به روایت گزنفون، نویسنده عهد باستان، سقراط نخستین کسی بود که دیگر به «طبیعت در کلیت خود» توجه نکرد و آنچه را «انسانی» و «مربوط به انسان» بوده مد نظر قرار داد. به همین دلیل، اگر به این نکته توجه نداشتیم که سقراط یا یکی از اخلاف نامورش تا مدتها پس از آغاز عصر جدید مطلبی درباره دانشی فلسفی و نظام مند تحت نام «انسان شناسی» به رشته تحریر در نیاورده اند، شاید این گفته گزنفون ما را بر آن می داشت تا او را نخستین فیلسوف انسان شناس بنامیم. اصطلاح «نظریه ای در باب طبیعت انسان» و موضوع آن، در مفهومی که امروزه متداول است (به ویژه در آلمان) در قرون 16 تا 18 میلادی؛ یعنی در فاصله میان مکتب اومانیسم و عصر روشنگری پدید آمد و اصطلاح دقیقتر «انسان شناسی فلسفی» (philosophische Anthropologie) بعدها و در قرن 20 در آثار ماکس شلر به کار رفت.
اما سقراط نخستین متفکری نبود که درباره انسان اندیشید، بلکه فیلسوفان پیش از او و به ویژه، متفکران همعصرش، یعنی سوفسطاییان بودند که به اندیشه در این باره پرداختند. سقراط بدون آنکه نظامی در این زمینه پدید آورد، تنها بر این تمایل افزود و آن را کانون توجه قرار داد؛ زیرا نزد سقراط و اخلاف فلسفیش مباحث مربوط به انسان شناسی، حاشیه ای از زمینه های فلسفی را تشکیل می داد. در نظر سقراط، این زمینه ها اخلاق و معرفت شناسی بود و در نظر اخلاف وی، فلسفه طبیعی، فلسفه سیاسی، مابعدالطبیعه و امثال آن. این مطالعات از همان آغاز چنان ژرف، پربار و جاذب می نمود که در قرون بعد و حتی تا به امروز زمینه پیدایش انگیزه های فکری و نظرات غیر قابل انکاری را فراهم آورده است.
پیدایش دانشی ویژه به نام «انسان شناسی» حاصل توجه جدید انسان به خویش است؛ توجهی که سرانجام در عصر جدید (احتمالا با کتاب در باب منزلت آدمی اثر پیکو دلامیراندولا) شکل می گیرد. به این ترتیب، طرح اصطلاح بیش از پیش مرکز تمامی موجودات (یعنی همانا آنچه «انسان مداری»/ Anthropozentrismus نامیده می شود) می داند. این نکته برای فلسفه نیز بی حاصل نیست، زیرا به شکلی جدید و با تأکیدی بیش از پیش به این نکته اشاره دارد که این علم، دانش انسان متناهی درباره خویش است؛ و آنچه در این علم مطرح می شود، در قالب شناخت خود (به صورتی نظری) و تحقق بخشیدن به خود (به صورتی عملی) در آدمی معنی پیدا می کند؛ و در نتیجه، انسان شناسی فلسفی، که سرانجام در قالب رشته ای مشخص و معین پدید می آید، و فراتر از این به عنوان عاملی بنیادین و زیربنایی برای فلسفه سر بر می آورد و شکوفا می گردد.
انسان شناسی و دیگر علوم
در آغاز پیدایش این علم، عنوان و موضوع انسان شناسی فلسفی، در گام نخست با مطالعات علوم طبیعی و تجربی و نیز بررسیهای علوم اجتماعی همپوشی داشت، ولی به تدریج در طی تحولات بعدی؛ از این مطالعات به اشکال گوناگون متمایز گشت. کسی که امروزه به مطالعه «انسان شناسی» می پردازد، با رشته ای روبروست که مباحث آن بعضا به جانورشناسی (مورفولوژی، فیزیولوژی و ژنتیک انسانی)، بعضا به پارینه شناسی انسان، مردم شناسی (قوم شناسی، انسان شناسی فرهنگی و اجتماعی و نژادشناسی) و بعضا زبان شناسی (دانش عمومی زبان) تعلق دارد ولی دامنه اش تا پزشکی، روان شناسی و رفتارشناسی نیز می رسد. در مقابل، مایه شگفتی است که کاربرد اصطلاح انسان شناسی اتفاقا جای خود را در میان آن دسته از علومی باز نکرده است که به طور اخص با موضوع انسان سر و کار دارند؛ یعنی آنچه علوم انسانی نامیده می شود، زیرا این علوم جلوه های تاریخی ذهن آدمی را در قالب هنر، ادبیات، سیاست، دین و غیره بررسی می کنند و به همین دلیل دانش هنر، علم ادبیات جز آن نام گرفته اند.
انسان شناسی بخشی
انسان شناسی فلسفی همان چیزی است که فلسفه های گوناگون (حتی اگر به صراحت مدعی تفکر در باب انسان شناسی نباشند) درباره انسان از آن جهت که انسان است می گویند. هر یک از این آرای فلسفی جنبه خاصی از انسان بودن را (مثلا ذهن، روح، حیوان ناطق، حیوان مدنی، مفاهمه، حیات غریزه، موجودیت و غیره) برجسته می سازد و این آرا بر اساس همین زوایای مختلف نگرش به انسان و نیز روشهای مختلف بررسی و محتواهایشان از یکدیگر متمایز می شوند. این آرای مختلف فلسفی را می توان با توجه به جنبه های متفاوتی که در مطالعه ماهیت انسان مورد نظر دارند، انسان شناسی های بخشی نامید.
این گونه انسان شناسی های فلسفی نمایانگر قلمرو دانشی خاصند که با علم روشمند، مبتنی بر تجربه و تعمیم پذیر قابل جایگزینی نیست، بلکه حوزه آگاهیهای پیشینی انسان درباره خود اوست. این قلمرو اگرچه مرتبط با تجربه است اما از آن نشئت نگرفته و در نتیجه، نه قابل تحویل به تجربه است و نه قابل استنتاج از آن. این دانش فلسفی انسان اساسا مبتنی بر تجربه بی مقدمه و دفعی انسان از خویش است و با تجربه ای که از پیش بنیانی روشمند داشته است، تفاوت دارد. این آگاهیهای از پیش موجود، حتی اگر به شکلی نظام مند به تدوین در آیند، نمی توانند تعمیم یابند و همواره فردی و تاریخ باقی خواهند ماند. «تنها تاریخ انسان به او می گوید که چیست.» (و. دیلتای) اما دانش علمی انسان نیز (خواه از نوع علوم انسانی باشد، خواه علوم طبیعی یا اجتماعی) مبتنی بر تصوری از انسان است که موضوع بحث قرار نگرفته و ناآگاهانه پذیرفته شده است.
این گونه تصورات انسان شناسانه نیز در کلیت خود سنخیتی فلسفی دارند. چنین انسان شناسیی را می توان در مقابل انسان شناسی های بخشی که از ابتدا به شکل مستقل، از سوی خود فسلفه طرح می شوند، انسان شناسی حوزه ای نامید.
ماکس شلر به عنوان نمونه، سه حلقه از این تصورات را بر شمرده است؛
سه تصور ماکس شلر از انسان شناسی
نخست، حلقه فکری سنت یهودی- مسیحی با داستان آدم و حوا، آفرینش، بهشت و هبوط انسان است. دوم، حلقه فکری یونان باستان است که برای نخستین بار در جهان، با طرح این دیدگاه که انسان بودن انسان به دلیل برخورداری وی از عقل، لوگوس (logos)، تدبیر، خرد، ذهن [...] است، آگاهی انسان نسبت به خودش را به مثابه آن دانست که انسان در این عالم جایگاه ویژه ای دارد. سومین حلقه فکری که اینک مدتهاست خود به سنتی در تفکر آدمی مبدل شده، حوزه اندیشه علوم طبیعی جدید و روان شناسی تکوینی است و انسان را محصول نهایی و بسیار متأخر تکامل در سیاره زمین می داند. در این دیدگاه، انسان موجودی است که با پیشینیانش در عالم حیوانات تنها از نظر درجه پیچیدگی ترکیب توانها و استعدادهایی تفاوت دارد که پیش از وی در طبیعت مادون انسانی وجود داشته است. این سه حلقه تصور از انسان هیچ تجانسی با یکدیگر ندارند و به این ترتیب ما از سه نوع انسان شناسی طبیعی، فلسفی و دینی برخورداریم که ارتباطی با هم ندارند، اما [هنوز هم هیچ] تصور منسجمی از انسان نداریم.
بر این اساس، مفهوم سومی از اصطلاح انسان شناسی فلسفی مطرح می شود که وحدت نهایی بی بدیل و مطلق انسان را می کاود و در جستجوی «مفهوم»، «ماهیت» و «تصور» انسان به عنوان ساختاری بنیادین و غیر تاریخی است که از این طریق، توصیفهای متنوع انسان از خودش را قابل درک می گرداند. این شکل انسان شناسی به مثابه «دانشی پایه» را می توان در تمایز با دو مفهوم نخست، انسان شناسی بنیادین نامید. چنین دانشی کاملا انتزاعی و در نتیجه بنیادی، فراگیر و در عین حال ناقد روشهاست، مضافا بر اینکه حدود هر انسان شناسیی را نیز تعیین می کند، زیرا انسان هرگز نمی تواند خود را حتی به لحاظ فلسفی، موضوعی مستقل برای مطالعه قرار دهد؛ آن هم به این دلیل که بحث درباره انسان همواره مستلزم حضور خود او در کانون این مطالعه است.
انسان شناسی فلسفی بنیادین هم نتایج حاصل از دانشهای مربوط به انسان را مورد نظر قرار می دهد و هم از انسان شناسی های بخشی و حوزه ای بهره می گیرد و از این راه می تواند بنیادی بودن خود را به شکلی مضاعف مدعی شود: یک بار با توجه به رشته های منفرد و متنوع فلسفی که تمامی آنها را باید در پیوند با انسان و تصویر او از خودش بدانیم؛ و بار دیگر با توجه به علومی که آنها نیز تابع درکی پیشین درباره انسانند. از جمله این گونه برداشتهای انسان شناسانه انتزاعی، نظریه «موجود ناقص بودن انسان» است که می تواند از راه مقوله «عمل» به تکامل خود ادامه بدهد و یا نظریه رقیب آن، یعنی نظریه «ذهن» شلر که توانایی انسان را همانا در «نه گفتن» می داند که خود دربرگیرنده مبانی تمامی قالبهای دانش بشری است؛ یا رقیب هر دو این نظریه ها، یعنی نظریه انسان شناسی پلسنر درباره «موضع داری برون مرکزی» انسان که مدعی بنیان نهادن بر هرگونه نظر انسان شناسانه و در نتیجه تمامی صورتهای نمود انسان در کلیت خویش است.
اما در پس تلاش برای دستیابی به یک وحدت نهایی در این زمینه، نه تنها نیاز عقل نظری بر نگرشی فراگیر و نظام مند، بلکه نیاز عقل عملی به برخورداری از الگوهای اخلاقی تعهدآور نیز نهفته است. به این ترتیب در اینجا و در قالب سطح چهارمی از موضوع، چیزی به نام انسان شناسی اخلاقی مطرح می شود. این انسان شناسی را می توان حلقه اتصال دانست که از طریق آن، انسان شناسی نظری به قلمرو اخلاق، سیاست، فلسفه تاریخ و فلسفه دین راه پیدا می کند.
بر این اساس، انسان شناسی فلسفی نگرشی بنیادین و خاص خود را برمی گزیند، انسان همچون موجودی که از قید طبیعت «رها شده» است (هر در) زندگی خود را می گذراند، زمان آن را در دست می گیرد و آن را خود «هدایت» می کند. (پلسنر)
انسان بودن تنها یک واقعه نیست، بلکه یک تکلیف است؛ و تنها یک تعین خاص از وجود نیست، بلکه تعین بخشیدن به خود است. اما او برای این تعین بخشیدن به خویش معیارها؛ ارزشها و هنجارهایی است. اما او برای این تعین بخشیدن به خویش معیارها، ارزشها و هنجارهایی در اختیار ندارد که از پیش تعیین شده باشند؛ آنچه او در اختیار دارد، آفریده ها، انتخابها و تصمیمات خود اوست که سابقه پدید آمدنشان در سنتهای فکری فلسفی محفوظ است.
انسان شناسی فلسفی حداکثر به لحاظ ارزشی در سطح بسیار انتزاعی انسان شناسی بنیادین، هنوز موضعی بی طرفانه دارد. اما حتی در آن سطح نیز طالب تعین اخلاقی انسان است که خود را در هر تصویری عینی از انسان نمایان می سازد. انسان شناسی فلسفی سبب می شود که فلسفه نیز عاملی واقعیت آفرین در عالم حیات عینی و متناهی باشد؛ عاملی که باید مسئولیت آن را بر عهده گرفت. بر این اساس، انسان شناسی فلسفی سر و کارش با انسان است، هم به عنوان فاعل شناسایی و عمل و هم به عنوان متعلق این دو و می توان آن را (به تعبیر و. کام لا) دانشی «مؤثر و در عین حال متاثر» توصیف کرد.
به قول کانت، «انسان شناسی» نه تنها به ما می گوید که «طبیعت از انسان چه می سازد» بلکه علاوه بر آن می گوید که «او، به منزله موجودی عمل کننده از روی اختیار، از خود چه می سازد یا می تواند بسازد و یا باید بسازد.»
انسان شناسی وقتی این چنین، هم در پی فهم انسان، از آن جهت که انسان است، باشد و هم به دنبال پابرجا ماندن (Bestehen) (اخلاقی) حیات انسان در واقعیتی بین انسانی، هدف کامل فلسفه یعنی فهم و تفاهم نظری و عملی انسان در عالم انسانی را برآورده می سازد، که خود این فهم نیز در حقیقت متقابلا یک انسان شناسی است.