فریدریش ویلهلم نیچه از طریق نقد عرصه های مختلف تفکر بشری و حتی زیست اجتماعی او، ساحتهای جدیدی را در عرصه تفکر گشوده است و از این طریق دین بسیاری بر گردن هرمنوتیک مدرن دارد. او بر علیه مطلق گرایی مبارزه می کند، و عرصه های مختلف تفکر بشری را که بر این اساس شکل گرفته اند به چالش می گیرد به قول مایک میتر: «نیچه مرکزیت سوبژه را منتفی می داند و با این نفی باب هر نوع تأویل را می گشاید.»
نسبت گزین گویى با تفسیر و تأویل
می توان ویژگی هرمنوتیکی و تأویلی تفکر نیچه را در نوع نگرش او به ساختارهای فرهنگ غربی دانست، که وی این نگرش عمیق و خلاف عادت خویش را در نحوۀ نوشتارش، که به صورت «گزین گویی» ظهور یافته، مشاهده کرد. گزین گویى هرگز یک تفسیر نهایى ندارد و از این رو مى توان بى نهایت تفسیر جدید از آن ارائه داد. نبود یک تفسیر نهایى از گزین گویه ها باعث مى شود تا مفسر از هرگونه شتابزدگى پرهیز کند و با درنگ کامل به طرح پرسش هاى درستى بپردازد که در رمزگشایى گزین گویه ها بسیار راهگشا خواهند بود. درونمایه های گزین گویى های نیچه را، که مى توان از آنها براى بحث درباره «هرمنوتیک نیچه» استفاده کرد، می شود به صورت زیر دسته بندى کرد:
۱- گزین گویى نیاز به تفسیر و رمزگشایى دارد. ۲- این رمزگشایى تنها در هنگام خواندن به دست نمى آید. ۳- خواندن گزین گویى، تنها آغاز کوشش تفسیرى و کنش هرمنوتیکى است. ۴- تفسیر گزین گویى، نیاز به «هنر تفسیر» دارد. ۵- نیچه در مقام یک مفسر، متن خودش را تفسیر کرده تا به خواننده خود «هنر تفسیر کردن» بیاموزد.
از نظر نیچه، «تفسیر» شرحى بر متن از پیش موجود نیست. آنچه که پیش از تفسیر وجود دارد نه متن، بلکه هاویه (chaos) است. این هاویه که یگانه حقیقت هستى است بى معنا است. فرض جهان متناهى و نیز تفسیر نهایى براى نیچه منتفى است. جهان چونان یک متن، چشم اندازها و تفسیرهاى بى شمارى را مى پذیرد: «تنها زاویه اى که حق داریم از آن به دنیا چشم بیندازیم همین زاویه دید کوچکمان است و اما بر عکس دنیا بار دیگر جنبه اى بى نهایت به خود گرفته است، به این معنا که نتوانسته ایم مانع پیدایش بى نهایت تعبیر و تفسیر از آن شویم.» (دانش شاد، قطعه ۳۴۷) از نظر دریدا نیز ما نمى توانیم تفسیر قطعى و نهایى از گزین گویى هاى نیچه ارائه دهیم. او با اشاره کردن به جمله اى از نیچه «من چترم را جا گذاشته ام» مى گوید: «ما هرگز با اطمینان نخواهیم دانست که هنگامى که نیچه در حال نوشتن این کلمات بوده چه مى خواسته بگوید و حتى نمى توانیم بدانیم که آیا او عملا منظورى داشته است.»
نسبت تفسیر با هنر و آفرینندگى
اما از سوی دیگر نیچه، تفسیر را هنر (kunst) دانسته است و نه «فن» یا «روش» و مفسرى که به درستى تفسیر کند، در واقع یک هنرمند است. از این رو مفسر یک گزین گویه در کار «آفرینندگى» است. اما او چه چیزى را مى آفریند؟ نخستین و البته سرراست ترین پاسخ به این پرسش این است که مفسر معناى متن را مى آفریند. اما آیا نیچه مى تواند وجود یک «مفسر» را در حین «تفسیر» بپذیرد: «سرانجام آیا ضرورى است که در پشت تفسیر مفسرى بشناسیم؟ حتى این ابداع است، فرضیه است.» (اراده معطوف به قدرت ۴۸۱،) از دیدگاه نیچه، «خود» مفسر از کنش تفسیر جدا نیست. مفسر در حین تفسیر، خودش را مى آفریند. چنین مفسرى را مى توان «دازاین» هایدگر دانست؛ چرا که دازاین نیز در حین تفسیر جهان، «خودش» را مى آفریند. آنچه در تفسیر «خود» مهم است هستى دازاین است. هنگامى که دازاین، به تفسیر جهان یا متن مى پردازد، «تصمیم مى گیرد» تا به طریق جدیدى «در- جهان» باشد. مفسر در حین تفسیر نه تنها معناى متن، که به صورت هستى شناسانه، خودش را نیز مى آفریند. کنش هرمنوتیکى تفسیر، کنشى است که در آن «خود» مفسر آفریده مى شود. از این رو هنر تفسیر، هنر «خود- آفرینى» است. تفسیر نیچه از گزین گویى که در «تبارشناسى اخلاق» آمده، نمونه اى است از آفرینش و هنر تفسیر که در واقع صورت دیگرى از «خود- آفرینى» است. نیچه هرگز از نوشته ها و تفسیرهایش جدا نیست. تفسیر نمى تواند یک رویگرفت یا تقلید صرف باشد. متن تنها نقطه شروع آفرینش هنرى و آفرینش «خود» است.
الکساندر نهاماس مى گوید: «نیچه در سراسر نوشته هایش از طریقى مثال مى زند که شخص در آن در ساختن خودش کامیاب مى شود... این فرد کسى جز خود نیچه نیست، کسى که آفرینندگى را به مفسر خود نشان داده، بى آنکه از او بخواهد همانند وى رفتار کند.» (نیچه: زندگانى چونان ادبیات، ۸) از نظر نیچه «خود» یک باشنده ثابت و استوار نیست، بلکه چیزى است که باید «بشود» یا به عبارتى دیگر، «برساخته شود.» از این رو مفسر آفریننده نه تنها معناى متن، بلکه همچنین خودش را نیز مى آفریند. تفسیر درست، تفسیرى است که به همراه هایدگر مى توانیم آن را «از آن من» یا «اصیل» بخوانیم: «هستى دازاین جداى از فهم یا تفسیر او از هستى و هستى از آن خود، نیست. به عبارت دیگر «خود» هرگز از تفسیرهایش جدا نیست: فهم هستى، خصوصیت معینى از هستى دازاین است... بنیاد آن بر این واقعیت استوار است که در هر موردى، دازاین هستى خود و تنها از آن خود را دارد... در دازاین و بنابراین در فهم خاص «خود» از هستى، طریقى که جهان به صورت هستى شناسانه فهمیده مى شود، در طریقى باز مى تابد که دازاین، در آن خودش را تفسیر کرده است.» (هایدگر، هستى و زمان، ص۳۲) دازاین هرگز از تفسیرهاى خودش جدا نیست و تفسیر آن از متن هستى، در هر موردى «از آن من» است: «گونه اى هستى به دازاین تعلق دارد، گونه اى که هر یک از ما آن را از آن او مى دانیم... از آنجا که دازاین، در هر حالتى فردیت یا تشخص دارد، بنابراین هر زمان که بخواهیم، مى توانیم به خود یا دیگرى اشاره کنیم و همیشه از یک ضمیر شخصى استفاده کنیم: من هستم، شما هستید.» (هستى و زمان، ۳۷- ۳۶) مفسر آفریننده، کسى است که در کنش تفسیر «خودش» را مى آفریند و در این کنش همواره تصمیم مى گیرد تا فردیت بیابد: «دازاین در هر حالتى، اساسا امکانات خودش است، پس هر «از آن منى» مى تواند در هستیش، «خودش» را برگزیند یا آن را دربازد، یا تنها به نظر آید که چنین مى کند.»
در ادامه قسمتهایی از آثار مختلف نیچه را که در زمینه تأویل گرایی است، نقل می شود. این بخشها از کتابهای مختلف نیچه (چنین گفت زرتشت، فراسوی نیک و بد، تبارشناسی اخلاق، دانش شاد، خواست قدرت) آورده شده است. همه این قطعات، قطعات انتخابی آقای بابک احمدی در فصل مربوط به نیچه از کتاب هرمنوتیک مدرن ترجمه جمعی از مترجمان، است.
چیستی حقیقت
«... پس حقیقت چیست؟ لشکری متحرک از استعاره ها، مجازی های مرسل، و انسان گونه انگاری ها، و در یک کلام، مجموعه ای از مناسبات انسانی که به طرزی شاعرانه و بلیغ تقویت، دگرگون، و آرایش شده باشند، و پس از کاربرد بسیار، در نظر مردمان استوار، مرسوم، و اجباری جلوه می کنند: حقیقت ها آن پندارهایند که از یاد برده ایم که پندارند، استعاره هایی که فرسوده و بی خاصیت شده اند، سکه هایی که نقش آنها از میان رفته، و دیگر نه چونان سکه، بل به عنوان فلز به آن ها نگریسته می شود.»
چیستی حکم
«از نظر ما نادرستی یک حکم به هیچ وجه موجب رد آن نمی شود؛ زبان تازه ی ما در این باب طنینی از همه شگفت تر دارد. مسئله این است که باید دید آن حکم تا کجا پیش برنده ی زندگی و نگهدارنده ی زندگی و هستی نوع است و چه بسا پرورنده ی نوع؛ و گرایش اساسی ما به تصدیق این نکته است که نادرست ترین حکم ها (از جمله حکم های ترکیبی پیشین) برای هستی ما ضروری ترین چیزها هستند، زیرا انسان نمی تواند زندگی کند مگر با اعتبار دادن به افسانه های منطقی، با سنجش واقعیت با میزان جهان به وسیله ی اعداد، پس رد حکم های نادرست به معنای رد و نفی زندگی است. دروغ را شرط زندگی شمردن، بی گمان، ایستادن در برابر احساس هاس ارزشی رایج است به طرزی خطرناک؛ و فلسفه ای که چنین خطری کند، تنها ازاین راه است که خود را فراسوی نیک و بد می نهد.»
چیستی شناخت
«خاستگاه برداشت ما از "شناخت" من این توضیح را از کوچه و خیابان برگرفته ام. از آدمی عامی شنیدم که می گفت: "او مرا فورا شناخت". از خود پرسیدم: منظور عوام از شناخت چیست؟ وقتی "شناخت" را می خواهند، به راستی چه می خواهند؟ دیدم چیزی بیش از این نمی خواهند که مورد غریبه به چیزی آشنا بدل شود. و ما فیلسوف ها وقتی از شناخت حرف می زنیم، راستی به چیزی بیش از این نظر داریم؟ امر آشنا یعنی چیزی که بدان عادت کرده ایم و دیگر از آن به شگفت نمی آئیم. یعنی داستان هر روزه ی ما، یکی چند قاعده ای که به یاد سپرده ایم، هر چیزی که در آن احساس راحتی می کنیم. ببینید آیا این نیاز ما به شناخت، واقعا همان نیازمان به امر آشنا نیست؟ همان خواست کشف چیزی آرامش بخش در پس هر چیز ناآشنا، غیر عادی و سئوال برانگیز نیست؟ آیا این غریزه ی ترس نیست که ما را به شناختی می خواند؟ آیا سرمستی آنان که به شناخت رسیده اند همان سرمستی از بازگشت احساس امنیت نیست؟»
«اینجا فیلسوفی را می بینید که می اندیشد چون جهان را به "ایده" فروکاسته، پس جهان "شناخته شده" است. دلیلش مگر جز این است که "ایده" برای او آشنا بود، و او حسابی به آن عادت کرده بود، چون دیگر به هیچ وجه، از آن نمی ترسید؟»
«دانشی مردان چه زود و آسان متقاعد می شوند! این نکته را به یاد بسپارید و تنها به اصول وراه حلهایشان درباره ی معمای جهان نگاهی بیفکنید! وقتی در زیر یا در پس چیزها، چیزکی می یابند که متأسفانه ما با آن حسابی آشنا هستیم (مثل جدول ضرب مان، منطقمان، خواست و اشتیاقمان) چقدر زود خوشحال می شوند! چون "آنچه آشناست شناخته شده است"، در این مورد همه شان هم نظرند. حتی محتاط ترینشان هم فکر می کند آنچه آشناست، دست کم آسان تر از امر آشنا قابل شناخت است. و برای مثال، این روش منطقی مستلزم این است که ما از"جهان درون" و از واقعیاتی درباره آگاهی بیاغازیم. چرا که این دنیا برای ما آشناتر است؛ و آنچه ما بدان عادت کرده ایم (یعنی دیدن آن به عنوان یک مسئله، امری غریب، چیزی دور و بیرون از ما) دشوارتر است.» «یقین عظیم علوم طبیعی، در قیاس با روان شناسی و سنجش عناصر آگاهی (که می توان تقریبا آنها را علوم غیر طبیعی خواند) دقیقا از این واقعیت برمی خیزد که چیز ناآشنا را به عنوان موضوع کارشان برمی گزینند. اما چه کار متناقض و مهملی است که بکوشیم موضوع را چیزهای آشنا برگزینیم.»
داوری اخلاقی
«خواست من از فیلسوف آشکار است، این که جایگاهش را فراسوی نیک و بد ببرد، و توهم داوری اخلاقی را فروسوی خود بگذارد. این خواست نتیجه ی بینشی است که نخست من بیانش کرده ام: روی هم رفته، هیچ واقعیت اخلاقی ای وجود ندارد. داوری اخلاقی در باور به واقعیت هایی که واقعیت ندارند، با داوری دینی مشترک است. اخلاق صرفا تأویل برخی پدیدارهاست، دقیق بگویم، گونه ای سوء تأویل است. داوری های اخلاقی، همچون داوری های دینی به مرحله ای از نادانی تعلق دارند که هنوز فاقد خود مفهوم واقعیت، و خیال است: بنابراین، در چنین مرحله ای، "حقیقت" به معنای همه ی آن چیزهایی است که ما امروز "خیالات" می خوانیم. از این رو، داوری های اخلاقی را هرگز نباید به معنای تحت اللفظی در نظر گرفت. چه در این صورت هماره مهمل محض خواهند بود. اما، از دیدگاه نشانه شناسی، اینها ارزشمند باقی خواهند ماند. اینها دست کم برای آگاهان، با ارزش ترین واقعیت ها درباره فرهنگ ها و درون نگری هایی هستند که آنقدر نمی دانستند تا بتوانند خود را بفهمند. اخلاق صرفا زبان اشاره است، علامت شناسی محض: باید بدانیم که اصلا درباره چیست تا بتوانیم از آن بهره ببریم.»
«تلاش من برای فهم داوری های اخلاقی به مثابه علامت ها و زبان های اشاره ای که بر فراشد سعادت یا ناکامی دلالت می کنند، و نیز بر آگاهی از شرایط حفاظت و رشد، گونه ای تأویل هم ارز اخترشناسی است با پیش داوری های برانگیخته ی غرایز (درباره نژادها، جوامع، مراحل گوناگون زندگی، چون جوانی و پیری و غیره)» «داوری های اخلاقی ما، با کاربردش در مورد اخلاق خاص مسیحی - اروپایی، نشانه های زوال، بی اعتنایی به زندگی، و تدارک بدبینیند.»
«حکم اصلی من: هیچ پدیده ی اخلاقی وجود ندارد، فقط تأویل اخلاقی این پدیده ها وجود دارد. این تأویل خود سرچشمه ای برون اخلاقی دارد. اگر که تأویل ما یک تناقض را به وجود آورده باشد، معنایش چیست؟ نکته ای است بس مهم: در پس تمامی ارزشیابی ها، ارزشیابی های اخلاقی در جایگاه فرادست ایستاده اند. فرض کنیم که این ارزشیابی ها از میان بروند، آنگاه ما بر چه اساس چیزها را بسنجیم و اندازه بگیریم؟ آن وقت دانایی چه ارزشی خواهد داشت و غیره و غیره.»