اولین سخن در باب شناخت که از قدیم مطرح بوده و امروزه نیز مطرح است این است که اصلا آیا شناخت ممکن است؟ آیا می شود جهان را شناخت؟ آیا می شود انسان را شناخت؟ آیا می شود هستی را شناخت؟ عده ای از بیخ منکرند، می گویند شناخت برای بشر غیر ممکن است؛ یعنی یک شناخت قابل اعتماد و اطمینان برای بشر یک امر ناممکن است، «لا ادری گری» یعنی «نمی دانم گری» سرنوشت محتوم بشر است. ابتدا به نظر می رسد که این مکتب خیلی مکتب سستی است و اساسا قابل توجیه نیست، ولی از قضا طرفداران این مکتب دلایل بسیار قوی اقامه کرده اند که جواب گویی به آنها کار ساده ای نیست؛ نمی خواهم بگویم غیر ممکن است، می خواهم بگویم کار ساده ای نیست.
در دوران بعد از سقراط، گروهی هستند که آنها را شکاکان می نامند و معروف ترین شخصیت آنان مردی است به نام پیرهون. او ده دلیل بر عدم امکان شناخت اقامه کرده است و می گوید: شناختن، امر ناممکنی است. "شک" و "نمی دانم" سرنوشت محتوم بشر است. یک دلیل بسیار ساده اش این است: انسان اگر بخواهد بشناسد ابزار شناختش چیست؟ ما دو ابزار که بیشتر نداریم، یکی حس است و دیگری عقل. از شما می پرسم: آیا حس خطا می کند یا نه؟ همه می گویند: بسیار خطا می کند. خطای سامعه، باصره، لامسه، شامه و ذائقه که همه اینها مثال های فراوان دارد. بعضی ادعا کرده اند که تنها باصره چند صد نوع خطا دارد.
لذا می گوید: چیزی که خطا می کند و قابل خطاست، قابل اعتماد نیست. وقتی یک جا می بینم و می بینم که اشتباه است، جای دیگر که می بینم نمی توانم به آن اعتماد کنم. عقل چطور؟ می گوید عقل که از حس بیشتر خطا می کند. در استدلال های عقلی علما و فلاسفه دائما اشتباه رخ می دهد. پس حس خطا می کند، عقل هم خطا می کند، و ما غیر از این دو، چیز دیگری نداریم. پس هر چه را که فکر می کنیم و درباره هر چه که می اندیشیم، یا حواس ما دخالت دارد یا عقل ما، و یا هر دو، و این هر دو جایز الخطا هستند، پس به هیچ کدام از اینها نمی توان اعتماد کرد.