مارکسیسم برای تاریخ جوامع سیر واحدی را بیان میکند که همه جوامع ضرورتا باید آن را طی کنند. این مراحل عبارتند از دوره اشتراک اولیه، دوره برده داری، دوره فئودالیسم یا ارباب و رعیتی، دوره بورژوازی و سرمایه داری، دوره سوسیالیسم و کمونیسم.
در دوره اشتراک اولیه، از آغاز پیدایش انسان، بشر مراحل اول زندگی اجتماعی را طی میکرد و هنوز موفق به کشف کشاورزی نشده بود، هنوز موفق به کشف دامپروری نشده بود، هنوز صنعتش پیشرفت نکرده بود، ابزار تولیدش بسیار ابتدائی بود. تنها سنگهای تیزی پیدا کرده بود که حیوانات را شکار کند، او با این ابزارهای ساده و معمولی فقط میتوانست به اندازه خودش تولید کند. زندگیش مثل پرندگان بود که صبح گرسنه از آشیانه بیرون می آیند و تا غروب دنبال غذا میروند و وقتی سیر شدند به آشیانه برمیگردند و دوباره صبح گرسنه میروند و عصر سیر برمیگردند.
قهرا این وضع تولید اقتضا میکرد که انسانها با هم خوب باشند، روابط اجتماعی برادرانه داشته باشند، مثل یک گله آهو که با هم دعوا ندارند، صبح میروند چرا و عصر برمیگردند و برادروار زندگی میکنند. دشمنی با طبیعت و حیوانات درنده هم باعث اتحاد و دوستی آنها میشد، چیزی هم که باعث جنگ و نزاع باشد، در بین نبود. ثروت و مالی نبود تا بر سر آن دعوا و نزاع کنند، پس وضع تولید دوره اشتراکی، عدالت و مساوات و برادری را ایجاب میکرد.
اما کم کم وضع بشر پیشرفت کرد؛ انسان، کشاورزی آموخت، دامداری را فرا گرفت، ابزارهای جدید و کاملتری ساخت بطوری که توانست اضافه بر نیازش تولید کند؛ مثلا گندم و دانه های دیگر را کشف کرده بود، آنها را در زمین میکاشت و هفتاد من برمیداشت و خودش و ده نفر دیگر را میتوانست سیر کند. از اینجا بود که استثمار پیدا شد یعنی افرادی کار کنند و تولید کنند و عده ای از محصول کار آنها بدون کار و تلاش استفاده نمایند.
قبلا هر کس اجبارا می بایست برای خودش کار کند، اما حالا این امکان پیدا شده بود که یک نفر با استفاده از کار دیگری زندگی کند. به این ترتیب مالکیت خصوصی پیدا شد؛ مالکیت زمین و مالکیت برده، عده ای برده های جنگی را بکار می گرفتند و خود می خوردند و می خوابیدند و برده ها را استثمار می کردند.
بنابراین از وقتی که ابزار تولید رشد کرد، مالکیت خصوصی به وجود آمد و وقتی مالکیت خصوصی پیدا شد استثمار و ظلم به وجود آمد، زیربنای اقتصادی که خراب شد، بشر هم فاسد شد، یا استثمارگر شد و یا استثمارشده، به تعبیر مارکس این هر دو به نحوی از خود بیگانه شدند، از انسانیت خود خارج شدند، چون اساس انسانیت " ما " بودن بود، قبلا مالکیت عمومی و اشتراکی بود، با آمدن مالکیت خصوصی " ما " به " من "ها تبدیل شد که در مقابل یکدیگر قرار گرفتند، از اینجا فساد و شرارت و ظلم و تباهی شروع شد. در دوره اشتراکیت هر چه بود خوبی بود و خیر و صلاح و برادری و عدالت؛ چون ثروتی در کار نبود. در دوره های بعد چون مالکیت پیدا شد هر چه آمد، بدی بود و ظلم و فساد و نابرابری. پس تنها در دوره اشتراک، حق بر جامعه حکومت داشته و بعد از آن دوره، حق و عدالتی وجود نداشته و نمی توانسته هم وجود داشته باشد، چون مطابق اصل اول انسان اصالت ندارد، فطرت ندارد، وجدان و اختیار ندارد، فکرش، روحش، ذوقش، وجدانش و همه چیزش تابع جامعه است و جامعه هم اساسش سازمان تولیدی است، و وضع تولیدی و جبر تاریخ هر جور ایجاب کند انسان به همانگونه ساخته میشود، نور بدهد نور میگیرد، ظلمت بدهد ظلمت میگیرد.
در پس آینه طوطی صفتم داشته اند *** آنچه استاد ازل گفت بگو میگویم
اینجا، آینه ابزار تولید است این شر و فساد و باطل از ابزار تولید پیدا شده و جبرا هم پیدا شده، و هست و هست تا وقتی که باز دوباره ابزار تولید آنقدر رشد کند که مالکیت خصوصی امکان نداشته باشد و مالکیت، اشتراکی و عمومی گردد. در این صورت باز انسانها جبرا خوب می شوند، حق، سایه گستر میشود، همه برادر میشوند، " من " ها " ما " میشوند، نور و خیر و عدالت پیدا میشود. در این بینش، انسان، محکوم جبر تاریخ است و ابزار بر انسان تقدم دارد. یک روزی ابزار اقتضا میکرد که انسان خوب باشد، خوب بود، یک روز اقتضا میکرد بد باشد بد بود، الان دوره بدی انسان است.
یک روز هم آینده ابزار تولید اقتضا میکند که انسان خوب شود، باز انسان خوب میشود به این حساب نه باید به بشر خوش بین بود و نه بدبین.