تهافت الفلاسفه غزالی و تهافت التهافت ابن رشد از مشهورترین کتابهای فلسفی اسلامی، بلکه مسیحی، در قرون وسطی بوده است. این دو کتاب متلازمند و معمولا یکی را بی دیگری یاد نمی کنند و به ویژه تهافت التهافت ابن رشد که در آن ابن رشد فقره به فقره تهافت الفلاسفه را نقل و بر آن رد نوشته است. تهافت الفلاسفه هجوم بر فلسفه و بالتبع بر فیلسوفان است، و تهافت الفلاسفه دفاع از فلسفه و فیلسوفان مشائی.
این دو کتاب سالیان درازی ابزار انتقاد و رد فیلسوفان و جواب فیلسوفان بر منتقدان خود، در میان کشیشان و متکلمان مسیحی و علمای اسلامی بوده است. به ویژه از طریق ترجمهی عبری آن در مغرب زمین شناخته شده بوده است. یک سبب در شهرت بسیار تهافت الفلاسفهی غزالی میان مغرب زمینیان این است که غزالی به اندازهی دیگر مخالفان فلسفه (مانند ابن جوزی و ابن قیم و دیگران) تعصب نشان داده است. چه غزالی بر همهی فیلسوفان رد و انکار ندارد و حتی در آغاز کتاب، «متألهین فلاسفه» را از انتقاداتی که بر فلاسفه در کتاب خود ایراد می کند، جدا می سازد، و نیز صریحا می گوید که مردم می توانند در علوم ریاضی و علوم طبیعی (بیشترین بخش آن) بحث در پیوندند، زیرا مباحث این دو علم در عمران و آبادی بلاد و حفظ سلامت مردم سودمند است، و حتی دین نیز به یادگیری آنها تأکید کرده، و به سبب مصالحی که در آنها وجود دارد آنها را ستوده است. مثلا ممکن نیست که عاقل کسب علم طبی را که مایهی علاج ابدان و شفای بیماران است، ناروا بشمارد.
اما فراموش نباید کرد که غزالی می خواست از هر کرانه که بتواند تیری بر پیکر فلسفه رها کند، از این روی ذهن مردمان را در باب علوم طبیعی و ریاضی فیلسوفان آشفته می کند، و مثلا می گوید: «آفت ریاضیات در این است که چون ناظر در براهین آن می نگرد، و استواری آنها را مشاهده می کند، معتقد می شود که کلام آنها دربارهی الهیات نیز به همین اندازه استوار است.» و از این جهت، باطنا به فلسفه و فلاسفه و استدلال آنها در الهیات نیز دل می بندد و این به نظر غزالی که «هادم» فلسفه و «مخرب» اندیشهی حکیمان است، درست نیست.
آفت علوم طبیعی هم در این است که پژوهشگر چون گیاه شناسی و جانورشناسی و فی الجمله اجسام زنده را می بیند و بررسی می کند و در می یابد که آنها زاده می شوند و می میرند، گمان می کند که انسان نیز همین طور است یعنی زاده می شود و می میرد، بی آنکه در روز رستاخیز جانها برانگیخته شوند و تنها محشور گردند. به هر جهت، این دو کتاب در طول سدهها وسیلهی فهم فلسفهی اسلامی و انتقادات وارد بر آنها در دسترس غربیان بوده، و بیشتر از کتابهای معتبر فلسفی مانند الشفاء و النجاة و الاشارات ابن سینا و مؤلفان دیگر خواننده داشته است. کتاب تهافت الفلاسفه غزالی نزاع قدیم میان فلسفه و دین را به نحو بارزی ترسیم و تصویر می کند. این نزاع در طول تاریخ اسلام، از زمانی که فلسفه وارد حیات مسلمانان شده صور و اشکال گوناگون یافته است؛ و در حقیقت این پیکار به پیکار میان عقل و نقل برمی گردد.
البته جماعتی هستند که می گویند (و بنابر استنباط خود راست هم می گویند) که عقل با نقل تناقص یا تضادی ندارد، زیرا «هر چه شرع بدان حکم می کند عقل نیز بدان حکم می کند»، و بالعکس. اما باید دانست که این جماعت عقل را خادم نقل می دانند، زیرا اگر اهل عقلی خلاف منقول سخن بگوید او را به کژ فهمی نسبت داده به توبه و استغفار می خوانند، و اگر گردن ننهاد تکفیر و تشهیر و لعنش می کنند، و اگر فایدهای نبخشید و عقل فضول او کنجکاوی آزاد را ادامه داد، او را می کشند. و خوانندگان، خود دهها مثال از این دست مناقشه و پیکار را در تاریخ فلسفهی جهان، ایران و اسلام به یاد دارند. و از سرنوشت امثال محمدبن جهم، فارابی، ابن سینا، عین القضات همدانی، سهروردی، خواجه نصیر طوسی و ملاصدرا و جیوردانو برونو و اسپینوزا و دیگران باخبرند و کافی است که مقدمهی کتابهای این جماعت و شرح احوال آنها را بخوانند تا دانسته شود که از دست مردم عامه چه نالههای جانکاه و دردناکی سر دادهاند.
و حق این است که عقل و دین هم در جوهر و هم در روش با هم (به اصطلاح علمای اصول) «اختلاف مبنایی» دارند. اختلاف در جوهر از اینجا است که: دین بر پایهی وحی آسمانی فرود آمدهی بر پیامآوران و رسولان الهی است که مکلف به تبلیغ رسالت برای بشر هستند، و از این جهت ارکان اصلی اعتقاد اسلامی نیز مانند ادیان دیگر سه چیز است: وجود خدا و وحدانیت او، فرستادن رسولان، و سرانجام بعث در آخرت. ولیکن معلم نیست چرا وقتی غزالی در تهافت بر فیلسوفان رد می نویسد و تناقض آراء آنها را بیان می کند، تنها دو رکن اول و سوم را مورد بحث قرار می دهد، و از رکن دوم یعنی فرستادن رسولان سخنی نمی گوید: آیا از این نظر که فیلسوفان در امر نبوت با فقیهان و متکلمان اختلافی ندارند؟
اما فلسفه بر عقل انسان اعتماد دارد نه بر وحی، و فیلسوف گاهی به وجود خدا ایمان می آورد و گاهی نمی آورد، و از فیلسوفان کسانی بودهاند که متأله و خداشناس بودهاند و کسانی که منکر و خدانشناس. فلسفه آنچه را که حس بدان شهادت می دهد و عقل آن را تأکید می کند باور دارد پس، میان دین و فلسفه از لحاظ ریشه و جوهر اختلاف هست؛ همین طور روش و منهج، دین با فلسفه اختلاف دارد یعنی طرز تعلیم انبیاء الهی با روش تعلیم فیلسوفان فرق می کند، و نیز مسائلی که آن دو گروه مطرح کردهاند، با یکدیگر فرق دارد. و از عادات معمولی مسلمانان این بوده و هست که میان دو روش و منهج به مقابلهای قائل شوند، و از این جاست که تعارض میان سمع و عقل، معقول و منقول، و شریعت و حکمت و جز آن پدیدار شده است.
شکی نیست که کوششهایی جهت تطبیق و آشتی دادن (= توفیق) میان دو طریق به عمل آمده است، و می توان گفت که جمع میان شریعت و حکمت از زمانی که فلسفه در حیات مسلمانان پدیدار گردید، ظاهر گشته؛ و در هر دورهای توفیقی ملایم با شرایط و مقتضیات آن عصر پدید آمده است. فارابی روش توفیق را چنین فهمید که نخست میان افلاطون و ارسطو آشتی بدهد و اشراق را با عقل و استدلال دوست سازد و از این طریق توفیق جوهری میان نقل و عقل را بیرون بکشد؛ اخوان الصفا هم می گفتند: «هم دین و هم فلسفه به ناپاکی و کژروی آلوده شده، باید نخست این هر دو را از ناپاکیها پالود، و آن گاه کوشید تا متدینان و متفلسفان هر چه بیشتر به هم نزدیک گردند، و اختلاف از میانه برخیزد.»
ولی این نزاع در میانهی سدههای دوم تا پنجم هم که نسبتا خفیف تر می نمود به شدت در میان اشاعره و معتزله رواج داشت و هر یک از دو گروه به کمک خلیفهای یا وزیری متنفذ و با استناد به آیات قرآنی و احادیث نبوی، دیگری را به جهل و کفر و خروج از دین و جز آن متهم می ساختند و هرگز ممکن نشد که میان خود به توافقی برسند. اما این پیکار و صراع عظیم در سدهی پنجم به اوج خود رسید و با انتشار تهافت الفلاسفهی غزالی به وضوح روشن گشت که آب اهل دین و اهل حکمت به یک جوی نمی رود. این روزگار، روزگار نیرو گرفتن دین الهی و هزیمت یافتن فلسفه بود؛ چنان هزیمتی که فلسفه را به نهان کاری و اختفاء کشانید، و اندک اندک فلسفه را به نحوی از حیات فرهنگی مسلمانان بیرون کرد، چه فتاوی بسیاری مبنی بر تحریم تحصیل و اشتغال به آن و تدریسش صادر کردند.
البته فلسفه صناعتی یونانی بود، و از اواخر سدهی اول هجری، پس از آنکه مسیحیان شام و عراق اسلام آوردند، به شرق اسلامی وارد گردید، و خود تعالیم مسیحی پس از غلبه بر فلسفه از نکات عقلی و مباحث فلسفی آکنده شده بود، و از این روی، فلسفه در سدهی دوم هجری (عصر ترجمه) و به ویژه در خلافت مأمون که فلاسفه و معتزله را تشجیع می کرد و آزاداندیشی را رواج می داد، رونقی به سزا یافت. و دربار او و معتصم به وجود یعقوب بن اسحق الکندی فیلسوف عرب زینت یافت. و اگر چه الکندی در پیروی از ارسطو افراط نکرد، و مثلا مانند فارابی و ابن سینا به قدم عالم نرفت، بلکه به خلق و ابداع عالم گروید، با وجود این از تکفیر رجال دین آسوده و برکنار نماند، و سرانجام ناچار به دفاع از فلسفه گردیده گفت: «فلسفه با دین مخالف نیست تا وقتی که هر دو طالب حقند و از این گذشته روش فلسفه، جستن برهان و طلب علت است و آن چیزی نیست که دین از آن نهی کرده باشد.»
طبیعی بود که این پیکار میان رجال دین (خواه فقیهان و خواه متکلمان) و میان فیلسوفان با ظهور فارابی و ابن سینا هر چه بیشتر شدت یابد، زیرا فارابی معتقد به نظریهی فیضان بود یعنی می گفت جهان به مثابهی فیض و پرتوی از ذات واجب است که بالضروره از ذات او صادر می گردد همان طور که نور آفتاب بالضروره از آفتاب صادر می گردد، و همو نبوت را بر پایهی یک تفسیر نفسانی بیان می کرد و بر این عقیده بود که نبوت یکی از وظایف مخیله است که از ارتباط او با عقل فعال حاصل می گردد. این هجوم بر شیخالرئیس ابن سینا هر چه قویتر گشت، چون که میل او به مشائیان بیشتر بود و به قدم عالم می گفت و علم خدا را به جزئیات ناممکن می دانست و علم او را به امور جزئی به نحوی کلی ممکن می پنداشت؛ و این به هر طریق، مخالف نص صریح قرآن بود که افتادن هر برگ را از درخت از علم خدا بر کنار نمی داند.
در این میان، حال متکلمان بهتر از فلاسفه نبود، زیرا معتزله نیز بر عقل اعتماد کرده بودند و طریق الهام را انکاری تمام داشتند و معتقد بودند که این روش آدمی را به معرفتی وثیق که در پرتو براهین عقلی قابل اختبار و آزمون باشد، نمی رساند و حتی وقتی هم که اشعری از استاد خود جبایی جدا شد همچنان منزلت عقل را حفظ می کرد، و به مبادی عقل ایمان داشت، و ارتباط اسباب را به مسببات لازم می شمرد، و دوران علت با معلول را حتمی می دانست، و نصب ادله و علاقهی ضروری میان دلیل و مدلول را واجب می شمرد بنابراین وقتی غزالی به فیلسوفان هجوم آورد، که روش آنها یک سره عقلی است، به متکلمان معتزلی و اشاعرهی سابق بر خود نیز (که عقل را راهنمای خود می دانستند) حمله آورد. از این روی، معلوم شد که برای شناخت دین، تنها «عقل، کفایتی ندارد.»
این امور باعث گشت که روزگار فلسفه تیره شد و برهان و منطق متروک افتاد و حتی کسانی از علمای دین که تمایلات فلسفی داشتند یا در آن علم مهارتی به هم زده بودند کوشیدند تا مردم آنها را به فقاهت بیشتر بشناسند تا به فلسفه. برخی از شریعت مندان از پیش خود برای فلسفه اشتقاق ساختند.
ابن تیمیه گفت: «فلسفه مرکب از دو کلمه است: فل و سفه.» اولش فل و آخرش سفه است. و حتی خاقانی گفت: «فلسفی اهل دین مپندارید»، و همو فیلسوف را «هیز و نامردم» شمرد.
و این همه نبود مگر بر اثر رواج انتقادات کوبنده و جدلی غزالی در میان اهل علم و ادب، و رشحات ناشی از آنها در قلوب مردم عادی. از این جهت، آن خیالی که می توان میان فلسفه و دین سازش داد و یکی از آن دو را (و بیشتر فلسفه را) در خدمت دیگری یعنی دین قرار داد، از میان رفت. و زحماتی که امثال فارابی و اخوان الصفا با هزار خون دل کشیده بودند همه بر باد رفت. غزالی نشان داد که نه تنها مبادی عقاید فیلسوفان با دینداران یکی نیست بلکه در مباحثی آنها کاملا خلاف دین می گویند و کافرند (و اگر دست دهد و لازم باشد) قتل آنان واجب است.
از اینجا بود که درستی رأی فیلسوفانی چون ابوالحسن عامری (در گذشتهی 381 ه.ق.) و ابوحاتم سجستانی (در گذشتهی حدود 391 ه.ق.) روشن گشت که کوشش اخوان الصفا و دیگران در خود برای توفیق و سازش دادن میان دین و فلسفه نتیجه ای نداد؛ و شریعت الهی و عقل انسانی مشکل با هم توافق می یابند: یکی با «چون» و «چرای» آدمیزاده سر و کار دارد، و دیگری با احکام بی چون و چرای الهی.
فلسفه اسلامی نظریه عقل دین غزالی کتاب تهافت الفلاسفه شریعت وحی