توبه مردی به نام نصوح
فارسی 3382 نمایش |اخلاص
در آیه 8 سوره مبارکه تحریم می خوانیم: «یا أیها الذین آمنوا توبوا إلى الله توبة نصوحا؛ اى کسانى که ایمان آورده اید به سوى خدا توبه کنید، توبه اى خالص.» معنای اصلی و مشترک ماده «نصح» خلوص از غش و ناخالصی است و فرقی نمی کند که در یک موضوع یا گفتار یا عمل یا در مورد یک امر معنوی به کار رود. پس از مصادیق این معنا در مورد یک موضوع، عملی است که ناخالصی نداشته باشد و در مورد عمل، خدمت و تبلیغ در راه خدا با اخلاص و صدق است و در مورد امور معنوی، توبه نصوح است که توبه ای است که صادقانه و خالصانه باشد.
آرى نخستین گام براى نجات، توبه از گناه است، توبه اى که از هر نظر خالص باشد، توبه اى که محرک آن فرمان خدا و ترس از گناه، نه وحشت از آثار اجتماعى و دنیوى آن، بوده باشد، توبه اى که براى همیشه انسان را از معصیت جدا کند و بازگشتى در آن رخ ندهد.
بعضى تصور مى کنند "نصوح" نام شخص خاصى بوده است و در این زمینه داستان مفصلى به عنوان توبه نصوح نقل کرده اند ولى باید توجه داشت نصوح اسم کسى نیست، بلکه معنى وصفى دارد، هر چند ممکن است داستان معروف صحت داشته باشد. اکنون به این داستان اشاره می کنیم.
داستان نصوح
در بعضى از تفاسیر و کتب آمده که نصوح مردى بود شبیه زنها صورتش مو نداشت و پستانهایى برجسته چون پستان زنها داشت و در حمام زنانه کار می کرد و کسى از وضع او خبر نداشت و آوازه تمیز کارى و زرنگى او به گوش همه رسیده و زنان و دختران رجال دولت، و اعیان و اشراف دوست داشتند که وى آنها را دلاکى کند و از او قبلا، وقت می گرفتند تا روزى در اندرون شاه صحبت از او در میان آمده دختر شاه مایل شد که حمام آمده و کار نصوح را ببیند. نصوح به دختر شاه وقت داده و آماده پذیرایى و نظافت او شد. پس دختر شاه با چند تن از خواص ندیمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد. که از قضا یک دانه گرانبهایى از دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت. دختر پادشاه از این امر در غضب شده و به دو تن از خواصش فرمان داد که همه کارگران را تفتیش کنند تا شاید آن گوهر ارزنده پیدا شود.
طبق این دستور مأمورین، کارگران را یکى بعد از دیگرى مورد بازدید خود قرار دادند. همین که نوبت به نصوح رسید با اینکه آن بیچاره هیچگونه خبرى از جواهر نداشت، ولى از این جهت که می دانست تفتیش آنان، سرانجام کارش را به رسوایى می کشاند، حاضر نمی شد که وى را تفتیش کنند لذا به هر طرفى که می رفتند تا دستگیرش کنند او به طرف دیگر فرار می کرد و این عمل او آن طور نشان می داد که گوهر را او ربوده است. و از این نظر مأمورین براى دستگیرى او بیشتر سعى می کردند. نصوح هم تنها راه نجات را در این دید که خود را در میان خزینه حمام پنهان کند، ناچار به داخل خزینه رفته و همین که دید مأمورین براى گرفتن او به خزینه آمدند و دید که دیگر کارش از کار گذشته و الان است که رسوا شود به خداى تعالى متوجه و از روى اخلاص توبه و از خدا خواست که از این غم و رسوایى نجاتش دهد.
توبه نصوح
به مجرد اینکه نصوح توبه کرد، ناگهان از بیرون حمام آوازى بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد پس از او دست برداشتند و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت و هر مقدار مالى که از این راه گناه تحصیل کرده بود، در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند دیگر نمی توانست در آن شهر بماند. و از طرفى نمی توانست راز خودش را به کسى اظهار کند ناچار از شهر خارج و در کوهى که در چند فرسخى آن شهر بود سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. اتفاقا شبى در خواب دید کسى به او می گوید: «اى نصوح چگونه توبه کرده اى و حال آنکه گوشت، و پوست تو از فعل حرام روئیده شده است. تو باید کاری کنى که گوشتهاى حرام از بدنت بریزد.» همین که از خواب بیدار شد با خودش قرار داد که سنگهاى گران وزن را حمل کند و بدین وسیله خودش را از گوشتهاى حرام رها کند.
نصوح این برنامه را مرتب عمل می کرد تا پس از مدتى که گذشت در یکى از روزها همانطورى که مشغول به کار بود چشمش به میشى افتاد که در آن کوه چرا می کند. از این امر به فکر فرو رفت که آیا این میش از کجا آمده و از کیست. تا عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانى فرار کرده و به اینجا آمده است بایستى من از آن نگهدارى کنم تا صاحبش پیدا شود و به او تسلیمش نمایم. لذا آن میش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گیاهان که خود می خورد به آن حیوان نیز می داد، و مواظبت می کرد که گرسنه نماند.
خلاصه میش زاد و ولد کرد و کم کم زیاد شد و نصوح از شیر و عواید دیگر آن بهره مند می شد تا موقعى که کاروانى راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگى نزدیک به هلاکت رسیده به آنجا عبورشان افتاد همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند، و او به جاى آب به آنها شیر داد به طورى که همگى سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. وى راه نزدیک را نشان آنها داده و آنها موقع حرکت هر کدام احسانى به نصوح کردند. و او در آنجا قلعه اى بنا کرده و چاه آبى حفر نمود و کم کم در آنجا منازلى ساخته و شهرکى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افکندند و نصوح به عدل و داد بر آنها حکومت نموده و مردمى که در آن محل سکونت اختیار کردند همگى به چشم بزرگى بر او می نگریستند.
رفته رفته آوازه و حسن تدبیر او به گوش پادشاه آن عصر رسید که پدر آن دختر بود از شنیدن این خبر شایق به دیدار او شده دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیرفت و گفت من کار و نیازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند بسیار تعجب کرد و اظهار داشت حال که او براى آمدن نزد ما حاضر نیست ما می رویم که او و شهرک نوبنیاد او را ببینیم، پس با خواص درباریانش به سوى محل نصوح حرکت کرد همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد پس پادشاه در آنجا سکته کرد و نصوح چون خبردار شد که شاه براى ملاقات و دیدار او آمده بود در تجهیزات و مراسم تشییع او شرکت و آنجا ماند تا او را به خاک سپردند. و چون پادشاه پسرى نداشت ارکان دولت مصلحت دیدند که نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. پس چنان کردند و نصوح چون به پادشاهى رسید بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و بعدا با همان دختر پادشاه که ذکرش گذشت ازدواج کرد. و چون شب زفاف و عروسى رسید و در بارگاهش نشسته بود ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل از این میشى از من گم شده بود و اکنون آن را نزد تو یافته ام مالم را به من رد کن.
نصوح گفت چنین است و دستور داد تا میش را به او رد کنند گفت چون میش مرا نگهبانى کرده اى هر چه از منافع آن استفاده کرده اى حلال ولى باید آنچه مانده با من نصف کنى. گفت درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص گفت: بدان نصوح من شبانم و نه آن میش است بلکه ما دو فرشته براى آزمایش تو آمده ایم تمام این ملک و نعمت براى توبه حقیقت بر تو حلال و گوارا و از نظر غایب شدند.
داستان نصوح در شعر
مولوى، توبه نصوح را چنین به تصویر مى کشد:
بود مردى پیش از این نامش نصوح *** بد ز دلاکى زنان او را فتوح
بود روى او چو رخسار زنان *** مردى خود را همى کردى نهان
او به حمام زنان دلاک بود *** در نما و حیله بس چالاک بود
دختران خسروان را زین طریق *** خوش همى مالید و مى شست آن عشیق
اندر آن حمام پر مى کرد طشت *** گوهرى از دختر شه یاوه گشت
گمشدن گوهر دختر شاه سبب شد در حمام را بستند ابتدا میان رختها را جستند و سپس شروع کردند به تفتیش زنان یکى پس از دیگرى.
پس در حمام بربستند سخت *** تا بجویند اول اندر بیخ رخت
در شکاف فوق و تحت و هر طرف *** جستجو کردند در از هر صدف
بانگ آمد که همه عریان شوید *** هرکه هستند از عجوز و از لوند
یک به یک را حاجیه جستن گرفت *** تا پدید آید گهر بنگر شگفت
زنان را لخت کرده و کاملا مى جستند و نصوح را از روى احترام مجبور به عریان شدن نکرده بودند اما او احساس مى کرد خطر در بیخ گوش اوست و هر لحظه ممکن است نوبت او برسد، آبرویش بریزد و رسواى کوچه و بازار گردد و این بحث سبب شد که انقلابى در درونش ایجاد شود و آتش ندامت در جانش افتد و خالصانه به درخانه خدا رود.
آن نصوح از ترس شد در خلوتى *** روى زرد و لب کبود از خشیتى
پیش چشم خویشتن مى دید مرگ *** سخت مى لرزید بر خود همچو برگ
گفت یا رب بارها برگشته ام *** توبه ها و عذرها بشکسته ام
کرده ام آنها که از من مى سزید *** تا چنین سیل سیاهى در رسید
نوبت جستن اگر در من رسد *** وه که جان من چه سختى هاکشد
در جگر افتاده استم صد شرر *** در مناجاتم ببین خون جگر
اى خدا آن کن که از تو مى سزد *** که ز هر سوراخ مارم مى گزد
جان سنگین دارم و دل آهنین *** ورنه خون گشتى در این درد و حنین
وقت تنگ آمد مرا و یک نفس **** پادشاهى کن مرا فریاد رس
گر مرا این باستارى کنى *** توبه کردم من ز هر ناکردنى
توبه ام بپذیر این بار دگر *** تا ببندم بهر توبه صد کمر
او همى زارید و صد قطره روان *** کاندر افتادم به جلاد و عوان
اى خدا و اى خدا چندان بگفت *** کان در و دیوار با اوگشت جفت
و در این حال که شرارهاى جانسوز آتش ندامت قلبش را مى سوخت و شعله هاى این آتش سوزنده و سازنده اوج گرفته بود، وى را صدا زدند که بیا، همه را گشتیم و در گران قیمت پیدا نشد اینک نوبت تو رسیده است و این امر سبب شد که این سوز و ساز به اوج خود برسد.
جمله را جستیم پیش آى اى نصوح *** گشت بیهوش آن زمان پرید روح
همچو دیوارى شکسته در فتاد *** هوش و عقلش رفت شد همچون جماد
چونکه هوشش رفت از تن آن زمان *** سر او با حق بپیوست از نهان
چون تهى گشت و خودى او نماند *** باز جانش را خدا در پیش خواند
چون شکست آن کشتى او بى مراد *** در کنار رحمت دریا فتاد
جان به حق پیوست چون بى هوش شد *** موج رحمت آن زمان در جوش شد
و اینجا بود که توبه حقیقى کامل به وقوع پیوست و خداوند وى را از هلاکت نجات داد.
بانگ آمد ناگهان که رفت بیم *** شد پدید آن گمشده در یتیم
و نکته برجسته توبه او این بود که دیگر گناه را تکرار نکرد و به آن باز نگشت.
بعد از آن آمد کسى کز مرحمت *** دختر سلطان ما مى خواندت
دختر شاهت همى خواند بیا *** تا سرش شویى کنون اى پارسا
گفت رو، رو دست من بیکار شد *** وین نصوح تو کنون بیمار شد
با دل خود گفت از حد رفت جرم *** از دل من کى رود آن ترس و کرم
من بمردم یک ره و باز آمدم *** من چشیدم تلخى مرگ و عدم
توبه کردم حقیقت با خدا *** نشکنم تا جان شود از تن جدا
بعد از این محنت که را بار دگر *** یا رود سوى خطر الا که خر
منـابـع
ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد 25 صفحه 150
سیدعلی حسینی- توبه و جایگاه بلند آن در عرفان- فصلنامه معرفت- شماره 8
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها