینیت (ابژکتیویته) بحث می کند: 1- مرحله متافیزیک سنتی 2- مرحله فلسفه تجربی و فلسفه انتقادی کانت و 3- مرحله نگرش بی واسطه.
متافیزیک سنتی به نظر هگل نوعی دریافت جزئی بوده است که واقعیات معقول یا داده هایی تلقی می کرد که مبنای استدلال هستند. متافیزیک سنتی هرگز قادر نبود بداند که چرا جهان در ذهن سوژه ساخته می شود و به تعبیر دیگر چگونه عالم محصول سوژه است. فلسفه تجربی نیز همچون متافیزیک سنتی عالم را مستقل از ذهن سوژه تلقی می کرد و به علاوه می پنداشت که عالم عبارت است از طبیعت محسوس (و نه معقول). فلسفه نقادی کانت نیز به نظر هگل یک مشکل اساسی دارد.
کانت «من» (سوژه) را در برابر شیء فی نفسه (ابژه) می گذارد و شکاف میان این دو همواره باقی می ماند و به همین دلیل شیء فی نفسه کانتی بدون محتواست. در حالی که به نظر هگل «شیء فی نفسه نمی تواند چیزی غیر از همان مفهومی باشد که از آن داریم.»
بدین ترتیب هگل به همان ایده اصلی خود در پدیدار شناسی باز می گردد: وحدت وجود فکر. مفهوم در درجه اول یک تصور انتزاعی است یعنی مقوله ای است که بر افرادی صدق می کند و لذا خارج از محتوای محسوس است و از این رو، به نظر هگل، مفهوم در واقع گام اول در نفی عقلانی داده محسوس بی واسطه است و به همین دلیل ذهن ما می تواند اشیاء محسوس در طبیعت را منظم کند و طبقه بندی نماید؛ اما عقل این نفی را نیز نفی می کند و با این نفی نفی از سح طبقه بندی می گذرد و به درک مناسبات اشیاء با یکدیگر می رسد. و با درک این مناسبات برای مفهوم محتوایی عقلانی می یابد. هگل از این مرحله با عنوان تبیین یاد می کند که «لحظه گسترش درونی مفهوم است، روش شناخت مطلق یا روان درونی خود محتوا را تشکیل می دهد.» بدین ترتیب مفهوم هم فعل فکر است و هم واقعیت عینی و این وحدت فقط در سوژه امکان پذیر است. مفهوم این وحدت را برای سوژه محقق می کند.
وی در منطق از سه مرحله بحث می کند: اول منطق وجود، دوم منطق ذات و سوم منطق مفهوم. در منطق، سوژه نخست اشیاء را فی نفسه می یابد، این همان دیدگاه ادراک حسی است که وجود بی واسطه را در می یابد. سپس به مطالعه مناسبات با یکدیگر می پردازد و وجود اشیاء را در همین مناسبات، یعنی واسطه ها، می یابد. این مناسبات ذات اشیاء را می سازند. این دیدگاه تفکر است. بالاخره با درگذشتن از این حد و ادغام این دو مرحله به نحو دیالکتیکی، عنصر واقع فی نفسه و لنفسه می شود، یعنی در مفهومی که از آن داریم هم جوهر است و هم سوژه. بدیهی است که منظور هگل از مفهوم، معنی رایج آن نیست، یعنی یک صورت ساده اندیشه یا محصول انتزاع قوه فاهمه مورد نظر او نیست. بلکه «سوژه زنده در واقعیت است» و از این رو «واقعیت مفهوم نباید به طور مصنوعی از خارج به مفهوم برسد، بلکه باید با مراعات تمامی قواعد و الزام های روش علمی از ذات خود مفهوم نتیجه شود.»
منطق مفهوم، یعنی سومین بخش کتاب علم منطق، خود ضمن سه باب به بحث ذهنیت، عینیت و ایده می پردازد. ذهنیت، به جنبه عقلانی منطق می پردازد و از لحاظ محتوا به منطق صوری می پردازد: «مفهوم فرآورده اندیشه ذهنی، فرآورده تفکری خارج از خود شیء است.» ذهنیت مفهوم بدین معنی کلیت مجرد و همانی است، اما موقت است. دیالکتیک مفهوم را به این معنی نفی می کند: آنگاه «مفهوم صوری خودش شیء می شود و دیگر مثل سابق نسبت به شیء خارجی یا عینیتی بیرون از شیء نیست.»
وحدت این دو مرحله (یعنی مفهوم صوری یا بی واسطه و مفهوم به عنوان ذات خود شیء) همان ایده عقلانی است که از آن دو حد فراتر است. ایده وحدت جوهر و سوژه است و لذا تمام محتوای وجود است. «ایده را می توان چون عقل... چون سوژه- ابژه، چون وحدت غایت و واقع، متناهی و نامتناهی، روان و تن، چون امکان واقعی فی نفسه، چون چیزی که ماهیتش وجودش است و... تلقی کرد، زیرا ایده نه تنها تمامی روابط فهمیدن است بلکه این همانی فی نفسه و ذاتی روابط را نیز شامل می شود.» ایده مجموعه همه مفاهیم و ماحصل آنهاست: ایده «خلق مدام، حیات خالده، و سوژه جاوید است.»
ایده همان کلیت واقع است که محصول آزادی سوژه است و محتوای خود را خودش می آفریند. بدین سان مشاهده می شود که منطق هگلی تمامی واقعیت را تبدیل به امری عقلانی می کند و در نهایت جوهر واقعیت را با عقل سوژه انسانی یکی می کند. راسیونالیسم همگی در نهایت «وجود سوژه» را «همان فعل سوژه» می داند و این فعل سوژه است که طبیعت و تاریخ را بشری می کند.