نحوه آشنایی موسی (ع) و حضرت شعیب (ع)

فارسی 10583 نمایش |

موسی (ع) در صحرای مدین و یاری خواستن او از دختران شعیب (ع)
موسی بدون توشه راه و سفر، با پای پیاده به سوی مدین روانه شد و فاصله بین مصر و مدین را در هشت شبانه ‎روز پیمود، در این مدت غذای او سبزی ‎های بیابان بود و بر اثر پیاده ‎روی پایش آبله کرد، هنگامی‎ که به نزدیک مدین رسید، گروهی از مردم را در کنار چاهی دید که از آن چاه با دلو، آب می‎کشیدند و چهارپایان خود را سیراب می‎کردند، در کنار آنها دو دختر را دید که مراقب گوسفندهای خود هستند و به چاه نزدیک نمی ‎شوند، نزد آنها رفت و گفت: «چرا کنار ایستاده ‎اید؟ چرا گوسفندهای خود را آب نمی ‎دهید؟» دختران گفتند: «پدر ما پیرمرد سالخورده و شکسته ‎ای است و به جای او ما گوسفندان را می ‎چرانیم، اکنون بر سر این چاه مردها هستند، در انتظار رفتن آنها هستیم تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.» در کنار آن چاه، چاه دیگری بود که سنگی بزرگ بر سر آن نهاده بودند که سی یا چهل نفر لازم بود تا با هم آن سنگ را بردارند، موسی (ع) به تنهایی کنار آن چاه آمد، آن سنگ را تنها از سر چاه برداشت و با دلو سنگینی که چند نفر آن را می‎کشیدند، به تنهایی از آن چاه آب کشید و گوسفندهای ان دختران را آب داد، آنگاه موسی، از آنجا فاصله گرفت و به زیر سایه ‎ای رفت و به خدا متوجه شد و گفت: «رب إنی لما أنزلت إلی من خیر فقیر؛ پروردگارا! هر خیر و نیکی به من برسانی، به آن نیازمندم» (قصص/ 24)

امانت ‎داری و پاکدامنی موسی (ع)
دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب (ع) پیامبر بود، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند، شعیب یکی از دخترانش (به نام صفورا) را نزد موسی (ع) فرستاد و گفت: «برو او را به خانه ما دعوت کن، تا مزد کارش را بدهم.» صفورا در حالی ‎که با نهایت حیا گام بر می ‎داشت نزد موسی (ع) آمد و دعوت پدر را به او ابلاغ نمود، موسی (ع) به سوی خانه شعیب حرکت کرد، در مسیر راه، دختر که برای راهنمایی، جلوتر حرکت می‎کرد، در برابر باد قرار گرفت، باد لباسش را به بالا و پایین حرکت می‎داد، موسی (ع) به او گفت: «تو پشت سر من بیا، هرگاه از مسیر راه منحرف شدم، با انداختن سنگ، راه را به من نشان بده. زیرا ما پسران یعقوب به پشت سر زنان نگاه نمی‎کنیم.» صفورا پشت ‎سر موسی آمد و به راه خود ادامه دادند تا نزد شعیب (ع) رسیدند.

ملاقات موسی با شعیب و مهمان ‎نوازی شعیب (ع)
شعیب (ع) از موسی (ع) استقبال گرمی کرد و به او گفت: «هیچگونه نگران نباش از گزند ستمگران رهایی یافته ‎ای، اینجا شهری است که از قلمرو حکومت ستمگران فرعونی، خارج است.» موسی (ع) ماجرای خود را برای شعیب (ع) تعریف کرد، شعیب (ع) او را دلداری داد و به او گفت: «از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف خدا حل می‎شود.» موسی (ع) دریافت که در کنار استاد بزرگی قرار گرفته که چشمه ‎های علم و معرفت از وجودش می‎جوشد، شعیب نیز احساس کرد که با شاگرد لایق و پاکی رو به رو گشته است. جالب اینکه: نقل شده هنگامی که موسی (ع) بر شعیب وارد شد، شعیب در کنار سفره غذا نشسته بود و غذایی می‎خورد، وقتی که نگاهش به موسی (آن جوان غریب و ناشناس) افتاد، گفت: «بنشین از این غذا بخور.»
موسی گفت: «اعوذ بالله؛ پناه می‎برم به خدا.»
شعیب: چرا این جمله را گفتی، مگر گرسنه نیستی؟
موسی: چرا گرسنه هستم، ولی از آن نگرانم که این غذا را مزد من در برابر کمکی که به دخترانت در آب کشی از چاه کردم قرار دهی، ولی ما از خاندانی هستیم که عمل آخرت را با هیچ چیزی از دنیا، گرچه پر از طلا باشد، عوض نمی‎کنیم.
شعیب گفت: «نه، ما نیز چنین کاری نکردیم، بلکه عادت ما، احترام به مهمان است.» آنگاه موسی کنار سفره نشست و غذا خورد (بحارالانوار، ج 13، ص 21 و 58) در این میان یکی از دختران شعیب (ع) گفت: «یا أبت استأجره إن خیر من استأجرت القوی الأمین؛ ای پدر! او (موسی) را استخدام کن، چرا که بهترین کسی را که می‎توانی استخدام کنی همان کسی است که نیرومند و امین باشد.» (قصص/ 26) شعیب گفت: «نیرومندی او از این جهت است که او به تنهایی سنگ بزرگ را از سر چاه برداشت و با دلو بزرگ آب کشید، ولی امین بودن او را از کجا فهمیدی؟ دختر جواب داد: در مسیر راه به من گفت: پشت ‎سر من بیا تا باد لباس تو را بالا نزند و این دلیل عفت و پاکی و امین بودن او است.» (بحارالانوار، ج 13، ص 58 و 59)

ازدواج موسی (ع) با دختر شعیب (ع)
شعیب (ع) به موسی (ع) گفت: «من می‎خواهم یکی از این دو دخترم را به همسری تو در آورم به این شرط که هشت سال برای من کار (چوپانی) کنی و اگر تا ده ‎سال کار خود را افزایش دهی محبتی از طرف تو است، من نمی‎خواهم کار سنگینی بر دوش تو نهم، ان شاء الله مرا از شایستگان خواهی یافت.» موسی (ع) با پیشنهاد شعیب موافقت کرد (قصص/ 27-28) گرچه در ظاهر به نظر می‎رسد که شعیب (ع) برای موسی (ع) مهریه سنگینی قرار داد (با اینکه مهریه سنگین مکروه است) ولی با توجه به اینکه همه مخارج زندگی موسی (ع) بر عهده شعیب بود و شعیب می‎خواست با این کار، مهمان عزیز خود را نزد خود نگهدارد و برای موسی (ع) مصلحت مادی و معنوی بود که در خدمت شعیب پیر تجربه، کلاس ببیند و تجربه ‎ها بیاموزد، پاسخ به سؤال فوق (مهریه سنگین) روشن می‎شود. به این ترتیب موسی (ع) با کمال آسایش در مدین ماند و با صفورا ازدواج کرد و به چوپانی و دامداری پرداخت و به بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرا رسد که به مصر بازگردد و در فرصت مناسبی، بنی ‎اسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد.

موسی (ع) چوپانی مهربان و پاداش او
روزی حضرت موسی (ع) در صحرا و دامنه کوه به چراندن گوسفندها سرگرم بود، یکی از گوسفندها از گله خارج شد و تنها به سوی بیابان دوید، موسی به طرف او رفت تا او را گرفته و برگرداند، موسی (ع) به دنبال او، بسیار دوید و از گله، فاصله زیادی گرفت تا شب شد، سرانجام موسی (ع) به گوسفند رسید، با اینکه بسیار خسته شده بود، به آن گوسفند مهربانی کرد و دست مرحمت بر پشت او کشید و مانند مادر نسبت به فرزندش، او را نوازش داد، ذره ‎ای نا مهربانی با او نکرد، به او گفت: «گیرم به من رحم نکردی، ولی چرا به خود ستم نمودی؟»
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند *** پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کـف هـمی مـالید بـر پشت و سرش *** می ‎نوازش کرد همچون مادرش
نـیم ذره تـیـرگـی و خـشـم نـی *** غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گـفت گـیرم بـر مـنـت رحـمی نـبود *** طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
وقتی که خداوند این صبر، تحمل و مهر را از موسی (ع) دید، به فرشتگان فرمود: «موسی (ع) شایسته مقام پیامبری است.»
با ملائک گفت یزدان آن زمان *** که نبوت را همی زیبد فلان
بـی‎شبانی کـردن و آن امتحان *** حق ندادش پیشوایی جـهان
پیامبر اسلام (ص) فرمود: «خداوند همه پیامبران را مدتی چوپان کرد و تا آنها را در مورد چوپانی نیازمود، رهبر مردم نکرد، هدف این بود که آنها صبر و وقار را در عمل بیازمایند، تا در رهبری انسان ها، با پای آزموده قدم به میدان نهند». جابربن عبدالله انصاری می‎گوید: ما به رسول خدا (ص) عرض کردیم: گویا چوپانی گوسفندان کرده‎ای؟ فرمود: «آری مگر پیامبری هست که چوپانی نکرده باشد؟» (صحیح مسلم، ج 6، ص 125)
گفت سائل که تو هم ای پهلوان *** گفت: من هم بوده ‎ام دیری شبان.
روایت شده: آن روز هوا تابستانی و بسیار گرم بود و آن گوسفند فراری بز بود، موسی (ع) در بالای کوه او را گرفت و صورتش بوسید و دست نوازش بر سر پشتش کشید و با زبان عذر خواهی به او گفت: «ای حیوان امروز تو را به زحمت افکندم، ولی منظورم حفظ تو از حمله گرگ بود.» سپس آن را به دوش گرفت و به گله رسانید. روزی موسی (ع) عرض کرد: «خدایا! برای چه مرا شایسته مقام پیامبری دانستی و هم کلام خود نمودی؟!» خداوند فرمود: «به خاطر مهربانیت در فلان روز به آن بز.» (لئالی الاخبار، ج 2، ص 153)

بازگشت موسی به مصر با عصای مخصوص و گوسفندان بسیار
موسی پس از ده سال سکونت در مدین، در آخرین سال سکونتش، به شعیب (ع) چنین گفت: «من ناگزیر باید به وطنم بازگردم و از مادر و خویشانم دیدار کنم، در این مدت که در خدمت تو بودم، در نزد تو چه دارم؟» شعیب گفت: «امسال هر گوسفندی که زائید و نوزاد او ابلق (دو رنگ و سیاه و سفید) بود مال تو باشد.» موسی (ع) (با اجازه شعیب) هنگام جفت ‎گیری گوسفندان، چوبی را در زمین نصب کرد و پارچه دو رنگی روی آن افکند، همین پارچه دو رنگ در رو به روی چشم گوسفندان بود، هنگام انعقاد نطفه، در نوزاد آنها اثر کرد و آن سال همه نوزادهای گوسفندها، ابلق شدند، آن سال به پایان رسید، موسی اثاث و گوسفندان و اهل و عیال خود را آماده ساخت تا به سوی مصر حرکت کنند. موسی هنگام خروج به شعیب گفت: «یک عدد عصا به من بده تا همراه من باشد.» با توجه به اینکه چندین عصا از پیامبران گذشته مانده بود و شعیب آنها را در خانه مخصوصی نگهداری می‎کرد، شعیب به موسی گفت: «به آن خانه برو و یک عصا از میان آن عصاها برای خود بردار.» موسی (ع) به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و ابراهیم (ع) به طرف موسی (ع) جهید و در دستش قرار گرفت، شعیب گفت: «آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار.» موسی (ع) آن را سر جای خود نهاد تا عصای دیگری بردارد، باز همان عصا به طرف موسی جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه، سه بار تکرار شد. وقتی که شعیب آن منظره عجیب را دید، به موسی (ع) گفت: «همان عصا را برای خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است.» این عصا در عصر نوح (ع) در دست نوح (ع) بود و در عصر ابراهیم (ع) به دست ابراهیم افتاد، از این ‎رو به هر دو منسوب بود.
موسی (ع) آن عصا را به دست گرفت و با همان عصا گوسفندان خود را به سوی مصر حرکت می داد، همین عصا بود که در مسیر راه نزدیک کوه طور، به اذن خدا به صورت ماری در آمد و از نشانه‎های نبوت موسی (ع) گردید که در قرآن آیه 17 تا 21 سوره طه می‎خوانیم: «خداوند به موسی فرمود: آن چیست که در دست راستت است؟ موسی گفت: این عصای من است، بر آن تکیه می‎کنم، برگ درختان را با آن برای گوسفندانم فرو می‎ریزم و نیازهای دیگری را نیز با آن بر طرف می‎سازم. خداوند فرمود: ای موسی! آن را بیفکن. موسی آن را افکند، ناگهان مار عظیمی شد و به حرکت در آمد. خدا فرمود: آن را بگیر و نترس، ما آن را به همان صورت اول باز می ‎گردانیم.»

 

منـابـع

سایت اندیشه قم- مقاله موسی و شعیب

رسولی محلاتی- تاریخ انبیاء

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد