جستجو

داستانی درباره استجابت دعا با دل شکسته

شصت سال پیش که هنوز تهران به این بزرگی نبود، دوست محترمی می گفت: در یک شب سرد زمستان بود که برف توأم با باد می آمد و خیلی سرد بود وارد قهوه خانه ای شدم؛ جمعی نشسته و با هم مشغول صحبت بودند. من در گوشه ای نزدیک آنها نشستم. مرد مفلوکی که بقچه ای زیر بغل داشت از در قهوه خانه وارد شد و کنار آن جمع آمد و گفت: آقایان! به من رحم کنید! زنم وضع حمل کرده است و من چیزی در بساط ندارم. در این سرمای سیاه زمستان به دادم برسید. آنها عذر آوردند و چیزی ندادند. پیش من آمد و همان حرف را زد. قیافه اش مرا نگرفت که راستگو باشد ولی برای اینکه رد سائل نکرده باشم 5 ریال به او دادم. گفت: آقا این درد مرا درمان نمی کند. گفتم: من حاضرم به تو کمک کنم به این شرط که خودم بیایم و از نزدیک زندگی ات را ببینم. اگر دیدم و مطمئن شدم که راست گفته ای از هر گونه کمکی دریغ نمی کنم. او تأملی کرد و گفت: آقا به من رحم کنید، من بیچاره ام. گفتم: همین که گفتم. شما به من آدرس بده من خودم فردا می آیم زندگیت را می بینم. اگر مطمئن شدم هر چه بخواهی به تو می دهم. باز تأملی کرد و با بی میلی گفت: بسیار خوب بنویسید. سلسبیل سه راهی طرشت، سرآسیاب فرمانفرما، منزل استاد عبدالله نانوا. (ولی معلوم بود که برای از سر باز کردن می گوید)

به هر حال او گفت و رفت. آن جمعی که بودند گفتند: به آن مرد چه گفتی: گفتم: آدرس گرفتم که فردا بروم به سراغش. یکی از آنها گفت: من هم با شما می آیم. دومی و سومی هم گفتند. سه-چهار نفر شدیم. قرار گذاشتیم که فردا سر ساعت معین به آن آدرس برویم. آن وقت یعنی شصت سال پیش در تهران تاکسی یا نبود و یا خیلی کم بود. سر ساعت درشکه گرفته و تا سه راه طرشت رفتیم. آنجا خیابان خاکی و ستنگلاخ بود و برف بر زمین نشسته و یخبندان بود. درشکه چی گفت: من نمی توانم بیایم. یکی از رفقا که پیرمردی بود گفت: پیاده می رویم. پیاده شدیم و با زحمت بسیار رفتیم تا مقابل دکان نانوایی تافتونی رسیدیم که بسته بود. بغل آن یک دکان عطاری بود. از او پرسیدم: اینجا شما استاد عبدالله نانوا می شناسید؟ گفت: نمی شناسم! گفتم: از دیشب تا به حال کسی آمده از شما نباتی یا هلی یا چیزی که برای دل درد مریض مناسب باشد بخرد؟ گفت: بله، دیشب چند دفعه از این خانه ی رو به رو آمده و نبات خریده اند؛ معلوم بود که مریضی دارند.
این را که گفت، من در همان خانه رفتم و در زدم. بچه ای در را باز کرد. گفتم: مادرت وضع حمل کرده؟ او حرف مرا نفهمید. گفتم: مادرت زاییده؟ گفت: بله. گفتم: پدرت کجاست؟ گفت: خانه است. گفتم برو بگو آن مرد دیشبی آمده. رفت و بعد دیدم مردی آمد؛ اما آن مرد دیشبی نیست! ولی معلوم بود که رفتگر بیچاره ای است که کارش جاروب کردن کوچه ها و خیابانهاست. از او سؤال کردم در این خانه زنی وضع حمل کرده؟ از این حرف من کمی به شک افتاد و خیال کرد مأموری از اداره آمده است. با ناراحتی گفت: منظورتان چیست؟ گفتم دیشب مردی آمد و آدرس این خانه را به ما داد و گفت: در این خانه زنی وضع حمل کرده و احتیاج به کمک دارد؛ ما به این منظور آمده ایم. این حرف را که شنید، دیدم منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد و بی اختیار گفت: ای خدای کارساز! ای خدای بنده نواز! چگونه شکرت کنم؟ ما گفتیم: مگر چه شده؟ گفت: آقایان من آدم بیچاره و تهی دستی هستم. دیشب زنم درد زایمان گرفت؛ بسیار پریشان حال شدم. با ناراحتی تمام از اتاق بیرون آمدم و میان حیاط و زیر آسمان و هوای سرد و برف و بوران دست به آسمان برداشتم و گفتم: ای خدای من! در این زمستان سیاه با این همه بدبختی و بی نوایی چه کنم؟ این هزینه را از کجا تأمین کنم؟ همین را گفتم و به اتاق برگشتم. به خدا قسم اصلا کسی از جریان زندگی من و از وضع حمل زن من خبر ندارد! حالا که شما آمدید و گفتید: اینجا زنی وضع حمل کرده، من تعجب کردم و غرق در حیرت شدم که شما از کجا باخبر شدید و سراغ من آمده اید؟ ما هم مات و مبهوت و متحیر به هم نگاه کردیم و در دل گفتیم: «...تبارک الله رب العالمین؛ فرخنده خدایى است پروردگار جهانیان.» (اعراف/ 54)

منابع

  • سیدمحمد ضیاءآبادی- عطر گل محمدی 3- صفحه 67-71

کلید واژه ها

دعا ایمان توکل داستان اخلاقی موجودات خدا

مطالب مرتبط

تضرع به خداوند؛ یکی از ارکان استعاذه خوف عقلی و نفسی داستان عنایت امام سجاد علیه السلام به حماد کوفی داستانی درباره صبر بر مصیبت ایمان محکم عبدالله بن حذاقه نشانه های توکل به خداوند انواع زیبایی در قرآن

اطلاعات بیشتر

ابزار ها