افلاطون معتقد بود که روح انسان قبل از آمدن به این دنیا در عالم کلیات و ایده ها بوده است. (که اسم آن کلیات معقول را مثال یا ایده می گذارد. کلمه "ایده" را برای اولین بار افلاطون در فلسفه وارد کرد.) و چون هر چیزی که در این عالم هست در عالم دیگر ایده ای دارد، پس روح، به تمام این ایده ها و کلیات را آگاه بوده و می شناخته است، بعد به دنیا آمده است. وقتی به دنیا آمده، آمدن به دنیا و با بدن یکی شدن، حکم پرده ای را پیدا کرده که روی معلوماتش افتاده است. روح وقتی به دنیا می آید همه چیز را می شناسد و می داند اما فعلا یادش نیست، مثل آن وقتی که شما در خودتان احساس می کنید که یک مطلبی را می دانید ولی یادتان نیست و منتظر هستید که به یک مناسبتی یادتان بیفتد و اگر کسی اشاره ای کند فورا می گوئید یادم افتاد. این "یادم افتاد" یعنی در مخزن ذهن من بوده است. به قول برگسون، ذاکره قدرت نداشت، در حافظه وجود داشت، ولی ذاکره که باید آن را از مخزن باطن به ظاهر بیاورد، رابطه اش قطع شده بود، این رابطه آوردن و بردن قطع شده بود. افلاطون چنین نظری دارد. هر چه انسان در این دنیا بشناسد و یاد بگیرد، از نظر افلاطون یادگیری نیست، بلکه یادآوری است. این است که او می گوید علم "تذکر" است. لذا بنابر نظر وی، انسان وقتی که به این دنیا می آید همه چیز را می داند. چیزی که نداند وجود ندارد. روح انسان قبل از بدن در دنیای دیگری وجود داشته است. آن دنیا به قول او دنیای مثل است و روح انسان در دنیای مثل افلاطونی که به عقیده او حقایق موجودات این عالم هستند مثل را درک کرده و به حقایق اشیاء رسیده است، بعد که به بدن تعلق می گیرد یک نوع حجاب میان او و معلومات او برقرار می شود و مثل آدمی می شود که یک چیزهایی می داند ولی موقتا فراموش کرده است. به عقیده افلاطون هر کسی که به دنیا می آید همه علوم مثلا ریاضیات را می داند. پس تعلیم و تعلم چیست؟ می گوید تعلیم و تعلم، تذکر و یادآوری است. معلم مذکر است یعنی آنچه را که (متعلم) باطنا می داند به او یادآوری می کند و او به یاد آنچه قبلا می دانسته است می افتد. از این روست که "تعلیم" در مکتب او فقط تذکر است و بس.
نظریه حکما این است که انسان بعضی چیزها را بالفطره می داند که آنها البته کم هستند. اصول تفکر انسانی که اصول مشترک تفکرات همه انسان هاست اصولی فطری هستند و فروع و شاخه های تفکرات، اکتسابی. ولی اینها هم که می گویند اصول تفکرات، فطری هستند باز نه به آن مفهوم افلاطونی می گویند که روح انسان در دنیای دیگر اینها را یاد گرفته و اینجا فراموش کرده است. بلکه مقصود این است که انسان در این دنیا متوجه این ها می شود ولی در دانستن اینها نیازمند به معلم و نیازمند به صغری و کبری چیدن و ترتیب قیاس دادن یا تجربه کردن و امثال اینها نیست، یعنی ساختمان فکر انسان به گونه ای است که صرف اینکه این مسائل عرضه بشود کافی است برای اینکه انسان آنها را دریابد، احتیاج به استدلال و دلیل ندارد، نه اینکه انسان اینها را قبلا می دانسته است. این، نظریه دیگر است که معمولا حکمای اسلامی همین نظریه را دارند. ارسطو نیز همین نظریه را با اختلاف در بعضی خصوصیات داشته است. در میان فلاسفه جدید نیز این اختلاف نظر وجود دارد. البته شاید کسی آن نظریه مثل افلاطونی را در دوره جدید معتقد نباشد ولی در دوره جدید هم بعضی از فیلسوفان، برخی از معلومات را برای انسان فطری و قبلی می دانند و بعضی دیگر را بعدی و تجربی. قهرمان این نظریه، فیلسوف بسیار بزرگ معروف دنیا در قرون جدید یعنی کانت است که او معتقد است به یک سلسله معلومات قبلی و غیر حاصل از تجربه و حواس، یعنی معلوماتی که به عقیده او لازمه ساختمان ذهن است. در میان فیلسوفان آلمان این فکر وجود داشته است، ولی اغلب فیلسوفان انگلیسی که بیشتر حسی بوده اند (مثل جان لاک و هیوم) نظرشان عکس این است، می گویند هیچ معلومی در لوح ضمیر انسان نیست و همه چیز را انسان از بیرون دریافت می کند و همه چیز آموختنی است.
فیلسوفان اسلامی قائل به این هستند که اصول اولیه تفکر انسان آموختنی و استدلالی نیست و بی نیاز از استدلال است ولی در عین حال این اصول را ذاتی نمی دانند آنچنان که افلاطون و یا کانت ذاتی می دانند. حکمای اسلامی می گویند در ابتدا که انسان متولد می شود حتی همان اصول تفکر را هم ندارد ولی اصول اولیه تفکر که بعد پیدا می شود از راه تجربه پیدا نمی شود، از راه استدلال هم پیدا نمی شود، از راه معلم هم پیدا نمی شود، بلکه همین قدر که انسان دو طرف قضایا (موضوع و محمول) را تصور کند ساختمان ذهن این طور است که بلافاصله به طور جزم حکم به رابطه میان موضوع و محمول می کند. مثلا اگر بگوییم "کل از جزء بزرگتر است" افلاطون می گوید این را مانند همه مسائل دیگر از ازل روحها می دانسته اند، کانت می گوید در اینکه می گوییم "کل از جزء بزرگتر است" یک سلسله عناصر ذهنی فطری هست که در ساختمان آن دخالت دارد، یک مقدارش از بیرون گرفته شده و یک مقدارش از خود ذهن است. حکمای اسلامی می گویند نوزاد وقتی که به دنیا می آید هیچ چیز نمی داند، حتی قضیه مذکور را هم نمی داند چون تصوری از کل ندارد، تصوری هم از جزء ندارد، ولی همین قدر که تصوری از کل و تصوری از جزء پیدا کرد و این دو را برابر هم گذاشت دیگر بدون نیاز به دلیل و معلم و تجربه حکم می کند. که کل از جزء بزرگتر است. پس در بخش دریافتها اختلاف نظرهایی تا این حدود وجود دارد که آیا ما دریافتی که فطری باشد یا به معنای افلاطونی و یا به معنای حکمای اسلامی داریم یا نداریم؟ در این حدود محل بحث و سخن است.
افلاطون می گوید انسان وقتی که به این دنیا می آید همه چیز را می داند. چیزی که نداند وجود ندارد. روح انسان قبل از بدن در دنیای دیگری وجود داشته است. آن دنیا به قول او دنیا مثل است و روح انسان در دنیای مثل افلاطونی که به عقیده او حقایق موجودات این عالم هستند مثل را درک کرده و به حقایق اشیاء رسیده است، بعد که به بدن تعلق می گیرد یک نوع حجاب میان او و معلومات او برقرار می شود و مثل آدمی می شود که یک چیزهایی می داند ولی موقتا فراموش کرده است. به عقیده او هر کسی که به دنیا می آید همه علوم (مثلا ریاضیات) را می داند. پس تعلیم و تعلم چیست؟ می گوید تعلیم و تعلم، تذکر و یادآوری است، معلم مذکر است یعنی آنچه را که (متعلم) در باطن می داند به او یادآوری می کند و او به یاد آنچه قبلا می دانسته است می افتد. از این روست که "تعلیم" در مکتب او فقط تذکر است و بس.