مولوی نگرش ها و معرفت های علمی زیادی را در آثار خود مطرح می کند، که ما در اینجا به نمونه ای از آنها اشاره می کنیم.
مولانا با بینش دقیق، عقده های روانی (کمپلکس ها) و آثار آن ها را مطرح می کند.
به عنوان نمونه در دفتر اول در قصه پادشاه و کنیزک، این ابیات را می خوانیم:
چـــون کســی را خــار در پــیش خلــد *** پـــای خــود را بـــر ســر زانـــو نـــهد
بـــا ســـر سوزن هــمی جــویـد ســـرش *** ور نــــیابد مــــی کند بـــا لب تــــرش
خـــار در پـــاشد چــنین دشوار یـــاب *** خــار در دل چـون بــود؟ واده جــواب
خـــار دل را گـر بــدیــدی هــر خسی *** کــی غــمان را راه بــودی بـــر کسی؟
کس به زیــــر دم خـــر خـــاری نـــهد *** خـــر نـــدانــد دفــع آن بـــر مــی جهد
خـــرز بهر دفـــع خــار از سوز و درد *** جفته می انــداخت صــد جـــا زخــم کرد
بــرجــهد آن خــار مــحکم تر کــند *** عـــاقـلی بـــایــد کــه بـــر مــرکــز تــند
در دفتر سوم، صفحه 143، از سطر 9 می گوید:
چــون جــفا آری فـــرستد گوشمال *** تـــاز نــقصان وا روی ســـوی کــمال
چـون نـــو وردی تـــرک کردی در روش *** بــر تـــو قــبضی آیـــد از رنـــج و تــپش
تــــرک وردی کـــه کنــی تـــو در زمان *** قــبض و تـــاریکیت آیــــد نـــیک دان
آن ادب کــردن بـــود، یــــعــنی مکـــن *** هــیـچ تـــحویــلی از آن عــهــد کــهن
پـیش از آن کــاین قــبض زنجـیری شـود *** ایـــن که دلگـــیر است، پــاگیری شود
رنـج مــعقولت شــود مــحسوس وفــاش *** تــا نـگیــری ایـــن اشــارت را بــلاش
نــعط مــــن اعــرض هــنا عـــن ذکــرنــا *** عـــیشه ضـــنکا و نــــحشر بــالعــمی
دزد چــون مــــال کـــسی را مــــی بــرد *** قــبض و دلتنــکی دلش را مـــی خلد
او هـمی گـوید عـجب این قـبض چـیـست *** قبض آن مــظلوم کــز شـرت گـریست
چون بـــدین قــبض التــــفاتی کــم کــند *** بــــاد اصـــرار آتـشـش را دم کـــنـد
قـــبض دل قــبـض عـــوان شــد لاجــرم *** گشت مــحسوس آن مــعانی زد علم
قــبض ها زنـدان شـده ست و چــار مـیخ *** قـبض بـیخ است و بـرآرد شـاخ بـیخ
بـیــخ پــنــهان بـــود هــم شــد آشــکار *** قــبض و بسط انــدرون بــیخی شمار
در هر دو مجموعه از ابیات، اصول و خواص عقده های روانی (کمپلکس) چاره آن ها را با صراحت کامل بیان می کند. آیا به این ترتیب نمی توان گفت: مولانا پسیکانالیز را بدون بوق و کرنای در حدود ششصد و پنجاه سال پیش از فروید و آدلر و یانگ به طور اجمال از دیدگاه علمی بیان می کند؟
مولانا نیروی جاذبه کیهانی را مطرح می کند. مولانا موضوع جاذبیت را با سادگی تمام بدون مقدمه چینی و مباهات های معمولی به میدان معرفت بشری آورده است:
چـــون حکیمک اعتقادی کــرده است *** کـآسمان بیضه زمین چــون زرده است
گفت سائل چون بماند ایـــن خــاکدان *** در مــیان ایـــن مــحیــط آســـمـان؟
هــمـچو قـــندیــلی مـــعلــق در هــوا *** نــی بـــه اسفل مــی رود نــی بــر علا
آن حکیمش گــفت کــز جذب سـما *** از جــهات شش بــماند انـــدر هــوا
هــمـــچو مــغناطیس قــبه ریـــختـــه *** درمـــیان مــانــد آهــنی آویـــخته
گویا صدای انفجار ذرات اتمی به گوش مولانا رسیده بود. درباره ذرات اتمی و انفجارات آن ها می گوید:
مـــا رمــــیت اذ رمـــــیت فـــتنه ای *** صد هزاران خــرمن انـــدر حــفنه ای
آفـــتابی در یــکی ذره نــــهـان *** نــــاگهان آن ذره بگشــاید دهــان
ذره ذره گــردد افلاک و زمــین *** پیش آن خورشید چون جست از کمین
البته ما نمی خواهیم بگوییم مسائل مربوط به هسته های اتمی و خواص و انرژی آن ها چنان که در دوران ما مطرح است. به مغز مولانا راه یافته است، بلکه می توانیم بگوییم: با نظر به محتویات سه بیت مزبور، قطعا گرایش علمی مولانا در شناخت جهان از دوران خود تجاوز می کند و معلومات کلاسیک عصرش نمی تواند تفکرات او را به زنجیر بکشند. با این حال گروه فراوانی از متفکران معتقدند که منظور مولانا انفجارهای اتمی است که امروزه در جریان است و اگر اشخاصی پیدا شوند که این پیشگویی را امکان پذیر بدانند، بایستی نود درصد اکتشافاتی را که مافوق منطق و معلومات رایج به وجود می آیند، امکان پذیر بدانند. آیا ذرات دموکریت، شدن هراکلید مقدار مهمی از اصول اجتماعی افلاطون و برخی از مسائل کاملا علمی ارسطو که تا امروز هم مطرح می باشند، مافوق منطق و معلومات رایج زمان خود نبوده است؟
آیا جامعه شناسی و مطرح کردن ارزش کار که تقریبا هفت قرن پیش از این، به وسیله ابن خلدون مطرح شده است، مافوق منطق و معلومات کلاسیک نبوده است؟
تنها کار است که اسرار نهانی موجودیت انسان را باز می کند. این مسأله که مولانا می گوید: «کار نکنید تا اسرار موجودیت شما پدیدار گردد.» یک نگرش کاملا علمی است:
ایـــن تــقاضــاهای کــار از بــهر آن *** شد موکل تا شــود ســـرت عیــان
کاملا روشن است که مولانا شناخت های همه جانبه را مربوط به کار و گردیدن اشیاء می داند که چهره های دیگر شیئی نمودار می گردد و قابل شناخت می باشد.
هنگامی که هدف منطقی را تشخیص دادید، راه بیفتید و از عوامل مزاحم نهراسید.
در مسیر تحولات تکاملی نبایستی در برابر موانع و تزاحم ها ناتوان گشت. اگر هدف از تحول و تکاپو منطقی بوده و دارای واقعیت سازنده برای انسان بوده باشد، بایستی به راه افتاد:
مـــه فشـــاند نـــور وسگ عــو عــو کند *** هــرکسی بـــر طیـنت خــود مــی تند
چون که نـگذارد سـگ آن بــانگ سقم *** مـن مــه ام ســیران خـود را کـی هــلم
چـون که سـرکه ســرکگـی افـزون کنـد *** پس شکر را واجب افـــزونــی کنـــد
آیا این همان قانون علمی تحولات تکامل نیست؟
مگر خواسته انسانی همه مصلحان تاریخ جز این است که بایستی ارتباط انسان با طبیعت و ارتباط انسان با انسان و تکاپوهای روانی همه و همه برای صعود به قله تکامل باشد؟ این اصل سازنده علمی همواره در مغز مولانا می جوشد:
تـــو درون چــاه رفــتستی ز کاخ *** چــه گـــنه دارد جــهان های فراخ
مر رسن را نیست جرمی ای عنود *** چون تو را سودای سر بالا نبود
از جــمادی مـــردم و نـــامی شدم *** وز نــما مــردم به حیوان سر زدم
اندیشه موج مغزی است. مولانا اندیشه را موج می داند:
چــون زدانش مــوج انــدیشه بــتاخت *** از سخن و آواز صورت بسـاخت
موج خاکی فکر و وهم و فهم ماست *** موج آبی صحو و سکر است و فناست
مــوج های تـــیز دریـــای روح *** هست صد چندان که بد طوفان نوح
اجزای زیربنای جهان: ترکیب اجزای زیربنایی عالم طبیعت را که جفت هایی در حال تأثیر و تأثر متقابل هستند، چنین گوشزد می کند:
جــمله اجـــزای جــهان زان حکم پیش *** جــفت جفت و عــاشقان جفت خویش
هست هر جــزوی ز عــالم جفت خــواه *** راست هــمچون کـــهربا و بـــرگ کاه
اصالت انسان و این که جهان هستی محوری به عظمت انسانی ندارد، انسانی که در گذرگاه تکامل رو به کمال اعلا می رود:
هــیچ مــحتاج مـــی گلگون نــه ای *** تـــرک کــن گلگونه تـــو گلگونــه ای
ای رخ گــلگونه ات شـــمس الضحی *** ای گـــدای رنـگ تــــو گــلــگونــه هــا
بـــاده کــاندر خـمره مــی جوشد نهان *** ز اشــتـــیاق روی تــو جــوشـــد چـــنان
ای همه دریـــا چـه خــواهی کــرد نــم *** وی همه هستی چــه می جــویی عــدم
ای مـــه تــابـان چــه خـواهی کـرد گـرد *** ای که خــور در پــیش رویت روی زود
تـــو خــوشی و خــوب و کــان هر خوشی *** پـــس چــرا خــود مــنت بـــاده کـشی
تــــاج کــــرمنــاست بـــر فـــرق ســرت *** طـــوق اعـــطیناک آویـــــز بـــــرت
جـــوهر است انسان و چـــرخ او را عرض *** جــمله فــرع و ســایه انــد و تــو غـــرض
عـــلم جـــویی از کــتب هــای فســـوس *** ذوق جـــویی تـــو ز حـــلوای فـــســوس
ای غــلامت عــقل و تــدبیرات و هــوش *** چـــون چـــنینی خــویش را ارزان فروش
خــدمتت بـــر جــمله هـــستی مــتفرض *** جوهری چـــون عــجز دارد بـــا عــرض!
بــــحر عــلمی در نـــــمی پنهان شـــده *** در ســه گــز تــن، عــالـمی پـــنهان شده
مـــی چه بـــاشد یـــا جــماع و یا ســماع *** تـــا تــو جــویــی زان نـــشاط و انـــتفاع
آفــــتاب از ذره کـــی شــد وام خــواه *** زهـــره ای از خــمره کــی شــد جــام خـواه
جـــان بـــی کیفی شده مـحبوس کـیف *** آفــــتــابی حــبس عــقــده ایـــنــت حــیف
آیا می توان بدون پذیرش مطالب فوق مکتبی را به عنوان اومانیسم اصیل برای بشریت مطرح کرد؟
تشبیه زیر را برای توضیح جریان حیات آدمی در امتداد زمان، و عناصر روانی و اخلاقی او را در این جریان دقت فرمایید:
عمر چــون آب است وقت او را چــو جــو *** خــلق بــاطن ریگ جــوی عــمر تــو
نقش بازی با الفاظ در مجزای تنازع در بقا: توضیحی درباره بازی قدرتمندان ماکیاولیست و فریبکاران بشری در طول تاریخ با الفاظ و مفاهیم با ارزش:
راه هـــموار است و زیــرش دام هـــا *** قــــحطی مـــعنا مـــیان نـــام ها
لفظ ها و نــام هــا چــون دام هاست *** لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
آیا محتوای دو بیت فوق یک دید علمی تجربی درباره نقش بازی با الفاظ و شعارها و مفاهیم باارزش نیست؟
عامل روانی خودکشی ها: دو بیت زیر می تواند به عنوان یک اصل علمی روانی در خودکشی ها قلمداد گردد:
هست آسـان مـــرگ بــر جـان خــران *** کـــه نـــدارنـــد آب جـــان جـــاودان
چــون نـدارد جان جـاویدان شـقی است *** جـــرأت او بـــر اجــل از احــمقی ست
سراسر موجودیت خودباخته های از خود بیگانه، عکسی از دیگران است. بیندیش و به خود باز گردد و خود باش:
گفت تو زین رو که عکس دیگریست *** جمله احوالت به غیر عکس نیست
خشـــم و رقت هـست عکـس دیگران *** شـــادی قــوادی و خشـــم عـــوان
تـــا بــه کــی عـکس خــیال لامـــعـه *** جــهد کــن تــا گــردت ایـن واقعه
تــا کــه گــفتارت ز حــال تـــو بـــود *** ســیر تــو بــا پــر و بـــال تـــو بـــود
گریز از هوشیاری و هستی و آزادی: یک جریان تحققی که مولانا به عنوان یک پدیده کلی درحیات انسان ها توصیف می کند:
جــمله عـــالم زاختیار و هست خــود *** مــی گریزد در ســر مست خــود
مــی گریزند از خـودی در بــی خودی *** یا به مستی یــا به شغل ای مهتدی
تا دمی از هوشیاری وارهند *** ننگ خمر و بنگ بر خود می نهند
آیا محتوای سه بیت فوق نتیجه مشاهدات واقعی و شناخت عمومیت تخدیرگرایی بشر معمولی که با واقعیات اشباع نمی شوند، نیست؟
واقعیتی که آغاز و انجام ندارد، حد وسط حقیقی ندارد. در بی نهایت، وسط حقیقی وجود ندارد:
این وسط در بـــا نهایت می رود *** کــه مــر آن را اول وآخــر بـــود
اول و آخــر بـــبایــد تـــا در آن *** در تصور گنجد اوسط یـــا مــیان
نغمه های درونی که گاهی به انفجار روانی تبدیل می گردند:
ایـــن صدا در کوه دل ها بانگ کیست *** که پر است زین بانگ این که تهی است
هـــر کجا هست آن حکـــیم اوستاد *** بــــانگ او از کــوه دل خـــالی مــباد
هست کــــــه کآوا مـــثنا مـــی کند *** هست کـــه کآواز صــد تــا مــی کند
مــــی زهاند کــوه از آن آواز و قـال *** صــــد هـزاران چـشـــــمـه آب زلال
این نغمه ها و بانگ ها اصالت دارند و با نام گذاری آن ها با «وازدگی های غرایز» خود را فریب ندهید.
گفته می شود فروید در نوشته های خود، نغمه ها را صدای وازدگی غرایز توصیف کرده است، ولی اطلاع نداشت که مولانا در قرن هفتم اصالت علمی این نغمه ها را اثبات کرده و پاسخ او را داده است:
حـــافظان را گــر نبینی ای عیار *** اخــتـیارت را بـبـین بـی اخـتیار
روی در انکــار حــافظ بــرده ای *** نــام تــهدیدات نفسش کـرده ای!
اختیاری مــی کـنی و دست و پـا *** بـر گشا دستی، چرا حبسی چـــرا؟
مولانا می گوید: ای فروید، اگر نگهبان درونی (وجدان های گوناگون) را نمی بینی، اقلا اختیارات را که می بینی، یعنی تو می بینی که به طور حتم تو از اختیار بهره مندی. این اختیار پدیده ای است که شخصیت تو را اثبات می کند و این شخصیت است که عامل نگهبان درونی توست که یکی از آن ها وجدان است. تو این حقایق را نادیده می گیری و برای این که نغمه کمال بخش وجدان را گوش ندهی، نام آن را تهدیدات (صداهای وازدگی نفس) گذاشته ای!! بلی وجدان برای کسی که اصالت را در شهوت می بیند، تحریکات وازدگی غریزه جنسی است، زیرا:
جز ذکر، نــی دین او، نــی ذکر او *** ســوی اسفل برد او را فکر او
برای تنظیم سازمان شخصیت باید تضادهای درونی را بشناسید.
تنوع و تضادهای فعالیت ها و نمودهای روانی:
ای بــرادر عــقل یک دم بــا خود آر *** دم به دم در تو خـزان است و بهـار
هــر خــیالی را خــیـالی مــی خــورد *** فکـــر آن فکــر دگــر را مـــی چرد
سرعت نور بالاترین سرعت ها است و عدم احتیاج آن به حامل مانند «اتر».
چــون ز مــن ســازی به بالا نردبان *** بـــی پریدن بــرشــوی بــر آســـمان
آن چنان که می رود تا غرب و شرق *** بــی ز زاد و راحله این دل چــو بـرق
اساسی ترین اصل روان کاوی: برای شناخت درون انسان، بایستی او را در حال طبیعی مورد مطالعه قرار داد، و نباید با ناشی گری درون او را بر هم زد:
برمشوران تــا شــود این آب صاف *** واندرو بین ماه و اختر در طواف
زان که مردم هست همچون آب جو *** چون شود تیره نــبینی قــعر او
سرکوب شدن بعضی از غرایز عامل تقویت غرایز دیگر است. قرن ها پیش از فروید است که مولانا می گوید: هنگامی که یکی از فعالیت های روانی سرکوب شود، فعالیت غرایز دیگر قدرت بیشتری پیدا می کند:
چون ببندی شهوتش را از رغیف *** سر کند آن شهوت از عقل شریف
همچو شاخی که ببری از درخت *** سر کند قـوت ز شاخ نیک بخت
آغاز موجودیت استقلال انسانی از اندیشه شروع می شود. انسانیت انسان با موجودیت انسان، وابسته به اندیشه اوست:
ای بــرادر تـــو همه اندیشه ای *** مابقی خود استخوان وریشه ای
گرگل است اندیشه تـو گلشنی *** وربــود خاری تــو هــیمه گلخنی
اول فکر آخر آمد در عمل *** بـــنیت عـــالم چـــنان دان از ازل
از یک اندیشه کــه آیـــد در درون *** صد جهان گردد به یک دم سرنگون
نه هر اندیشه مهمل، بلکه:
فکر آن باشد کــه بگشاید رهی *** راه آن باشد که پیش آید شهی
هر اندیشه ای که در مغزتان به جریان می افتد، فورا نورافکن آگاهی را روی آن بیندازید.
اندیشه هایی که در مغز به جریان می افتند، نباید به آن ها بی اعتنایی کرد، چه بسا که اندیشه سازنده ای و با بی اعتنایی تو از فضای درون ناپدید گردد:
فکر در سینه درآیـــد نـــو بــه نــــو *** خند خندان پیش او تــــو بــاز رو
هست مـهمان خانه این تن ای جوان *** هـــر صــباحی ضیف نـــو آیـــد در آن
نـــی غــلط گفتم کــه آیــد دم به دم *** ضیف تـــازه فکــرت شــادی و غـــم
مــیزبـان تـــازه رو شـــو ای خــلیــل *** در مــــبند و مــنتظر شـــو در ســبیل
هــرچــه آیـــد از جــهان غـیب وش *** در دلــت ضیف است او را دار خـوش
این قضیه «نمی بینم، پس نیست» را برای نجات علم از سقوط، طرد کنید.
نادیده ها را منکر نشوید:
هم در این عــالم بدان که مــأمنی است *** از مناطق کم شنو که گفت نیست
رها کنید این منطق محدود را:
حــجتش ایـن است گوید هــر دمـــی *** گـــر بـــدی چیزی دگـــر مــن دیـــدمی
ایـــن ســـخن پــایــان نــدارد در کمال *** پیش هـــر مــحــروم بـــاشد ایــــن خـــیال
چون حقـیقت پـیش او فــرج و گلوست *** کـم بــیان کــن پــیش او اســرار دوســت
آری، برای کسی که:
جز ذکر نی دیـــن ذکر او *** ســـوی اسفل بــرد او را فکر او
از نمی دانم ها عبور کنید تا به می دانم ها اصیل برسید. هیچ وقت علم و معرفت واقع بینانه بدون عبور از شک و احساس نادانی امکان پذیر نیست:
مــطرب آغــازید نــزد تــرک مست *** در حــجاب نــــغمه اســـرار الــست
مــــی ندانم که تـــو مــاهی یـا وثـن *** مـــی ندانم که چه می خــواهی زمــن
مـــی ندانـم تـــا چــه خدمت آرمـت *** تــــن زنــــم یــــا در عـــبارت آرمت
ای عــجب گــر نــیستی از مـــن جـدا *** مــی ندانم تـــو کــجایی مــــن کــجا
مـــی ندانم که مــرا چــون مـــی کشی *** گـــاه در بــرگاه درخـــون مـــی کشی
همچنین لب در نـــدانـــم بــاز کـرد *** مـــی ندانـــم مــــی ندانـــم ســـاز کــرد
چون ز حــد شد مـــی ندانم از شگفت *** تــــرک مـــا را زیـــن حـــراره دل گـرفت
برجــهید آن تــرک و دبـــوسی کـشیـد *** بـــا عــلا لا بـــر ســر مـــطــرب دویـــد
گــــرز را بگــرفت ســرهنگی بــه دست *** گفت نــی مطرب کشی این دم بـــد است
گفت ایـــن تـکــرار بــی حـــد و مـــرش *** کـــوفت طــبعم را بـــکوبم بــــر ســرش
قــــلتبا نـــا مـــی ندانی گــه مـــخور *** و آن چه مـــی دانی بــگو مقصود بـــر
آن بگو ای گــیج که مــی دانــی اش *** مــــی نـدانـم مــــی نــدانـم در مــکش
چــون بگــویم از کــجایی ای مـــری *** تـــو بگویی نـــی ز بلخـــم نــی هــری
نــــه ز هند و نـــه ز روم و نـــه ز چین *** نـــه ز شــام و نـــه عراق و بـــار دیـــن
نـــه ز بــغداد و نـــه موصل نه طـــراز *** رکشـــی در نــــی نــــی و راه دراز!
خــــود بگـــو تـــا از کــجایی باز ره *** هست تـــنقـیح منـــاط ایــــن جــایـگـه
این ســـخن خــایی دراز بـــهر چیست *** گفت مطرب زان که مقصودم خفی است
مــــی رود اثــبات پـــیش از نفی تــو *** نـــــفی کــردم تــا بــــری ز اثــبات بـــود
ایـــن نــدانــم وان نــدانـم بهـر چیست *** تـــا بگویی آن کــه می دانـــم کیــســت
از پـــی اظــــهار ایــــن ســبق ای ملک *** در تــــو بــــنهم داعیــــه اشــکال و شــک
خواب های طبیعی مربوط به اندیشه ها و تأثرات بیداری است:
پیل بـــاید تــــا چــو خســبد در شـــبان *** خــواب بـــیند خــطه هندوستان
خـــر نبیند هـیچ هنـدوستان به خواب *** خـر ز هندوستان نــکر دست اغـــتراب
خــواب احــمق لایــق عــقل وی است *** همچو او بی قیمت است و لاشیء است
خواب نـــاقص عـــقل گول آمد کساد *** پس ز بــی عقلی چــه باشد خواب بــــاد
خاطرات و اندیشه ها هم از ذرات (آتم) متشکل می شوند (آتمیسم منطقی):
هست آن ذرات جســــمی ای مــفید *** پیـش ایـــن خورشید جســـمانی پدید
هست ذرات خـــــــواطر و افــــتـکار *** پــیش خـــورشید حــایــــق آشـــکار
انسان به طور صحیح نمی تواند درباره خود روانکاوی کند، زیرا آن واقعیات روانی که می خواهد خود را تحلیل کند، از عناصری است که همان خود را تحت تأثیر قرار داده است و این گونه کاوش درخود غیر از درون بینی است که آدمی نمودها و فعالیت های روانی خود را در قلمرو درون مشاهده می کند، و به عبارت کلی تر آدمی در روان کاوی خویشتن از بازیگری در امان نیست، در صورتی که در درون بینی محض نظیر تماشای نمودهای فیزیکی می تواند تماشاگر محض باشد.
مـــن نــــبینم روی خود را ای شمن *** من بــــبینم روی تو، تو روی من
برای کشف وضع روانی انسان ها، نقطه تمرکز اندیشه آنان را باید پیدا کرد:
کو؟ همان جا که دل و اندیشه اش *** دائم آن جا بد چو شیر و بــیشه اش
همچنین هـــر فکر کـــه گــرمی در آن *** عیب آن فکرت شدست از تو نهان