یکی از ابزارهای شناخت ابزار دل است، دل به اصطلاح عرفانی نه اصطلاح قرآنی. قرآن هم گاهی به این معنا اطلاق می کند، ولی این اصطلاح خاص، اصطلاح عرفا است. آیا دل یک ابزار شناخت است؟ آیا می شود انسان نه از راه حس و عقل، بلکه از راه دل بشناسد؟ راه دل یعنی راه تزکیه نفس، راه تزکیه قلب. برگسون می گوید: خدا همین طور که حس را ابزار زندگی قرار داده نه برای شناختن، عقل را هم وسیله دیگری برای زندگی روزمره قرار داده است، عقل هم وسیله شناخت نیست، آنچه که وسیله شناخت است احساس عرفانی است، آنچه که عرفا آن را دل می نامند. می دانید که چنین نظریه ای در میان عرفا بسیار رایج بوده است.
جنگ میان فلاسفه و عرفا
پای استدلالیان چوبین بود *** پای چوبین سخت بی تمکین بود
ملای رومی مثلهای خیلی شیرین و زیبایی برای این مطلب آورده است از جمله می گوید: یک وقتی یک مسابقه بین المللی نقاشی در دنیا بر قرار بود. چینی ها مدعی بودند که نقاشی و تمدن ما بالاتر است و رومیها معتقد بودند که نقاشی و تمدن ما بالاتر است. قرار شد در یک سالن بزرگی چینی ها در یک طرف و رومیها در طرف دیگر، هر دو یک صحنه را نقاشی کنند، بعد داورها نقاشی ها را با یکدیگر تطبیق دهند و قضاوت کنند، پرده ای هم میان آنها کشیدند که کار یکدیگر را نبینند. مدتها طول کشید، چینی ها به نقاشی مشغول بودند، اما رومی ها به جای اینکه نقاشی کنند رفتند یک آینه بسیار صاف عالی را در دیوار مقابل تعبیه کردند و این آینه را تا توانستند صاف کردند و صیقل دادند به طوری که کوچکترین اثر غبار و لکه ای در آن نبود. در یک لحظه معین قرار شد پرده عقب برود و دو نقاشی را با هم مقایسه کنند. داورها هردو را دیدند و گفتند نقاشی رومی ها بهتر است (این مثلی است که آورده اند، تاریخ نیست، افسانه است).
عارف به فیلسوف می گوید: آقای فیلسوف! من با پاک کردن قلب خودم، با صاف کردن قلب خودم، با پاکیزه کردن نفس خودم، جهان را بهتر از تو منعکس می کنم. تو می گویی: «صیروره الانسان عالما عقلیا مضاهیا للعالم العینی؛ فلسفه عبارت است از اینکه انسان عالمی عقلی که نموداری از عالم عینی و خارجی است گردد»، تو می گویی: «هو العلم بحقائق الاشیاء علی ما هی علیه؛ فلسفه عبارت است از علم به حقایق اشیاء آنطور که هستند»، تو برو جان بکن، هر چه می خواهی از این تلاشها بکن، من خودم را در مقابل عالم صاف می کنم، آئینه ای می شوم در مقابل عالم، هیچ نقشی در خودم رسم نمی کنم، تو برو این ضابطه و آن قاعده را بخوان و در خودت نقش ببند، من در خودم هیچ نقشی نمی بندم ولی خود را پاک می کنم، آن وقت جهان در من نقش می بندد و جهان را می بینم.
بوعلی که یک فیلسوف است و به این حرفهای عرفانی اهمیت نمی دهد وقتی به یک حرفی می رسد که نمی شود یک برهان نظیر برهانهای ریاضی و فلسفی خیلی خشک بر آن اقامه کرد، می گوید رهایش کن، این حرف مثل حرفهای عارفهاست، مثل حرفهای صوفیهاست. عارف وقتی به حرف فیلسوف می رسد می گوید رهایش کن، او در عالم خیال خودش سر در گم است، او مثل کرم ابریشمی است که دائم دور خودش تنیده و در خانه خیال خودش خفه شده و خودش خبر ندارد. این می گوید آن را رها کن و آن می گوید این را رها کن، گو اینکه بوعلی در آخر عمر تمایلاتی به عرفان پیدا کرد و مقامات العارفین را که جزء آخرین آثارش می باشد نوشت و به یک مقدار مسائل عرفانی اعتراف کرد.