شاید نیازی به توضیح نباشد که مقصود از قلب در اصطلاح عرفانی و ادبی، آن عضو گوشتی که در سمت چپ بدن واقع شده و همچون یک تلمبه، خون را در رگها جاری می سازد نیست. مثلا در این تعبیر قرآن: «ان فی ذلک لذکری لمن کان له قلب؛ در این سخن برای آنکه دارای قلب است بیداری و آگاهی وجود دارد» (ق/ 37). و یا در این تعبیر عرفانی بسیار لطیف حافظ:
دلم رمیده شد و غافلم من درویش *** که این شکاری سرگشته را چه آمد پیش
روشن است که منظور از دل و قلب، حقیقتی متعالی و ممتاز است که بکلی با این عضو بدن تفاوت دارد و همینطور آنجا که قرآن از بیماری دلها یاد می کند: «فی قلوبهم مرض فزادهم الله مرضا؛ دلهای ایشان مریض است پس خدا بر مرض آنها بیفزاید» (بقره/ 9). معالجه این بیماری از پزشک امراض قلب ساخته نیست اگر پزشکی بتواند این نوع بیماریها را علاج کند بدون شک می باید متخصص دردهای روحی باشد. پس مقصود از این قلب چیست؟ پاسخ این سؤال را باید در حقیقت وجود انسان جستجو کرد. انسان در عین اینکه موجودی واحد است، صدها و هزارها بعد وجودی دارد. من انسانی عبارت است از مجموعه اندیشه ها، آرزوها، ترسها، امیدها، عشقها و.... همه اینها در حکم رودها و نهرهایی هستند که همه در یک مرکز به هم می پیوندند. خود این مرکز دریایی عمیق و ژرف است که هنوز هیچ بشر آگاهی ادعا نکرده که توانسته است از اعماق این دریا اطلاع پیدا کند.
فلاسفه و عرفا و روانشناسان هر یک به سهم خود به غور (تفکر عمیق) در این دریا پرداخته اند و هر یک تا حدودی به کشف رازهای آن موفق شده اند، اما شاید عرفا در این زمینه موفقتر از دیگران بوده اند. آنچه را که قرآن دل می نامد عبارت است از واقعیت خود آن دریا که همه آنچه را که ما روح ظاهری می نامیم، رشته ها و رودهایی است که به این دریا می پیوندد. حتی خود عقل نیز یکی از رودهایی است که به این دریا متصل می شود.