آگاهی انسان و شناخت او از ظواهر اشیاء و پدیده ها عبور می کند و تا درون ذات و ماهیت آنها و روابط و وابستگی های آنها و ضرورت های حاکم بر آنها نفوذ می نماید. آگاهی انسان نه در محدوده منطقه و مکان، زندانی می ماند و نه زنجیره زمان آن را در قید و بند نگه می دارد.
هم مکان را در می نوردد و هم زمان را، از این رو هم به ماوراء محیط زیست خویش آگاهی پیدا می کند؛ تا آنجا که دست به شناخت کرات دیگر می یازد و هم بر گذشته و آینده خویش وقوف می یابد، تاریخ گذشته خویش و جهان یعنی تاریخ زمین، آسمان، کوه ها، دریاها، گیاهان و جانداران دیگر را کشف می کند و درباره آینده تا افق های دور دست می اندیشد.
بالاتر این که انسان اندیشه خویش را درباره بی نهایت ها و جاودانگی ها به جولان می آورد و به برخی بی نهایت ها و جاودانگی ها شناخت پیدا می کند. آدمی از شناخت فردیت و جزئیت پا فراتر می نهد، قوانین کلی و حقایق عمومی و فراگیرنده جهان را کشف می کند و به این وسیله تسلط خویش را بر طبیعت مستقر می سازد.