روانشناسی و فلسفه

فارسی 3968 نمایش |

روانشناسی

در روزگارى نه چندان دور، که مطالعه سرشت انسان تنها در قلمرو فلسفه ممکن بود، روانشناسى نیز مانند بسیارى از رشته هاى علمى دیگر، از اعضاى خانواده فلسفه به حساب مى آمد، اما از قرن 17 و پس از آن که زمینه براى رشد دانش تجربى گسترده شد و تخصص ها پدیدآمدند، رشته هاى گوناگون علمى یکى پس از دیگرى جدا از آن گشتند و آخرین مبحثى که از فلسفه جدا شد، روانشناسى در نیمه قرن نوزدهم بود. در نگاه اولیه، روانشناسى علمى کاملا تجربى مى نماید که از فلسفه، که دانش عقلى و برهانى است، جدا مى باشد. اما یک تحلیل روش شناختى حکایت از این دارد که روانشناسى آن چنان به فلسفه نزدیک است که نمى توان روانشناس صاحب نامى را عنوان کرد که صرف نظر از نگرش مثبت و یا منفى او به فلسفه، معتقد به نوعى فلسفه و نظریه فلسفى نباشد، و همچنین مکتبى روان شناختى پیدا نمى شود که چند اصل از اصول فلسفى را پیش فرض خود قرار نداده باشد.

تاریخ روانشناسى
تاریخ روانشناسى را مى توان به دو دوره اصلى تقسیم کرد: دوره اول از زمان فلسفه یونان باستان تا پایان قرون وسطى یعنى در یک فاصله زمانى بیش از دو هزار سال که طى آن موضوع اصلى روانشناسى را روح و ماهیت روح و تلاش براى شناسایى آن با روش هاى فلسفى تشکیل مى داد، امتداد داشت. این دوره به «عصر روانشناسى مابعدالطبیعى/ ماقبل علمى» موسوم است و مکاتب سنتى و عمدتا فلسفى- روان شناختى به جدایى مطلق «نفس» و «بدن» باور داشتند. روانشناسى ماقبل علمى بیش از حد فلسفى بود و مسأله مورد علاقه اش شناسایى حیات ذهنى بشر با روش هاى فلسفى بود. دوره دوم از عصر دکارت به بعد شروع مى شود. دکارت توجهش را از روح به ذهن و فرایندهاى ذهنى معطوف ساخت و پس از وى ذهن در کانون توجه قرار گرفت و مجادله بر سر رابطه نفس و بدن با عناوین گوناگون در میان فلاسفه و روانشناسان شدت یافت. اما در اثر واکنش نسبت به فلسفه دکارت، «فلسفه تجربى» و نظام هاى وابسته به آن به وجود آمدند و به زودى تحلیل تجربى ذهن جاى بررسى عقلانى آن را گرفت و روانشناسى جنبه تجربى یافت.

عوامل مؤثر در شکل گیرى روانشناسى علمى

از قریب دو قرن قبل از تشکیل روانشناسى جدید، نظریات علمى تازه اى عرضه شده و اکتشافات و اختراعات عظیمى تحقق یافته بودند که در تکوین اندیشه و جهتگیرى علمى و فلسفى دانشمندان و در تغییر و تحولات علوم گوناگون تأثیرات مستقیمى بر جاى گذاشتند و نیز بر شکل گیرى و نگرش و جهت گیرى روانشناسى نیز تأثیر بسزایى داشته اند:
نگرش تجربه گرایى (اثبات گرایی)، گرایش مکانیستى و ماشین گرایى و نظریه تکامل هر کدام از این نگرشها به تدریج، کل روانشناسى را تحت الشعاع قرار داده و روانشناسى، به صورت بخشى از مطالعه زیست شناختى موجودات زنده درآمد. منتهى این اعتقاد پیدا شد که انسان را باید به منزله یک «ارگانیزم» مطالعه کرد. این عقیده هم به سهم خود، به بى اهمیت جلوه دادن هشیارى و ذهن کمک نمود و به گفته مکدوگال (Mcdougall) تأثیر بسزایى در تأسیس روانشناسى بدون روح داشته است. ویلهام وونت (Wilhalm Wundt) استاد فیزیولوژى و آشنا به روش شناسى سرسختانه به رابطه دو جانبه بین فلسفه و روانشناسى اصرار مى ورزید و معتقد بود روانشناسى باید در تماس نزدیک با فلسفه پرورانده شود و به رغم اشتیاقش به آزمایش، عقیده داشت که تنها آن دسته از پدیده هاى ذهنى را که آمادگى پذیرش مستقیم تأثیر فیزیکى دارند، مى توان مورد آزمایش قرار داد و تحقیق در فرایندهاى عالى ذهنى مانند تفکر و اراده نیازمند استفاده از روش هاى دیگر مى باشد. اما پس از مدتى نه چندان دور، دیوار بین جسم و ذهن فرو ریخت و روانشناسى در حدود سال 1930 رسما به جرگه علوم تجربى پیوست.

رابطه روانشناسى با فلسفه
به درستى، فلسفه از دیرباز خود را متولى روانشناسى مى دانسته است؛ زیرا کاوش هاى روان شناختى همزمان با طلوع فلسفه آغاز گردیدند و تفکر روان شناختى بیش از 24 قرن قبل (یعنى از دوران فلسفه یونان باستان) تا اواخر قرن نوزدهم، بخشى از فلسفه به شمار مى رفت و در بطن آن رشد یافت. در حقیقت فیلسوفان بودند که به مباحث گوناگون درباره عملکردهاى انسان در بخشى از فلسفه به نام «علم النفس» مى پرداختند. بدین سان، روانشناسى تحت عنوان علم النفس، قرن هاى متمادى به عنوان یکى از شاخه هاى اصلى فلسفه در مراکز علمى جهان، بخصوص در ایران تدریس مى شد و کمتر فیلسوف و متفکرى را از زمان ارسطو تا ملاصدرا مى توان یافت که به مباحث احساس، ادراک، تفکر و توانایى هاى ذهنى نپرداخته باشد. اگرچه در این مباحث، گاهى نیز با روش هاى شبه تجربى داورى شده، اما در این دوره، تلاش بر این بوده است که با روش هاى فلسفى، حیات ذهنى بشر شناسایى گردد.

فیلسوفان: مبتکران واقعی علم روانشناسى

بر این اساس، مى توان گفت فلسفه در طول قرن ها نظریه هایى را صورت بندى کرده است که مبناى فلسفى روانشناسى نوین را تشکیل مى دهند. از این رو، شاید فیلسوفان شایسته عنوان «مبتکر علم روانشناسى» باشند؛ چرا که ایشان بى تردید براى اولین بار مباحث مربوط به مسائل بنیادى روان شناختى را مطرح نموده اند. از این رو، هر مکتب روانشناسى از طریق پیش فرض هاى پنهان و آشکارى که ریشه در تعالیم فلسفى داشته، تکامل یافته است و نظریه هاى روان شناختى اغلب تحت تأثیر یا ملهم از اندیشه فلسفى گذشته یا معاصر مى باشند، به گونه اى که با در نظر گرفتن زیرساخت فلسفى مکاتب، مى توان ربط آن ها را به تعالیم فلسفى گذشته پیدا نمود و حتى آن ها را طبق مبانى فلسفه شان طبقه بندى کرد. البته وسعت تأثیرى که تفکر فلسفى بر روانشناسى نوین داشته است، در مورد کشورهاى گوناگون فرق مى کند. از این رو، مى توان گفت به طور کلى، روانشناسى اروپایى فلسفى تر و نسبت به جریان هاى فلسفى حساس تر از روانشناسى امریکایى بوده است. در اینجا، به برخى از فلاسفه و تأثیرات آنها اشاره مى شود:

ارسطو
به دلیل آن که غرب روانشناسى ارسطویى را با آغاز عصر نوزایى پذیرا شد، بحث از ارسطو شروع مى شود. اگرچه ارسطو هرگز خردورزى و تعقل را نادیده نگرفت، اما نسبت به «مشاهده تجربى» نگرش مثبت داشت، به گونه اى که معتقد بود سرچشمه همه دانش ها «تجربه حسى» است. وى در تشریح دیدگاه تجربه گرایانه خود، قوانین «تداعى» را تدوین نمود و اصول تداعیش بعدها پایه هاى مکتب «تداعى گرایى» را تشکیل دادند که شدیدترین و مستقیم ترین تأثیر را بر روانشناسى علمى گذاشتند و هنوز هم بخش عمده اى از روانشناسى به حساب مى آید.

دکارت
از جمله فیلسوفان دیگر، دکارت مى باشد که فلسفه اش بر نسل هاى بعدى تأثیرى عمیق داشته و به روانشناسى خدمت هاى زیادى کرده است. دکارت با مقایسه بدن انسان با ماشین، راه را براى مطالعه علمى انسان هموار کرد. او فیزیولوژیست ها را واداشت تا روش کالبد شکافى را به منظور بهتر شناختن ماشین بدن، به کار گیرند و از آن رو که مى پنداشت انسان و حیوان از نظر فیزیولوژیکى شبیه هستند، مطالعه حیوانات براى شناخت انسان، از احترام ویژه اى برخوردار شد. از این رو، راه را براى «روانشناسى فیزیولوژیک» و «روانشناسى تطبیقى» هموار نمود.

توماس هابز، کانت و جان لاک
توماس هابز (Thomas Hobbes) با اعتقاد به این که تأثرات حسى سرچشمه همه دانش ها هستند، مکتب تجربه گرایى را بازگشایى کرد و با این ادعا که رفتار انسان به وسیله میل ها یا بیزارى ها کنترل مى شود، اندیشه جرمى بنتام (Jermy Bentham) را سامان بخشید که بگوید رفتار انسان تحت کنترل اصل لذت است؛ و این همان اندیشه اى است که به وسیله فروید و سایر روان شناسان تحلیلى به کار گرفته شد.
از سوى دیگر، مى توان به کانت اشاره کرد. وى معتقد بود آنچه را ما به طور هشیار تجربه مى کنیم، هم تحت تأثیر تجربه حسى حاصل از جهان تجربى قرار دارد و هم متأثر از ذهن است که فطرى مى باشد و از این رو، فلسفه کانت را مى توان پیشاهنگ «روانشناسى خبرپردازى» و علم شناختى دانست. و در نهایت، مى توان از جان لاک (John Lock)، فیلسوف تجربى انگلیسى، نام برد که موضع رفتارگرایان بر اساس نظریه وى استوار است.

روانشناسى دانشی تجربى و غیر تجربى

بنابراین، کوشش هایى که در قرون گذشته توسط فیلسوفان در راه مطالعه انسان انجام شده بودند، زمینه را براى مطالعات گسترده درباره روان و رفتار فراهم ساختند و مکاتب روانشناسى یکى پس از دیگرى در کمتر از دو قرن شکل گرفتند. اکنون مى توان با برنتانو Brentano هم عقیده بود که مى گفت روانشناسى هم یک علم تجربى است و هم یک دانش غیر تجربى و غیر عینى. غیر عینى بودنش به این دلیل است که از پدیده هاى ذهنى و روابط آن ها بحث مى کند و عینى بودنش به خاطر آن است که حالات روانى را مورد پژوهش قرار مى دهد. بر این اساس، مى توان گفت هرجا در روانشناسى توجه به درک مبانى نظرى و پدیده هاى روانى و روابط آن ها با بدن بیشتر باشد، به فلسفه نزدیکتر مى شویم و هرجا به جهت گیرى زیست شناختى و مبانى فیزیولوژى متمرکز شویم، به مباحث صرفا روانشناسى نزدیک شده ایم.
بنابراین، نمى توان روانشناسى را علمى کاملا تجربى دانست؛ زیرا به گفته یونگ (Jung)، همین که روانشناسى صرفا یکى از فعالیت هاى مغزى تلقى شود، ارزش ویژه و کیفیت ذاتى خود را بلافاصله از دست مى دهد و حاصل عمل غدد داخلى و در ردیف یکى از شاخه هاى فیزیولوژى به شمار مى رود و به بیان اریک فروم (Erick Frome)، روانشناسى به صورت علمى درمى آید که فاقد موضوع اصلى خویش، یعنى روح انسان است.

مسأله نفس و بدن ارتباط دهنده فلسفه و روانشناسی
بدین سان، روانشناسى خواه ناخواه باید با واقع بینى تمام، مسائل فلسفى مربوط به ذهن و روان را به عنوان اصل موضوعى زیربناى حرکت خود قرار دهد و نباید پنداشت که مى توان با نفى مسأله نفس و بدن، رابطه روانشناسى را از فلسفه گسست؛ چرا که این درست اقرار به ارتباط و تأثیر فلسفه در روانشناسى است.
مسأله مشهور نفس و بدن و نوع ارتباط آنها با یکدیگر از جمله مسائل فلسفى است که در نحوه نگرش روان شناختى مؤثر بوده و در مکاتب روانشناسى نیز مطرح شده است. مسأله اى که در بستر فلسفه رشد و گسترش یافته و با شیوه خاص فلسفى مورد بررسى قرار گرفته است و در تمام فرهنگ ها و ادیان و مذاهب مطرح بوده و مسأله اى انسانى و جهان شمول گشته است.
به نظر مى رسد مسأله «ارتباط نفس و بدن» یا وحدت و کثرت آن ها، اولین و محکم ترین پیوند و اتصال میان فلسفه و روانشناسى را همواره برقرار نموده است. درست است که روان شناس از عوارض ذاتى روان سخن مى گوید و به حالات، فعالیت ها، زمینه ها و به عوامل مادى یا تجلیات رفتارى روان مى پردازد و قانونمندى هاى آن ها را از راه هاى تجربى تبیین مى کند، اما یک علم معتبر روانشناسى باید بر مقدمات و مبانى فلسفى معتبر بنا گردد و با تصدیق به وجود نفس و روان، کار خود را شروع کند و این تنها مبناى منطقى است که دانش معتبر روانشناسى بر آن بنیاد نهاده مى شود.

یافته هاى روانشناسى مقدمه فلسفه
از سوى دیگر، برخى یافته هاى تحقیقات روان شناختى نیز در صدد حمایت و یا تضعیف برخى فرضیه هاى فلسفى بوده و یا خود فرضیه اى تازه مطرح مى سازند و از این رو، فیلسوفان هم براى ارائه نظریات معتبر، به یافته هاى قانونمند و متقن روانشناسان احتیاج مبرم دارند؛ زیرا تمام فعل و انفعالات مادى و فیزیولوژیک، که علم بدان ها دست یافته، مقدمه تحقق امور روانیند و آن جا که نظریه پردازى در ارتباط با کنش ها و فعالیت هاى پیچیده ذهنى نظریاتى ارئه دهد، تازه کار فیلسوف شروع مى شود که آیا مى تواند آن ها را مادى فرض نماید یا خیر.

روانشناسى فلسفى
بدین روى، تا حدى پذیرفته شده است که با مباحث صرفا فلسفى و بدون در نظر گرفتن فعالیت هاى عصبى مغز و داده هاى روان شناسان، نمى توان رفتارهاى کلى را توجیه و تبیین نمود و از سوى دیگر، با تمرکز محض روى مکانیسم هاى عصبى و بدون توجه به یافته هاى فلسفى، نمى توان به ماهیت و ارتباط نفس با بدن پى برد. از این رو، با توجه به تجربه هاى با ارزش به دست آمده، برخى روان شناسان و فیلسوفان نیاز دو جانبه به بحث درباره مسائل مورد علاقه مشترک را دریافته و بخشى را به نام «روانشناسى فلسفى» به وجود آورده اند که زمینه اى براى بحث در مورد مسائل نظرى گوناگون روانشناسى از دیدگاه فلسفى فراهم آورده است.

منـابـع

محمد غروى و همکاران- مکتب‏هاى روان‏شناسى و نقد آن- چاپ سوم- تهران- سمت- 1376

هنریک میزیاک و ویرجینیا استادت سکستون- تاریخچه و مکاتب روان‏شناسى- ترجمه احمد رضوانى- چ دوم- مشهد- آستان قدس رضوى- 1376

بى.آر هرگنهان و میتواچ آکسون- مقدّمه‏ اى بر نظریه ‏هاى یادگیرى- ترجمه على ‏اکبر سیف- چ سوم- تهران- نشر دوران- 1376

کمال خرازى و رمضان دولتى- راهنماى روان‏شناسى شناختى و علم شناخت- تهران- نشر نى- 1375

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها