در پیگیری کار طلیحه ابن خویلد؛ ابوبکر پیش از لشکر کشی خالد؛ عدی بن حاتم (فرزند حاتم طائی)، را نزد قبیله خود فرستاد که اول طی را مطیع کند سپس به محل بزاخة (محل استقرار طلیحه) برود و بعد از آن هم بطاح بروند. ابوبکر هم تظاهر نمود که می خواهد با لشکر خود بسوی خیبر برود که خالد را یاری کند البته مقصود از این کار ایجاد رعب و بیم برای دشمنان بود. عدی به طی رسید، آنها را از عاقبت کار خود تخویف و تهدید نمود. آنها با نصیحت او مطیع شدند و گفتند بهتر این است که لشکر خالد را از جنگ با ما باز داری تا ما بتوانیم یاران خود را از لشکر طلیحه خارج کنیم مبادا آنها را بکشد. عدی هم باستقبال خالد ابن ولید رفت. او در سنح (نام محلی است)، اقامت کرده بود.عدی ،خالد را از تصمیم قبیله طی آگاه نمود او هم از حمله و هجوم خودداری کرد، طی هم به خویشان خود که به طلیحه گرویده بودند اطلاع داده آنها هم طلیحه را ترک کرده به خالد پیوستند و دوباره اسلام آوردند. خالد هم تصمیم گرفت به قبیله جدیله حمله کند. عدی از او مهلت خواست که جنگ را شروع نکند سپس خود نزد جدیله رفت و آنها را به اسلام دعوت نمود آنها هم اطاعت کردند.
عدی نزد خالد برگشت و خبر مسلمان شدن آنها را داد. هزار سوار هم از آنها جدیله بخالد پیوستند. سپس خالد عکاشة بن محصن و ثابت بن اقرم انصاری را برای دیده بانی و تجسس فرستاد. آن دو مرد با حبال برادر طلیحه روبرو شدند و او را کشتند. خبر قتل او بطلیحه رسید او با برادر دیگر خود که سلمه نام داشت به قصد کشتار قاتلین برادرش رفت.
طلیحه عکاشه و ثابت را کشت. وقتی خالد با لشکریان رسید دیدند که عکاشه و ثابت کشته و بخون آغشته بودند مسلمین بسیار جزع و زاری کردند. خالد لشکرش را بسوی طی سوق داد. مردم طی به او گفتند: ما میتوانیم با قبیله قیس جنگ کنیم ولی با بنی اسد که با ما هم پیمان هستند جنگ نخواهیم کرد عدی گفت: بخدا سوگند اگر این کار (برگشتن از اسلام) برای قوم من و خویشان من حتی نزدیکترین آنها پیش می آمد من با نزدیکترین خویش و عشیره خود جنگ و جهاد می کردم تا اسلام را پیش برم. و مقصود عدی این بود که چرا از جنگ با کفار بنی اسد خود داری شود به بهانه هم پیمان بودن با آنها. خالد به عدی گفت. تو با یاران خود مخالفت مکن، جهاد تفاوتی ندارد؛ با هر قومی که آنها می خواهند با آن قوم بستیزند موافقت کن، آنها در جنگ با غیر هم پیمان، دلیرتر و تواناتر هستند بروید بجنگ آنهایی که میخواهند. خالد برای جنگ طلیحه لشکر خود را آراست و بزاخه (محل استقرا طلیحه) را میدان جنگ قرار داد. عیینة بن حصن با عده هفتصد مرد نبرد به یاری طلیحه جنگ می کرد چون نبرد شدت یافت عیینه نزد طلیحه رفت در حالیکه او یک روپوش بر دوش گرفته و برای تلقی وحی از آسمان نشسته بود. از او پرسید: آیا جبرئیل بر تو فرود آمد که بگوید چاره چیست؟ گفت: هنوز نیامده. عیینه نزد جنگجویان خود برگشت و حال زار آنها را دید دوباره نزد طلیحه رفت و پرسید آیا جبرئیل نازل شده؟ گفت. هنوز نه. این سؤال را تکرار کرد و او جواب می داد که هنوز از جبرئیل خبر نرسیده تا آنکه باو گفت: ای بی پدر آیا جبرئیل خبر نداده (که چه اتفاق خواهد افتاد) باز گفت: نه، عیینه گفت: تا کی و تا چند. بخدا کارزار از سختی گذشت بعد برگشت و سخت نبرد کرد و باز نزد طلیحه رفت و پرسید آیا جبرئیل بر تو وحی نازل نکرده؟ طلیحه گفت: آری جبرئیل فرود آمد و چنین گفت: (مسجع مانند آیات قرآن) «ان لک رحی کرحاه و حدیثا لا تنساه» یعنی تو هم آسیا داری مانند آسیای او، یعنی پیغمبر (ص) و داستانی داری که آن را فراموش نخواهی کرد. عیینه گفت: خدا دانست که ما داستانی داریم که هرگز آنرا فراموش نخواهیم کرد (و مقصود عیینه شکست و کشته شدن اتباع او بود) سپس گفت: ای بنی فزاره برگردید بدانید که او (طلیحه)، دروغگو است. آنها هم برگشتند و سایر مردم منهزم شدند. طلیحه هم برای فرار خود اسبی و شتری آماده کرد. زن خود را که نوار نام داشت بر شتر سوار کرد و خود را نجات داد و در حال گریز جار زد: ای گروه فزاره هر که بتواند چنین کند و زن خویش را نجات دهد بمن اقتدا نماید و بگریزد. او بسوی شام گریخت و نزد قبیله کلب زندگی میکرد بعد که دانست اسد و غطفان اسلام آورده و مسلمان شده اند اقامت خود نزد کلب را ادامه داد تا ابوبکر درگذشت. او در زمان ابی بکر برای عمره زیارت خانه خدا سفر کرد از اطراف مدینه گذشت بابی بکر خبر دادند که طلیحه در پیرامون مدینه است. ابوبکر گفت چه می توانم نسبت باو بکنم و حال اینکه او مسلمان شده. بعد از وفات ابی بکر نزد عمر رفت که خلیفه وقت بود و با او بیعت کرد. عمر به او گفت: تو قاتل عکاشه و ثابت هستی؟ بخدا تا ابد ترا دوست نخواهم داشت. گفت: ای امیرالمؤمنین چه باک داری از قتل دو مردی که خداوند آنها را بدست من گرامی داشت و مرا بدست آنها خوار نکرد؟ عمر قبول کرد و با او بیعت نمود سپس گفت: ای فریبنده دروغگو! از پیشگوئی و پیغمبری تو چیزی مانده است؟ یعنی آیا هنوز هم ادعای نبوت داری؟ گفت: آری یک یا دو دم در کوره (کنایه از باطل و بیهوده دمیدن است)، بعد از آن نزد قوم خود برگشت و میان آنها زیست تا آنکه به عراق رفت طلیحه در قادسیه و فتح ایران یکی از بزرگترین دلیران عرب بود که کارهای عجیب و دلیری های کم مانند انجام داد او یکی از پهلوانان ایران را اسیر کرد و آن پهلوان مسلمان شد و بنام مسلم معروف گردید که در مقدمه فاتحین به شمار می رفت و به حکومت هم منصوب شد. طلیحه با تمام مجاهدات خود از فرماندهی و سرداری محروم و به دستور عمر ممنوع بود ولی از شهرت دلیری بهره کافی و مقامی ارجمند داشت. مسلمین هم در همان زمان بطور استهزاء از او مطالبه وحی می کردند و او هم برای خنده سخنی مسجع می بافت. یکی از سجع هایی که او بافت این عبارت بود:«و الحمام الیمان. و الصرد الصوام، قد صمن قبلکم با عوام لیبلغن ملکنا العراق و الشام». یعنی بکبوتر میمون سوگند، بصرد که پرنده معروف است و روزه گیر است سوگند. آنها (پرنده ها) چندین سال قبل از شما روزه میگرفتند. ملک ما (دولت و تسلط ما) به عراق و شام خواهد رسید.