حوادث مهم سال هفتم تا پیش از جنگ خیبر از قرار زیر است:
1- سریه ابان ابن سعید به سوی مجد:
گفته شده است پیامبر (ص) در سال هفتم ابان ابن سعید را برای سریه ای به سوی نجد فرستاد. ابان رفت و هنگامی که حضرت (ص) در خیبر بود نزد ایشان آمد البته از غنائم خیبر چیزی به آنها نرسید. و ابوهریره ادعا کرده است که وقتی ابان نزد رسول الله (ص) آمد او آنجا بوده و می گوید: «من به رسول الله (ص) گفتم به آنها غنیمت نده. در اینجا ابان پاسخ ابوهریره را می دهد و پیامبر (ص) به او فرمود: ای ابان بنشین. و به آنها غنیمت نداد»
و در روایتی دیگر گفته شده ابو هریره با آنکه خود در خیبر حضور نداشت اما از پیامبر (ص) طلب غنیمت کرد. بعضی از افراد گفتند به او سهمی نده، ای رسول خدا (ص) و ....
نکته: از نظر ما نباید ابوهریره یا غیر او به خود اجازه می دادند تا در مسائل شرعی به رسول الله (ص) امر کنند و این کار از سوی هر کسی باشد نا خوشایند است حال چه ابوهریره برای خود سهمی خواسته باشد یا خواسته باشد که ابان از غنیمت محروم شود یا نه اصلا شخص دیگری این کار را کرده باشد تفاوت نمی کند.
2- آیا یهودیان پیامبر (ص) را سحر و جادو کردند: عایشه نقل مى کند که: پیامبر (ص) را سحر و جادو کردند آن چنان که گاه گمان می کرد کارى را انجام داده است و حال آنکه آن کار را نکرده بود. تا آنکه روزى نخست آن حضرت را در حال دعا کردن دیدم و سپس به من فرمود: اى عایشه آیا حس کردى که خداوند مرا بر این مسأله آگاه فرمود؟ و سپس فرمود دو مرد آمدند و یکى کنار سرم و دیگرى کنار پایم نشستند و یکى از آن دو به دیگرى گفت: بیمارى این مرد چیست؟ او گفت: سحر و جادویش کرده اند. پرسید: چه کسى؟ گفت: لبید بن اعصم. پرسید: با چه چیزى؟ گفت: با شانه و چند تار مو که در غلاف شکوفه نخلى نر نهاده اند. پرسید: آن را کجا نهاده اند؟ گفت: در ذى ذروان. رسول خدا (ص) به آن نخلستان رفت و وقتی بازگشت به عایشه فرمود: گویى سر نخلهاى آن نخلستان چون سرهاى دیوان و شیاطین بود و آب آن چاه به رنگ آب حنا در آمده بود. عایشه گوید، به پیامبر (ص) گفتم: آیا آن را بیرون آوردید؟. فرمود: نه، اما من پس خداوند مرا شفا داد و بیم آن دارم با این کار میان مردم آشوبى برپا کنم. و گفته شده است: لبید بن اعصم یهودى، پیامبر (ص) را جادو کرد چنان که چشم آن حضرت به درستى نمى دید و یاران به عیادت آمدند و جبرئیل و میکائیل آن حضرت را آگاه ساختند و رسول خدا (ص) لبید بن اعصم را گرفت و او اقرار کرد و آن طلسم را از زیر آبهاى آن چاه بیرون کشیده و گشود و گرفتارى رسول خدا به پایان آمد و از لبید بن اعصم نیز در گذشت. واقدی با چند واسطه از عمر بن حکم نقل مى کند که مى گفت: وقتی پیامبر (ص) در ماه ذى حجة از حدیبیه باز گشت، در ماه محرم سران یهودى که در مدینه بودند و به اسلام وانمود مى کردند اما در حقیقت، منافق بودند، نزد لبید بن اعصم یهودى رفتند. او همپیمان بنى زریق بود و ساحرى بود که یهودیان مى دانستند هیچ کس مانند او به فنون سحر و سموم دانا نیست. به او گفتند: تو از ما جادوگرترى، ما خود، زن و مرد، او را جادو کرده ایم اما اثرى نکرده است و مى بینى که او با ما چه کارها که نکرده، با دین و آیین ما مخالفت مى کند و گروهى از ما را کشته و گروهى را تبعید کرده است. اکنون ما براى تو دستمزدى در نظر می گیریم تا او را جادو کنى، جادویى که از پایش درآورد. و سه دینار جایزه نهادند. او یک شانه و چند تار مو که با شانه کردن از سر افتاده باشد گرفت و چند گره به آن زد و آب دهان بر آن انداخت و در غلاف شکوفه خرما بن نرى نهاد و آن را زیر سنگ زیرین چاهى قرار داد. در اثر این سحر پیامبر (ص) احساس ناراحتى فرمود، آن چنان که مى پنداشت کارى را انجام داده است و حال آنکه آن کار را نکرده بود و از بینایى هم رنجور شد تا اینکه خداوند او را آگاه فرمود. پیامبر (ص) جبیر بن ایاس زرقى را که از حاضران در غزوه بدر بود فرا خواند و وى را به محل طلسم که زیر سنگ زیرین چاه ذروان بود، راه نمایی فرمود. جبیر رفت و آن طلسم را بیرون آورد. آن گاه پیامبر (ص) کسى را نزد لبید بن اعصم فرستاد و چون حاضر شد فرمود: چه چیزى تو را به این کار واداشت؟ بدان که خداوند مرا آگاه فرموده که چه کرده اى. گفت: مال دوستى. و گفته شده: پیامبر (ص) را دختران اعصم که خواهران لبیدند سحر کردند نه خود لبید. آنان از او جادوگرتر و خبیث تر بودند و لبید عهده دار پنهان کردن آن طلسم در زیر سنگ زیرین چاه بود. گویند، چون این طلسم ها را بستند در همان لحظه بینایى پیامبر (ص) اختلال یافت. یکى از دختران اعصم با زیرکى خود را به عایشه رساند. عایشه به او گفت پیامبر (ص) ناراحت است، یا اینکه ضمن گفتگو با دیگران شنید، پس نزد خواهرانش بازگشت و خبر را به آنها رساند. یکى از ایشان گفت: اگر محمد (ص) پیامبر باشد خداوند به زودى او را آگاه مى سازد و اگر پیامبر نباشد به زودى از خود بیگانه خواهد شد، چندان که دیوانه شود، و این پاداش کردار او با اقوام و هم کیشان ما خواهد بود. پس خداوند پیامبر ص را از موضوع آگاه فرمود و معلوم شد که او فرستاده خداست.
تخریب چاهی که طلسم نزد آن دفن شده بود
پس از ابطال سحر، حارث بن قیس به پیامبر عرض کرد: اى رسول خدا اجازه مى دهید دهانه چاه را خراب کرده و آن را ویران سازیم؟ پیامبر (ص) از او رو برگرداند. ولى حارث بن قیس و اصحابش آن را خراب کردند، و پیامبر (ص) پیش از آن، گاهى از آب شیرین آن چاه مى آشامید. گویند: پس از تخریب چاه مذکور چاه دیگرى کندند و پیامبر (ص) هم در حفر چاه نو آنان را یارى فرمود. چاهى را که طلسم در آن افکنده بودند نخست تمام آبش را بیرون کشیدند و سپس خراب کردند. و نیز گفته اند کسى که طلسم را به امر رسول خدا (ص) بیرون آورد قیس بن محصن بود. و از ابن مسیب و عروة ابن زبیر نقل شده است که هر دو مى گفتند پیامبر (ص) مى فرمود: مرا یهودیان بنى زریق سحر کردند. و از ابن عباس نقل مى کنند که گفته است: پیامبر (ص) بیمار شد و اشتهایى به خوردن و آشامیدن و اشتیاقى به همسران خود نداشت. پس دو فرشته نزد آن حضرت آمدند و آن حضرت میان خواب و بیدارى بود، یکى از ایشان بر بالین و دیگرى پایین پاى او نشست. یکى از آن دو به دیگرى گفت: بیمارى او چیست؟ گفت: طلسم شده است. گفت: چه کسى این کار را کرده است؟ پاسخ داد: لبید بن اعصم یهودى. گفت: طلسم را در چه چیزى بسته است؟ گفت: در شکوفه خرما بنى. پرسید: در کجا پنهان کرده است؟ گفت: زیر سنگى در چاه ذروان. پرسید: چاره چیست؟ گفت: آب آن چاه را مى کشند و سنگ را بر مى دارند و طلسم را بیرون مى آورند. و هر دو فرشته برخاستند. و پیامبر (ص) على (ع) و عمار را امر به انجام آن کار کرد. آن دو به کنار چاه آمدند و آب چاه به رنگ حنا شده بود. آب را بیرون کشیدند و سنگ را برداشتند و طلسم را به در آوردند. و در آن طلسم یازده گره زده بودند و در این هنگام دو سوره قل أعوذ برب الفلق و سوره قل أعوذ برب الناس نازل شد و پیامبر (ص) هر آیه یى از آن دو سوره را که مى خواند یک گره گشوده مى شد. و وقتی تمام گره ها گشوده شدند پیامبر (ص) به حال عادى بازگشت... و از زید بن ارقم نقل مى کند که گفته است: مردى از انصار که پیامبر (ص) به او اعتماد داشت طلسم بست و آن طلسم را در چاهى افکند. دو فرشته به حضور پیامبر (ص) آمدند و یکى از ایشان به دیگرى گفت: مى دانى رنجورى پیامبر از چیست؟ گفت: آرى، فلان مرد انصارى طلسمش کرده است و آن را در فلان چاه افکنده است. اگر آن طلسم را بیرون آورد بهبود مى یابد. کسانى را به کنار چاه فرستادند آب چاه سبز شده بود. طلسم را در آوردند و به دور افکندند و رسول خدا (ص) بهبود یافت. و پیامبر (ص) در این مورد سخنى نگفت.
نقد
از نظر اکثر بلکه تمام علمای شیعه ماجرای سحر شدن پیامبر افسانه ای بیش نیست و نمی توان به روایات این باب اعتنا کرد زیرا:
1- در این روایات تناقضات و تفاوت های بسیاری دیده می شود.
2- طبق این روایات پیامبر اکرم (ص) در اثر طلسم و جادو از تعادل روحی خارج شده در حالیکه ما در قرآن می خوانیم: «و ما آتاکم الرسول فخذوه و.... «آنچه پیامبر به شما می آورد انجام دهید ...» (سوره حشر) و در جای دیگر می فرماید: «لقد کان لکم فی رسول الله اسوة حسنة»، «بدرستیکه برای شماست در فرستاده خدا الگویی نیکو» و نیز می فرماید: ماینطق عن الهوی إن هو إلا وحی یوحی»، «از روی هوا سخن نمی گوید، بلکه سخنان او نیست مگر وحیی که الهام می شود.
3-این که پیامبر (ص) سحر شده باشند دقیقا سخن مشرکین بوده و قرآن این سخن را رد می فرماید: «إذ یقول الظالمون إن تتبعون إلا رجلا مسحورا» (اسراء/ 47)، ستمکاران می گویند تبعیت نمی کنید مگر مردی را که سحر شده است.
در رد این روایات دلایل دیگری نیز وجود دارد که علاقه مندان می توانند با مراجعه به کتاب الصحیح من سیرة النبی الاعظم (ص) ج 16 (ص 225 به بعد) از آنها اطلاع یابند.