مسئله اتحاد عاقل و معقول و عقل بخشی از مسئله شناخت شناسی در فلسفه ملاصدرا است که عهده دار رابطه علم و شناخت انسان با خود وی است. شناخت شناسی ملاصدرا در لابلای مباحث دیگر او پراکنده شده است و هر جا به بعدی خاص از شناخت شناسی مربوط است. در این مبحث به پرسشهای زیر پاسخ می دهد:
1. آیا شناخت ما، از ما بیگانه و همان انعکاس آینه وار اشیاء خارجی در ذهن و حواس ماست؟
2. آیا شناخت و معلوماتی که به انسان می رسد، مانند ریختن چیزی در ظرفی خالی است و رابطه آندو رابطه ظرف و مظروف است، یا آنکه کارکرد ذهن (و نفس) انسان می باشد و معلول اوست؟
• اتحاد شناخت انسان با خودش
می دانیم که در مکاتب گذشته فلسفی و در قرون جدید در غرب آراء و عقاید بسیاری درباره شناخت گفته شده که هر یک دارای اشکالاتی است و برهانی منطقی را بدنبال نداشته است. اما ملاصدرا برای اثبات رابطه ذاتی علم و عالم و معلوم براهین قابل قبولی ارائه کرد. ملاصدرا در این نظریه با براهین فلسفی اثبات کرد که شخص ادراک کننده و شیء ادراک شده ذهنی و خود علم و شناخت حاصله متحدند و یکی هستند و باصطلاح خود او، عقل و عاقل و معقول یا علم و عالم و معلوم بالذات با یکدیگر متحدند. این مسئله بنام «اتحاد عقل و عاقل و معقول» معروف است.
باید اضافه کرد که مقصود از شیء ادراک شده (یا معقول) در اینجا همان صورت حاصل در ذهن انسان است که در اصطلاح به آن «معلوم بالذات» می گویند، نه شیء خارجی که آن را «معلوم بالعرض» می نامند. و مسئله اتحاد عاقل و معقول اساسا مربوط به وحدت عالم یا مدرک (فاعل شناسا) با معلوم بالذات یعنی همان موجود ذهنی و همان معقول و معلوم در ذهن انسان است نه وجود خارجی آن، زیرا همه کس میداند که هیچگاه با علم و ادراک ما از اشیاء، آن اشیاء عینا وارد ذهن ما نمی شوند. اختلاف فلاسفه در این مسئله بر سر اینست که آیا ماهیت تصویرگونه اشیاء در ذهن (یعنی معلوم بالذات هر شخص را که به آن ادراک می گوییم) با عقل و نفس او متحد است یا نیست؟ اگر متحد باشند علم و عالم و معلوم فقط یک حقیقتند و تجزیه آن به سه چیز، معلول و ساخته و پرداخته نیروی ذهن انسان می باشد و باصطلاح رابطه آنها رابطه خالق و مخلوق است نه ظرف و مظروف.
• سابقه تاریخی مسئله اتحاد عاقل و معقول و عقل
این مسئله سابقه تاریخی دارد و شاید بتوان ریشه آنرا در حکمت ایران باستان یافت. ملاصدرا، در پایان مقاله اول رساله اتحاد عاقل و معقول می گوید: «هذا المطلب الغامض کان وقفا علی الأوائل»، این مسئله دشوار را فقط حکمای باستانی می دانستند. گفته می شود که اولین بار فرفوریوس (Porphyre) شاگرد فلوتین (232-304 م) درباره آن کتابی نوشته و لذا بنام او معروف شده است. پیش از ملاصدرا برای این مسئله استدلالی ذکر نشده بود و یا به ما نرسیده است. ابن سینا و گروهی از فلاسفه مشائی این نظر را نپذیرفتند، زیرا بنظر آنها راهی عقلی و استدلالی برای اثبات آن وجود نداشت تا آنکه ملاصدرا آنرا پسندید و به آن پرداخت و در یک مکاشفه که برای وی در دوران ریاضتها و هجرت در اطراف قم روی داد (1037 هجری که وی سن پنجاه و هشت سال داشته) براهین آنرا یافت و آنرا از راه فلسفی اثبات کرد.
ملاصدرا علاوه بر طرح گسترده این مسئله در کتاب اسفار، در برخی از کتب خود نیز به آن پرداخته و نیز رساله ای جداگانه درباره آن نوشته است. پیداست که اثبات فلسفی این نظریه قدیمی و متروک نزد او بسیار مهم، بلکه شاید مهمترین مسئله در شناخت شناسی بوده است، زیرا توفیق اثبات آنرا نوعی معجزه و بر اثر یاری مستقیم خداوند و قدیسه (حضرت معصومه دختر امام هفتم شیعیان که در قم زیارتگاه دارد) و نتیجه ریاضتها و دعاها و زاریهای خود در محضر خداوند میداند.
اساس استدلال ملاصدرا در این مسئله بر اصول دیگر او بنا شده است که مهمترین آنها، اصالت وجود، حرکت جوهری، خلاقیت نفس، تشکیک وجود، اختلاف حمل اولی و حمل شایع است.
الف) برهان بر اساس اتحاد نفس با صور ادراکی اش
برای فهم استدلال ملاصدرا باید نخست معنی اتحاد را فهمید. میدانیم که اتحاد، اگر بمعنی یکی شدن دو موجود و دو شیء و نیز دو مفهوم و دو ماهیت مختلف باشد، باطل و محال است؛ چه مسلم است که دو چیز جدای از هم یا دو مفهوم متغایر همواره دو چیزند و هرگز یک چیز نخواهند شد و این همان اشکالی است که ابن سینا و دیگران بر این مسئله داشته اند، زیرا اتحاد بین عاقل و معقول را از این قبیل پنداشته اند. همچنین باید دانست که معنی ادراک و علم یا تعقل چیست. ادراک هر چیز بمعنای حضور است و حضور بمعنای وجود آن نزد مدرک است، نه ظهور آن برای ادراک کننده، و حضور غیر از ظهور است. حال می پرسیم که آیا وجود هر صورت شیء ادراک شده، جدا و مستقل از وجودی است که ادراک کننده یا عاقل دارد یا با آن متحد است و با همان وجود موجود شده است؟
پاسخ این سؤال آن است که اگر وجود آن دو از هم جدا باشد باید هر یک از آن دو بدون دیگری قابل تصور باشد (و حال آنکه ادراک بدون مدرک یا شخص مدرک ولی بدون ادراک محال است)؛ بنابرین، ادراک و صورتی که ادراک می شود و به ذهن می آید چیزی جدای از ذهن و نفس نیست، تا آنکه برای ذهن و نفس ظاهر شود بلکه از خود اوست و بوسیله خود ذهن ساخته می شود و مانند وجود خود نفس برای نفس حضور دارد.
ب) برهان تضایف بر مسئله اتحاد عقل و عاقل و معقول
برهان دیگر آنکه میان شیء ادراک شده و شخص ادراک کننده، رابطه ای دو طرفه است که در اصطلاح به آن تضایف می گویند مانند رابطه پدری و فرزندی یا مالکی و مملوکی و یا همسری. این نسبت دوجانبه هر جا باشد لازم است که با وجود یکطرف یا با فرض آن، بلافاصله طرف دوم هم وجود پیدا کند یا فرض شود و جدایی آندو غیر ممکن است. در اصطلاح فلسفه اسلامی می گویند دو متضایف با هم در جهت وجود و عدم و قوه و فعل متکافئ و همانند هستند. بنابرین هرجا مدرکی باشد حتما مدرکی هست و معنی ندارد که یکی از آنها بالفعل وجود داشته باشد و دیگری وجود نداشته باشد و چون این نسبت فقط یک رابطه وجودی است معنی ندارد که بیش از یک وجود آندو را پوشش داده باشد. پس چون نسبت مدرک و مدرک نسبت تضایف است پس ایندو دارای یک وجود هستند.
• مرور براهین قبلی
این برهان را یکبار دیگر مرور می کنیم: می دانیم که ادراک همان حضور و وجود صورت شیء ادراک شده است و چیزی بعنوان ادراک جدای از صورت شیء ادراک شده در ذهن نداریم، (مگر آنکه در تحلیل ذهنی آندو را از هم جدا کنیم)؛ ادراک و مدرک یا صورت علمی در مفهوم دو چیز ولی در وجود یک چیزند. یعنی:
ادراک (یا علم یا تعقل) <===> معلوم و مدرک (معلوم بالذات)
از طرف دیگر، ادراک، فعل (و یا انفعال) شخص ادراک کننده است و هیچ فعلی از فاعل جدا نیست و وجود آندو، دو وجود جدا نمی باشد، بلکه وجود افعال و انفعالات در انسان بخود همان وجودی است که شخص فاعل یا منفعل دارد. پس وجود شخص ادراک کننده (یا عالم و عاقل) از وجود علم و تعقل خود جدا نیست و آندو با یک وجود موجودند و فقط یک وجود دارند، یعنی متحدند؛ بهمین سبب است که هر جا علم باشد ناگزیر، عالم هست و ایندو لازم و ملزوم یکدیگرند، بطوریکه اگر وجود مدرک زایل شود، برای مدرک هم وجودی باقی نمی ماند. پس: ادراک (یا علم و تعقل) <===> شخص ادراک کننده و مدرک (عاقل یاعالم)، از جمع ایندو رابطه نتیجه می شود که عالم و معلوم (و علم) با یک وجود، موجودند و دو وجود با هم متحدند. یعنی: ادراک کننده <===> ادراک شده، بدیهی است که مقصود از شیء ادراک شده، مفهوم و ماهیت ذهنی آنست نه معادل خارجی آن.
در علم و شناخت ریزه کاریهایی هست که با ساده اندیشی برخی از فلاسفه بدست نمی آید و موشکافی می خواهد. فلاسفه پیش از ملاصدرا علم و محصول شناخت را عارضی بر ذهن یا نفس می دانستند، همانگونه رنگ بر دیوار و غبار بر روی میز می نشیند. ملاصدرا این مطلب را انکار کرد، زیرا وی معتقد است که اولا نفس، خلاق است و می تواند وجود خارجی را از ماهیات موجود در خارج سلب کرده و عینا در خود بسازد و بیافریند و به آنها وجود ذهنی بدهد.
ثانیا «صورت علم» یعنی علمی که صورت آن در ذهن ساخته می شود، همانند صورت (در فلسفه ارسطویی)، ماده (هیولا) می خواهد و ماده صورت ذهن و علم، همان نفس انسان است و در واقع، علم و تعقل انسان بخشی از هویت (یعنی پاره ای از نفس) اوست و به وجود او تکامل می بخشد. بگفته مشائین، ماده یا هیولا امری بالقوه برای صورت است و صورت برای هیولا حکم علت را دارد. هیولا و قوه نفس با دریافت یا خلق صورتهایی از ادراک و علم به خود، فعلیت و در نتیجه رشد بیشتر می دهد و هر یک قدم که در راه تعقل و ادراک برمیدارد یکقدم به کمال خود نزدیکتر می شود. یعنی نفس انسان لوح سفیدی است که قوه محض است و هر چه معلوم (و معقول) او که ساخته و پرداخته (و معلول) همان نفس است بیشتر شود، فعلیت و کمال آن بیشتر می شود.
• نسبت نفس با ادراکاتس از نظر ملاصدرا
فلاسفه پیش از ملاصدرا نسبت علم و معقولات را با نفس، رابطه ظرف و مظروف (و کمال ثانی آن) می دانستند ولی ملاصدرا ثابت کرد که معلومات و معقولات نفس، حاصل تلاش نفس و حرکت و فعالیت تکاملی وجود انسان است و با هر معلوم، در واقع به وجود انسان (و کمال اول نفس) افزوده می شود و مانند آنست که آجری بر بنای در حال ساختمان اضافه شود نه اینکه رنگی بر روی آن بپاشند، یا مظروفی را در ظرفی قرار دهند. هر علم که به نفس انسان برسد، وجود را در او بزرگتر و کاملتر می سازد. پس علم انسان (و ادراک او که مقدمه آنست) جزئی از وجود انسان بشمار می رود و عرضی از عرضها نیست.