فطرت مانند طبیعت و غریزه، یک امر تکوینی است، یعنی جزء سرشت انسان است (تکوینی است یعنی اکتسابی نیست)، امری است که از غریزه آگاهانه تر است. انسان آنچه را که می داند می تواند بداند که می داند، یعنی انسان یک سلسله فطریات دارد و می داند که چنین فطریاتی دارد. فرق دیگری که فطریات با غریزه دارد این است که غریزه در حدود مسائل مادی زندگی حیوان است و فطریات انسان مربوط می شود به مسائلی که ما آنها را مسائل انسانی (مسائل ماوراء حیوانی) می نامیم. معمولا در مورد بی جانها لغت " طبیعت " یا " طبع " به کار برده می شود. البته در مورد جاندارها هم به کار برده می شود، ولی در مورد بی جانها این لغت اختصاصا به کار برده می شود. مثلا ما می گوییم که طبع آب چنین است.
وقتی می خواهیم خاصیتی از خواص این موجود بی جان به نام آب را بیان کنیم، می گوییم طبع آب چنین است. یا می گوییم طبیعت اکسیژن چنین است که قابل احتراق است، طبیعت ئیدروژن و ازت چنین است و برای اشیاء به اعتبار خواص گوناگونی که دارند، ویژگیهایی ذاتی قائل می شویم. اسم ویژگی ذاتی، شیء بی جان را " طبیعت " می گذاریم. این ناشی از یک فکر فلسفی است که در همه افراد بشر هست، یعنی بشر اینطور فکر می کند که دو شیء متساوی از هر جهت، نمی توانند خواص گوناگون داشته باشند. اگر خواص، گوناگون شد دلیل بر این است که تفاوتها و چند گونگی هایی بین این دو شیء هست. چون بشر اشیاء را از بعضی جهات متساوی می دیده، و مشاهده می کرده است که چند شیء در عین اینکه همه جسم و ماده هستند، خواصشان گوناگون است؛ مثلا می دیده که آب یک جسم و یک ماده است، خاک هم یک جسم و یک ماده است. ولی هر کدام از اینها خواص مخصوص به خود دارند که دیگری ندارد، ناچار اینطور نتیجه گیری می کرده که یک قوه و نیرویی و یک خصوصیتی در این جسم نهفته است که منشأ این خاصیت مخصوص شده و یک خصوصیت دیگری در دومی نهفته است که منشأ خواص مخصوص به آن شده است، و آن خصوصیتی که منشأ اثر خاص می شود، اسمش " طبیعت " است. امروز هم ما این کلمه را در همین موارد به کار می بریم، مثلا می گوییم طبیعت گیلاس این است یا طبیعت فلان درخت این است که در سرما طاقت دارد و در گرما از بین می رود و طبیعت فلان درخت دیگر این است که در منطقه گرمسیر می تواند به حیاتش ادامه دهد، و غیره. البته طبیعت را در غیر بی جان یعنی در جاندارها مثل گیاهان و حیوانات و انسان هم به کار می بریم ولی در آن جنبه هایی که با بی جانها مشترکند، چون جاندارها آنچه را که بی جانها دارا هستند دارا می باشند ولی چیزهایی دارند که بی جانها ندارند.
جمله ای از رسول اکرم (ص) رسیده است که حدیث معروفی است و آن را بیشتر، اهل تسنن روایت کرده اند ولی شیعه هم روایت کرده است: «کل مولود یولد علی الفطره فابواه یهودانه او ینصرانه او یمجسانه؛ هر مولودی که متولد می شود، بر فطرت الهی، بر فطرت اسلامی به دنیا می آید، پدران و مادران هستند که اینها را تغییر می دهند، اگر یهودی هستند یهودیش می کنند، نصرانی هستند نصرانیش می کنند، مجوسی هستند مجوسیش می کنند، هر که هر گروهی هست آن گروهی اش می کند». این حدیث، در احادیث اهل تسنن در صحیح بخاری است و در شیعه در کافی است. تفسیر المیزان نیز آن را از کافی نقل می کند در ذیل آیه «فاقم وجهک للدین حنیفا؛ پس حق گرایانه به سوی این آیین روی آور». (روم/ 30). این حدیث در نقلی که اهل تسنن کرده اند یک ذیلی هم دارد، می گویند پیغمبر بعد از آنکه این جمله را فرمود یک مثالی ذکر کرد. این مثال هم جالب است، فرمود: «آیا هیچ تا به حال یک گوسفند را دیده اید که از مادر متولد بشود و گوشش بریده باشد؟ یا گوسفند از مادر با گوش سالم به دنیا می آید، بعد انسانها گوش حیوان را می برند». مثال می زند فطرت اسلامیه را به همان گوش سالم که مقتضای سرشت و طبیعت انسان است، و غیر اسلام را به گوش بریده که یک عامل خارجی می آید، چاقویی را بر می دارد و گوش حیوان را می برد.