کانت بنابر تمام دیدگاه ها و نوشته ها، اندیشمندی جهان روا به شمار می آید. یکسانی و عمومیت بیش از تفاوت و تمایز مورد توجه او است. این امر از کلیت باوری موقتی که حاصل تجربه ای حسی است (مثلا این که همه ی اجسام وزن دارند) تا جهان روایی اکید هندسه را در بر می گیرد و در بین راه از زیبایی (که به طور کلی جذاب است) و به ویژه از یک اصل اخلاقی گذر می کند: اصلی که همواره فرد را به رفتاری وا می دارد که بتواند اندرز یا ضابطه ی اخلاقی اش را مبدل به قانونی جهان گستر سازد. به این ترتیب قانون اخلاقی کانت جایگزین اخلاق عینی (یعنی فرامین نازل شده از سوی خداوند) می شود. اخلاقی کاملا فردی که به گفته ی "مونتنی" بر بنیاد شکل کامل نوع انسان است یعنی بر اساس آن چه هر انسان در درون خویش دارد. از این رو اخلاق، نیازی به محتوی ندارد و تنها باید شکل داشته باشد: معیار اخلاقی بودن یک حرکت هماهنگ ساختن آن با چیزهایی که به دلخواه، خوب یا بد شمرده می شوند نیست بلکه کردار یک فرد با خرد و خودمختار باید به گونه ای باشد که دیگران بتوانند، بی هراس از زیان، از او پیروی کنند. اگر شما از چراغ قرمزی عبور کنید و سپس در پاسخ به اعتراض مأمور پلیس ادعا کنید که کسی را در معرض خطر قرار نداده اید، او در جوابتان، به روش کانتی چنین خواهد گفت: «شاید، اما اگر همگان چنین می کردند...!؟» تنها همین نکته که ما انسان هستیم و اجتماعی زندگی می کنیم، سبب می شود که حق با او باشد.
موجودات فاقد خرد که وجودشان وابسته به طبیعت است، وسایلی ساده به شمار می آیند و "اشیاء" نامیده می شوند؛ در مقابل، موجودات با خرد یا افراد، دارای ارزشی ذاتی هستند. با توجه به این منزلت است که کانت می گوید: «به گونه ای عمل کن که انسانیت را چه در خود، چه در دیگری، چنان می خواهی. همواره به سرانجام بیندیش و هرگز تنها به فکر وسیله نباش.» به بیان دیگر انسان موجودی است که می تواند فایده برساند و بگیرد اما نمی تواند مورد بهره کشی واقع شود. کانت اندیشمند منزلت انسانی است. منزلتی که نه می تواند وسیله ی معامله باشد، نه مشابه آن را بپذیرد. کانت به این ترتیب به نقد ریشه ای برده داری می پردازد و به پی ریزی چیزی دست می زند که آن را، از همان موقع، حقوق بشر می نامد. به این ترتیب، بنابر تعریف او، حق مجموعه ی شرایطی است که بنابر آن ها خواست آزاد یک فرد، بنابر قانون جهانشمول آزادی در کنار خواست دیگری جایگیر می شود. نکته ای که با ماده ی ۴ اعلامیه حقوق انسانی و شهروندی که در ۲۶ اوت ۱۷۸۹ تدوین شد و به تصویب مجلس نمایندگان مردم فرانسه رسید همانند است.
شرارت بنیادین ریشه ای است نه در سطح، ریشه اش نه در طبیعت که در اراده ی انسان است. شرارت بستگی به امکانات فهم ناپذیر یا عقلانی انسان دارد در گزینش ضوابط اخلاقی نیک یا بد. به طوری که می توان گفت که شرارت، فطری است چرا که به نیت اولیه ی فرد بستگی دارد اما طبیعت بد آن انسان را تبرئه نمی کند زیرا نیت، خود حاصل اختیارو آزادی عمل است. بنابراین تمایل به شرارت، تمایلی طبیعی و ناتوانی اختیار برای تبدیل اصل اخلاقی به یک قانون جهان شمول است (و این امر بستگی به نیکی و بدی ذات دارد). بدی به سه شکل بروز می کند: در آسیب پذیری (شکنندگی) قلب انسان، در پی گیری ضوابطی که خود برای خود تعیین می کند و در نبود خلوص قلب که می خواهد به واسطه ی ابزارهایی غیر اصیل یه سرانجامی اصیل و والا دست یابد یا، به بیان واضح تر، در خباثت که برتری را به ابزارهای غیر اخلاقی می دهد. شرارت، در واقع دروغی است که هر انسان (چه نیک چه بد) در لحظه ای که می خواهد اخلاقی عمل کند اما دلیل هایی ویژه برای خویش دارد، به خود می گوید. اگر شما به هنگام خرید، کیف پولتان را در مغازه جا بگذارید و فروشنده آن را به شما پس بدهد، در برابر رفتار او، از خود می پرسید: آیا او کیف را پس داد چون باید این کار را می کرد؟ یا با این حرکتش خواست شما را به عنوان مشتری، در آینده نیز برای خود نگه دارد؟
از آن جایی که فرض بر این است که دروغ، راست انگاشته شود، هرگز نمی تواند اخلاقی به شمار آید. مقصود از آن، چه آزار رسانی باشد چه نباشد، خود، فی نفسه بد است و غیر قابل تایید. به این سبب، کانت در رساله ای با عنوان درباره ی حق نادرست دروغ گویی برای بشریت، از مطلق بودن وظیفه ی راست گویی سخن می راند بی آن که نتیجه ی احتمالا منفی آن بر دیگری، در نظر گرفته شود. به باور کانت یک حرکت نمی تواند در عین حال، گاه درست باشد، گاه نادرست: بنابراین راستی هرگز بد نیست حال آن که دروغ گویی (حتی به سبب اهمال) حرکتی است بر ضد اخلاق و در نتیجه بر علیه بشریت. قانون اخلاقی استثناپذیر نیست؛ با اندک خیانتی فرو می ریزد: «بنابراین فرمان مقدس خرد که هیچ مصالحه ای در آن جایز نیست بدون قید و شرط، حکم بر راستگویی در تمامی گفتار می کند.» تکلیف راستگویی، در صورت مقتضی، مرا وا می دارد که به جانی بگویم، قربانی مورد جستجویش در کجا پنهان شده است. اما واکنش یک فرد کاملا معتقد به روش کانتی چه می بود اگر یهودی ای در انبار خانه اش پنهان شده بود و نازی ها از او، درباره ی محل اختفای فرد یهودی سوال می کردند؟ چنان که "ولادیمیر زانکلویچ" در رساله ی فضائل اخلاقی می نویسد: «بدا به حال کسانی که عشق به حقیقت تبهکارانه را بالاتر از خبرچینی قلمداد می کنند! وای به حال ناپختگانی که همواره حقیقت را می گویند!»
کانت میان دین وحیانی و دین طبیعی تمایز قائل است: در نوع نخست این خداوند است که به انسان در عملش فرمان می دهد (اراده اش را تحمیل می کند)؛ در گونه دوم این خود انسان است که با مقدس شناختن احکام قانونی که خود آفریننده اش بوده، خدای گونه می شود. مسئله مورد طرح شناختن فرامین خدایی است نه به منزله اوامری مورد تایید بلکه به عنوان قوانینی اساسی بر مبنای اراده ای آزاد. کانت امکان وحی الهی را نفی نمی کند اما برای کسی که به آن چه می تواند بشناسد پایبند است؛ چرا که خداوند ماورای حدود دانسته ها است و اخلاق تنها دین طبیعی را ایجاب می کند: برای مورد پسند خدا بودن یگانه راه، در پیش گرفتن رفتاری اخلاقی است. کانت به این ترتیب میان خرافات (که موجب ترس، طلب مرحمت و چاپلوسی در برابر خدا است) و دین درست کاری تمایز قائل می شود؛ درمورد اخیرالوهیت چیزی متعالی است و نه برانگیزاننده ی هراس. برای داشتن رفتاری درست، ایمان به خدا گرچه زاید اما در عین حال می تواند مفید باشد. دین کانتی ولی، امکان مضاعف جایگیری در یک فضای لائیسیته را همراه باپذیرش جایگاهی برای ایمان ایجاد می کند. اگراین دین است که اخلاق را احیا می کند (نه بر عکس آن)، پس هیچ چیز چون ناشکیبایی و نبود مدارا با دین مغایرت ندارد.
به باور کانت اخلاق نظریه ای نیست که به ما روش خوشبخت شدن را بیاموزد بلکه به ما یاد می دهد چگونه لایق خوشبختی باشیم چرا که سعادت را حاصل رضایت از تمایلات مجرد می داند و هر آن چه از دلبستگی و خواسته ی فردی نشأت گیرد نمی تواند عامل حرکت دهنده عمل اخلاقی و جهان روا باشد. پس باید خوشبختی را (برای پیشگیری از سرازیر شدن در ورطه شرارت بنیادین) قاطعانه از اصول تعیین کننده فضایل اخلاقی جدا دانست. کانت، به رغم اپیکوریان، خوشبختی را اساس فضایل اخلاقی نمی داند و به رغم رواقیون معتقد است که پرهیز کاری، الزاما مایه ی خوشبختی نیست. و وحدت آن دو (که کانت خیر مطلقش می نامد) نمی تواند در زمین، ضمانتی برای انسان باشد. با این حال، هرچند سعادت، به خودی خود، نمی تواند سازنده ی یک انجام باشد اما، نباید از آن گریخت. چرا که خوشبختی یک فایده دارد: از آن جا که رقابت، درد و فقر انسان را به انجام ندادن تکالیفش وسوسه می کنند، بد نیست که برای پیشگیری از این وسوسه ی زیر پا گذاشتن تکالیف، انسان از وضعت خود احساس رضایت کند. بنابراین، تامین خوشبختی (لا اقل به طور غیر مستقیم) یک وظیفه است. به بیان دیگر، برتر دانستن فضائل اخلاقی بر سعادت (یا بر عکس) شاید غیر اخلاقی باشد اما لا اقل می توان گفت که پیش گرفتن منش درست، دز زمانی که انسان احساس خوشبختی می کنند، دشواری کمتری دارد.
وقتی می گوییم دو دوتا می شود چهار تا، یا فلان غروب آفتاب زیبا ست، همه در این تایید ها، به یک منوال، هم عقیده نیستیم: پس این زیبا، نیست که واقعیت دارد بلکه واقعیت آن چیزی است که به گونه ای جهان شمول مورد پسند قرار می گیرد. زیبا، همچنین، همان چیز خوشایند نیست زیرا رضایتی که ایجاد می کند آزاد و بدون غرض است و از لذتی خاص سرچشمه نمی گیرد: اتفاق نظر درباره زیبایی ژوکوند بیشتر است تا مزایای یک کلـه ی گوساله!... پس مفهوم زیبا وسیع تر از عقیده کاملا ذهنی (فردی) است و کوچکتر از واقعیت مطلقا عینی. سرانجام، باید گفت که زیبایی هر چه خالص تر باشد، ذهن برای بیان مفهوم دقیقش بیشتر دچار مشکل می شود. بر خلاف زیبایی مقبول عام که از معیارهایی پیروی می کند، زیبایی آزاد گواه بر غایتی بی پایان است؛ توافق بیهوده ای که در آن انسان احساس می کند که می تواند با یک بازی آزاد، با توافق فکری و تخیل، مفهومی برای آن بیابد بی آنکه واقعا موفق شود، نامی به آن بدهد. از زیبا، به منزله ی یک واقعیت، تنها ردی بر سطح جهان باقی می ماند.
ابرها را در نظر بگیرید که همواره زیبایند و به چیزی شبیه، بی آنکه کسی بتواند روی اشکالی که می سازند با دیگری توافق کند... داوری سلیقه ای، که ربطی به قضاوت همراه با شناخت (و کاربرد مفاهیم) ندارد، و زیبایی را جلب می کند، باید به گونه ای جهان شمول، انتقال پذیر باشد. هنگامی که کسی زیبایی نمایشی را تایـید می کند، داوری اش برای همگان است (و نه تنها برای خود) و به گونه ای درباره ی زیـبایی ابراز عقیده می کند که گویی از خاصیت چیزی حرف می زند. پس زیبایی ذهنی و فردی است اما درست نیست که بگوییم هرکس سلیقه ای دارد. به همین دلیل است که نیچه می گوید: جای بحث درباره ی سلیقه ها و رنگ ها نیست... با این حال ما تنها به این کار می پردازیم.
وضعیت طبیعی روابط دو انسان در کنار هم، بیشتر وضعیت جنگی است نه صلح. پس باید وضعیت آشتی را ایجاد کرد. تاریخ حکایت از خباثت انسان ها می کند. پس چگونه باید حق و صلح را به رغم تعارض اجتناب ناپذیر خودخواهی ها، ظفرمند ساخت؟ با جداسازی سیاست و اخلاق، با کاربرد ساز و کارهای طبیعت به وسیله ی یک تشکیلات خوب دولتی که تمایلات خودخواهانه را برای خنثی ساختن تاثیراتشان روی در روی هم قرار دهد. بنابراین صلح داخلی به رغم شرارت بنیادین، در یک ساخت جمهوری ممکن است چرا که در آن انسان خود را ناگزیر می داند (حتی اگر نتواند از منظر اخلاق نیک به شمار آید) لااقل شهروند خوبی باشد. کانت گر چه از صلح جاودان صحبت می کند اما به هیچ وجه خیال پردازی آرمان گرا نیست: صلح مورد نظرش ربطی به دوران طلایی و بی قیدی خیالی چوپانان آرکادی ندارد بلکه به چیزی دشوارتر می پردازد و آن صلحی است که بر فرهنگ جنگ طلبانه مستقر در وجود ما، چیره شود.
کانت به این ترتیب با پیشنهاد این که یک پیمان صلح یا کـنگره ای دائمی میان ملل، در سطح جهانی می تواند به واسطه ی قرارداد صلحی میان مردمان ،تضمین کننده ی صلح باشد، شالوده های جامعه ی ملل آینده را می نهد. اگر عکس هایی از زندان ابوغریب یا یک صحنه ی خیابانی در تل آویو را پس از سوء قصدی نشانش می دادند، کانت می گفت که برای آن که جنگ، شرطی برای صلح باشد، هیچ دولتی نباید به خود اجازه دهد که همراه دولت های دیگر به چنین خشونت هایی دست بزند چرا که این حرکت ها، در صلح احتمالی آینده، اعتماد در روابط متقابل را ناممکن می سازند.
با مطالعه آثار کانت، گاه بر ذهن خواننده چنین متبادر می شود که در نظراو، نوع انسان به مرد خاتمه می یابد: زن در هر سنی که باشد صغیر به شمار آمده و شوهر قیم طبیعی او است. زن، جنس زیبا است با توان شکیبایی و مرد جنس نجیب است با قابلیت مدارا. هر گاه زن با کار پرمشقت یا تعمقی پرزحمت به برتری برسد، مزیت های ویژه جنس خود را از دست می دهد. خود به خود روشن است که زن در اصول، ناتوان، در انجام وظیفه، ناصالح و با تکالیف اخلاقی بیگانه است: اگر از کار بد اجتناب می کند به خاطر زشتی آن است و به همین روال، علاقه به پرهیزگاری نیز سببی جز زیبایی آن ندارد. زن، به علت ضعف، ریاکار است و در این زمینه، بر مرد چیره می شود. او به خاطر دلبستگی مرد و با توجه به استعداد طبیعیش، به خود اجازه ی این رفتار را می دهد؛ بنابراین از جنگ خانگی زبانی نمی هراسد. در ازدواج، مرد تنها خواهان دلبستگی همسر است حال آن که زن علاقه تمامی مردان را جستجو می کند. اما زن، بی فایده نیست: او به درد بقای نسل می خورد و پرورش جامعه و تلطیف آن به واسطه ی زنیت. چنان که ساشا گیتری پیرو مکتب کانت به هنگام تنفر از زنان می گوید: «من با کمال میل حاضرم برتری زنان را بر خودمان بپذیرم به شرط آن که آنان از ادعای مساوات با ما منصرف شوند!»
گر عشق به جنس مخالف بنابر طبیعت، به منظور بقای نسل باشد، بنابراین، کاربرد توانایی های جنسی برای لذتی کاملا حیوانی، فعالیتی به شمار می آید که به تکالیف انسان نسبت به خویش لطمه می زند. به بیان دیگر، رابطۀ جنسی صرف نمایانگر تناقض یک سرانجام طبیعی است که برای واقع شدن، از شهوتی خلاف طبیعت می گذرد و در آن انسان تا حدی پایین تراز حیوان تنزل یافته است. به علاوه، خواهش جنسی، که بالاترین لذت حسی ای است که انسان می تواند از چیزی ببرد، به جای دارا بودن هدف، ما را در مورد خودمان به اشتباه می اندازد. زیرا به رغم ظاهر،هدف از آن،نه بهتر کردن مقصود خود، که لذت بردن بیشتر از آن است. پس در هنگامی که انسان به لزوم ناگوار عشق بازی تسلیم می شود، رابطۀ جنسی یعنی عشق می تواند،در ناب ترین مفهوم آنکه هیچ وجه مشترکی با اخلاق ندارد به آن مربوط شود. گر چه در شرایط محدود کننده ای از شرم و حیا، رابطۀ جنسی، تا ازدواج پیش می رود و در جوامع باریک بین، از زنندگی غیر قابل تحمل جسم های عاشق می کاهد!
اگر کانت فرماندار تگزاس می بود نمی توانست از رئیس جمهوری کنونی ایالات متحده آمریکا بخشنده تر و ملایم تر باشد. به باور او، مرگ بهترین وسیله برای ایجاد تعادل در مجازات ها برای افراد شریر و با در نظر گرفتن میزان شرارتشان، در دیدگاه عدالت اجتماعی، است. کانت به این ترتیب بر علیه حساسیت دلسوزانه ی انسان های متاثر از "مارکی دو بکاریا" به شدت واکنـش نشان مـی دهد؛ بکاریا در کتابی زیر عنوان "جرم ها و مجازات ها" مجـازات مرگ را مورد بحث قرار داده، در برابرآن موضـع گرفته و از خود می پرسد که بنابر کدامین حق، انسان ها به خود اجازه می دهند که حکم به قتل همنوع خویش بدهند؟ به طور قطع این حق، مبنای حکومتی و قانونی ندارد. با این حال، کانت اومانیست (انسان گرا) معتقد است که تمامـی کسانی که قاتل محسوب مـی شوند، چه آنان که کسی را کشته اند، چه کسانی که دستور آن را صادر کرده اند و چه کسانی که شریک جرم بوده اند، همگی باید، خود نیز به مرگ محکوم شوند: این همان چیزی است که عدالت، به منزله ی حکم قوه ی قضاییه و بنابر قوانین جهان شمول، طلب می کند. او می افزاید: به علاوه، آیا شنیده اید که یک محکوم به مرگ به سبب قتل نفس، از سر انجام خویش شکوه کند و آن را نادرست بداند؟ بد تر آن که تنها جرم هایی که در نظر اوقابل بخشش اند، عبارتند از: کشتن نوزاد به وسیله ی مادر به دلیل نامشروع بودنش و دوئل های مرگبار که به باور او به خاطر افتخار و شرافت واقع شده اند.
فلاسفه غرب کانت اندیشه جهان بینی حقوق انسانی اخلاق سعادت زیبایی