انسان در تفکر ژان پل سارتر

فارسی 5504 نمایش |

سارتر

سارتر در نگرش خویش به انسان «می اندیشم» (ego cogito) دکارت را با نفی متعمدانه لوازم کلامیش به نهایت آزادی و اختیار در آگاهی، طراحی و تصمیم گیری فردی تفسیر می کند که برایش عالم اشیاء به عنوان متعلقاتی «فی نفسه» بی اهمیت محسوب می شود، متعلقاتی که می تواند در آنها تجلی پیدا کند. بر این اساس می توان فلسفه او را یک «انسان شناسی رادیکال» نامید که البته همواره در شکل فلسفه عملی و اخلاق ظاهر می شود. آزادی و اختیار برای انسان از آن جهت که روح است وصفی در کنار اوصاف دیگر نیست، بلکه او عین آزادی است. اما آزاد بودن او همواره تنها در ارتباط متقابل با فاعلها و با آزادی «دیگری» است و آزادی هر دو اینها نیز همواره تابع پیش فرض های فردی انسانی و قرار گرفته در بستر یک «وضعیت» (Situation) عینی تاریخی است.
انسان در چارچوب این وضعیت، تحقق بخش یک مصداق ماهوی از پیش تعیین شده («ماهیت») و یک «طبیعت» انسانی ماتقدم نیست، بلکه باید برای جهت دهی به عملش طبیعت خود را از دریچه «وجود» انضمامی فردیش «طراحی» کند و تازه خود را به عنوان انسان خلق نماید. سارتر برای رها شدن از نتایج غیر اخلاقی و همچنین زیبا شناسی گرایی این اندیشه افراطی ناچار می شود این تصور اصالتا آنارشیستی از آزادی را به قید «تعمیم عقلی» محدود کند. بنابراین او اراده فردی را تحت ضابطه نظری، بلکه به لحاظ تبعات حقیقی عملی که از ناحیه نظر تعین یافته باشد، آزادی دیگری را محدود می کند. از آنجا که هیچ کس نمی تواند در مورد تصمیم گیری هایی تا این اندازه دوربرد از معیارهای فرافردی (transsubjetctiv) («علامات») کمک بگیرد، فرد عمل کننده دچار «ترس، رها شدگی و یأس» می شود. با این حال چاره ای جز تصمیم گرفتن نیست، چرا که انسان «محکوم» به آزادی است.
متن زیر از کتاب «آیا اگزیستانسیالیسم یک اومانیسم است؟» انتخاب شده است.

اگزیستانسیالیسم خداناگرا

اگزیستانسیالیسم خداناگرا (atheist) که من طرفدار آنم اندیشه ای منسجمتر است. چنین اگزیستانسیالیسمی اعلام می کند که اگر خدا نباشد دست کم یک موجود هست که نزد او وجود مقدم بر ماهیت است؛ موجودی که وجود دارد پیش از آنکه بتوان آن را از طریق هرگونه مفهومی تعریف کرد و این موجود، انسان، یا آنچنان که هایدگر می گوید واقعیت انسانی است. در اینجا مقصود از اینکه وجود مقدم بر ماهیت است چیست؟ مقصود این است که انسان نخست وجود دارد، با وجود روبرو می شود، در عالم سر بر می آورد و سپس خود را تعریف می کند.

برداشت اگزیستانسیالیستی از انسان
اگر انسان، آن گونه که اگزیستانسیالیست او را می فهمد، قابل تعریف نیست، به سبب آن است که او در آغاز اساسا چیزی نیست. او از این پس خواهد شد و او چنان خواهد شد که خود خویشتن را می سازد. بنابراین چیزی به نام ماهیت انسانی وجود ندارد، زیرا خدایی نیست که او را [از پیش] طرح کند. انسان صرفا آن گونه است که خود را تصور می کند، نه تنها این چنین، بلکه به گونه ای است که خود را می خواهد و پس از وجود تصور می کند، بدان گونه است که خود را پس از جهش به سوی وجود می خواهد. انسان هیچ چیزی جز آنچه از خود می سازد نیست.

انسان همان چیزی است که از خود می سازد
این نخستین اصل اگزیستانسیالیسم است. این همان چیزی است که آن را سوبژکتیویسم یا اصالت فاعلیت (Subjektivismus) می نامند و ما را به خاطر داشتن چنین نگرشی نکوهش می کنند. اما آیا با این سخن چیزی جز این می گوییم انسان پیش از هر چیز وجود دارد یعنی او چیزی است که خود را در آینده طرح می کند [به آینده در می اندازد.] و موجودی است که نسبت به اینکه خودش را در آینده طرح می کند آگاهی دارد.

انسان کاملا مسئول است

اگر به راستی وجود مقدم بر ماهیت است پس انسان در قبال آنچه هست مسئول است. بنابراین، نخستین گام اگزیستانسیالیسم این است که انسان را به مالکیت آنچه هست برساند و مسئولیت کامل او را در مورد هستیش بر خود او استوار کند. با این سخن که انسان خود مسئول خویش است، نمی خواهیم بگوییم که انسان صرفا مسئول فردیت خویش است، بلکه او در قبلا تمامی انسانها مسئول است. اصالت فاعلیت (سوبژکتیویسم) به دو معناست و مخالفان ما ناصادقانه از این واقعیت بهره می جویند. اصالت فاعلیت از یک سو به معنی این است که انتخاب هر فاعل منفردی به وسیله خود او صورت می گیرد و از سوی دیگر به معنای آن است که فراروی انسان از فاعلیت انسانی ناممکن است. معنای اخیر، معنای عمیقتر اگزیستانسیالیسم است. مقصود ما از اینکه می گوییم انسان خود را انتخاب می کند این است که هر فردی از ما خود را انتخاب می کند. اما ما علاوه بر این می خواهیم بگوییم که هر یک از ما با انتخاب خود همه انسانها را انتخاب می کند؛ در واقع نیز حتی یک عمل اما نیست که در عین ساختن انسان، بدان گونه که او را می خواهیم، ساختن تصویر انسان، بدان گونه که معتقدیم باید باشد؛ نباشد. انتخاب چنین یا چنان بودن در عین حال به معنای تصدیق ارزش آن چیزی است که انتخاب می کنیم، زیرا ما هرگز نمی توانیم بدی را انتخاب کنیم. آنچه انتخاب می کنیم همواره خوبی است و هیچ چیزی نمی تواند برای ما خوب باشد مگر آنکه برای همگان خوب باشد.

انسان با انتخاب تمامی انسانها، خود را برمی گزیند
از سوی دیگر اگر وجود مقدم بر ماهیت باشد و ما بخواهیم در همان حال که تصویر خود را می سازیم وجود داشته باشیم، پس این تصویر برای همه و برای تمامی عصر ما معتبر است. بدین ترتیب مسئولیت ما به مراتب بزرگتر از آن است که بتوانیم این تصویر را از پیش مفروض بگیریم، زیرا این تصویر، تمامی بشریت را ملتزم می سازد. اگر من کارگر هستم و به جای کمونیست بودن عضویت در یک اتحادیه کارگری مسیحی را برمی گزینم، می خواهم با این عضویتم نشان بدهم که در حقیقت، قناعت راه چاره ای است فراخور انسان و قلمرو پادشاهی انسان بر روی کره خاک نیست. پس من با این انتخاب نه تنها پایبند مورد جزئی خودم هستم بلکه می خواهم در مورد همگان قناعت را اعمال کنم و در نتیجه این عمل من تمامی بشریت را ملتزم ساخته است [...]. این نکته ما را به درک کنه مضامین پرطمطراقی چون ترس، وانهادگی و نومیدی قادر می سازد. همان گونه که مشاهده خواهید کرد، این معنا بسیار ساده است، به ویژه در مورد ترس. از ترس چه می فهمیم؟ اگزیستانسیالیست ترجیح می دهد اعلام کند که انسان ترس است.

ترس

معنای ترس این است: انسانی که خود را ملتزم می سازد و خود را چنان می داند که نه تنها کسی است که خودش، خودش را انتخاب می کند بلکه علاوه بر آن قانونگذاری است که همزمان با انتخاب خود تمامی بشریت را برمی گزیند، نمی تواند از احساس مسئولیت کامل و عمیقی که بر عهده دارد فارغ شود. هرچند برخی افراد اهل دغدغه خاطر نیستند اما ما مدعی آنیم که اینان سرپوشی بر ترس خود می گذارند و از آن می گریزند. یقینا بسیاری بر این گمانند که وقتی عمل می کنند تنها خود را پایبند ساخته اند و در صورتی که از آنان بپرسند: «اگر همه اهل دنیا چنین کنند چه خواهد شد؟» با بی اعتنایی شانه ها را بالا می اندازند و پاسخ می دهند: «خوب، اهل دنیا همه این طور عمل نمی کنند.» اما در حقیقت باید همواره از خود بپرسیم که اگر واقعا همه اهل دنیا همین گونه عمل کنند چه می شود؟ تنها با نوعی بدخواهی است که می توان از این اندیشه های دغدغه آفرین فارغ شد.

ترس و بدخواهی
کسی که دروغ می گوید و عذرش این است که «خوب، اهل دنیا همه این طور عمل نمی کنند»، کسی است که با وجدان خود در ستیز است، زیرا واقعیت دروغ گفتن متضمن یک ارزش کلی است که او در این حال برای دورغ گفتن قائل شده است.

وانهادگی
برای آنکه مثالی در اختیار شما بگذارم تا بتوانید وانهادگی را بهتر درک کنید، مورد یکی از شاگردانم را مطرح می کنم که در چنین وضعیتی به سراغ من آمده بود. پدر او با مادرش ناسازگاری داشت و ضمنا تمایل به همکاری با آلمانی ها بود. بزرگترین برادرش در حمله آلمانی ها در سال 1940 کشته شده بود و آن مرد جوان با احساسی ابتدایی و در عین حال بزرگوارانه آرزو می کرد که انتقام برادر را بگیرد. مادرش با او تنها زندگی می کرد، در حالی که از تمایل خیانت آمیز پدرش و همچنین از کشته شدن برادر بزرگتر او سخت متأثر بود و جز او مایه تسلای خاطری نداشت.

یک مثال
این مرد جوان در آن لحظه در برابر این انتخاب قرار گرفته بود که یا به انگلستان برود و به صفوف نیروهای رزمنده فراسنه آزاد بپیوندد، یعنی مادر را ترک کند، یا نزد مادر بماند و به او در گذران زندگی کمک کند. او مسئله را برای خود این گونه توجیه می کرد که این زن تنها به وجود او زنده است و غیبت او، یا شاید مرگش، مادر را به نومیدی کامل خواهد کشاند. او علاوه بر آن توجیه می کرد که در واقع اگر با توجه به وضعیت عینی موجود سخن بگوییم، هر عملی که او در مراقبت از مادرش انجام بدهد برای خود وجهی دارد بدین معنا که کمک می کند تا او زنده بماند، در حالی که هر گامی برای عزیمت و جنگیدن اقدامی نامفهوم و مبهم بود که ممکن بود به بیراهه منتهی شود و نتیجه ای دربر نداشته باشد.
اگر او مثلا می خواست به انگلستان برود و از مسیر اسپانیا عزیمت می کرد ممکن بود مدت نامعلومی را در یک اردوگاه اسپانیایی سر کند. از طرفی این امکان وجود داشت که خودش را به انگلستان یا به الجزایر برساند اما در دفتر یک اراده به کار گماشته شود و مأمور به کار منشیگری شود. بنابراین، او خود را با دو نوع عمل کاملا متفاوت روبرو می دید: یک عمل عینی بی واسطه ای که تنها متوجه یک فرد بود و یک عملی که متوجه یک کل بسی گسترده تر یعنی یک جامعه ملی بود اما به همین خاطر نتیجه اش نامعلوم و مبهم بود در انجام دادن آن از مسیر باز بماند.

دو نوع اخلاق

در این حال این مرد جوان میان دو نوع اخلاق مردد بود. از یک سو اخلاق مبتنی بر همدردی و از خودگذشتگی فردی و از سوی دیگر اخلاقی جامعتر اما در عوض با دامنه تأثیری مشکوکتر. او می بایست میان این دو انتخاب کند. اما چه کسی می توانست او را در این انتخاب یاری دهد؟ تعالیم مسیحیت؟ نه! تعالیم مسیحیت می گویند: مهربان باشید، همنوع خود را دوست داشته باشید، خود را فدای دیگران کنید، راه دشوار را انتخاب کنید و امثال آن. اما دشوارترین راه در اینجا کدام است؟ چه کسی را باید همچون بردار دوست داشت؟ رزمندگان مقاومت یا مادر را؟ کدامیک از این دو فایده بیشتری دارد: فایده نامشخص مبارزه در یک جمع یا فایده مطمئن و قطعی کمک به گذران زندگی یک انسان معین؟ چه کسی می تواند از پیش در این باره تصمیم بگیرد؟ هیچ کس. هیچ اخلاقی که تا کنون نوشته شده نمی تواند در این باره چیزی بگوید. اخلاق کانتی می گوید: «با دیگران هرگز نه به عنوان وسیله، بلکه به مثابه یک غایت برخورد کنید.» بسیار خوب، اگر نزد مادرم بمانم با او به عنوان یک غایت برخورد کرده ام و نه به عنوان یک وسیله. اما من در معرض این مخاطره قرار می گیرم که با کسانی که پیرامون من مبارزه می کنند به عنوان وسیله برخورد کنم و یا به عکس اگر من به کسانی بپیوندم که مبارزه می کنند آنها را غایت قرار داده ام و به همین اندازه در معرض آن هستم که مادرم را همچون وسیله ای به حساب بیاورم.

ارزش و احساس
اگر ارزشها نامتعین هستند و دامنه آنها همواره از مورد عینیی که هم اینک مورد ملاحظه قرار دادیم فراتر است، راهی جز این نمی ماند که به غریزه خود اعتماد کنیم. آن مرد جوان سعی می کرد همین کار را بکند و در آن هنگام که او را دیدم به من گفت در اصل، آنچه مهم است احساس است. من باید همان چیزی را انتخاب کنم که مرا در حقیقت به جهت معینی سوق بدهد. اگر من احساس کنم که مادرم را به آن اندازه دوست می دارم که همه چیز دیگر، یعنی میل به انتقام خون بردار، میل که عمل و کشش ماجراجویی را قربانی کنم، در این صورت نزد او می مانم. به عکس، اگر احساس کنم که محبتم نسبت به مادرم تا این اندازه نیست، می روم. اما چگونه می توان درجه این احساس را معین کرد؟ میزان درجه محبت او نسبت به مادرش چیست؟ همان است که به خاطر مادرش نزد او بماند. البته من می توانم بگویم که فلان یا بهمان دوستم را به اندازه ای دوست دارم که چنین یا چنان مبلغ پولی را نثار او کنم، اما وقتی می توانم چنین سخنی بگویم که واقعا هم این کار را کرده باشم. من می توانم بگویم مادرم را تا آن اندازه دوست دارم که نزد او بمانم، اما این در هنگامی است که نزد او مانده باشم. من میزان درجه این تمایل را وقتی می توانم معین کنم که کاری انجام داده باشم که آن را تایید و مسجل کند. اما اگر بخواهم این احساس را دلیل عمل خود قرار بدهم به یک دور باطل کشیده می شوم.
ممکن است بگویید این مرد جوان دست کم به سراغ استادی رفته است تا با او مشورت کند. اما شما اگر مثلا برای مشورت به سراغ کشیش بروید در این صورت خودتان کشیش را انتخاب کرده اید و کم و بیش از پیش می دانسته اند که او چه نظر مشورتی به شما خواهد داد. به عبارت دیگر، انتخاب یک مشاور به معنی ملتزم ساختن خود است. دلیلش این است که اگر شما یک مسیحی باشید خواهید گفت: «با یک کشیش مشورت کنید.» اما همه جور کشیشی وجود دارد: کشیشی که همکار آلمانی ها باشد، کشیشی که فرصت طلب باشد و یا کشیشی که مبارز باشد.

انتخاب و التزام
حال کدام را باید انتخاب کرد؟ اگر آن مرد جوان یک کشیش مبارز یا کشیش خائن را انتخاب کند، خودش تصمیم خودش را درباره نتیجه مشورتی که دریافت می کند گرفته است. به همین ترتیب وقتی او نزد من آمد از پیش می دانست چه پاسخی به او می دهم. من برای او فقط یک پاسخ داشتم: شما آزادید. انتخاب کنید. یعنی از خود ابتکار و ابداع کنید. هیچ اخلاق کلیی نمی تواند به شما بگوید که جه باید بکنید. در عالم علامت و نشانه ای نیست.

منـابـع

هانس دیرکس- انسان‌شناسی فلسفی- مترجم محمدرضا بهشتی- انتشارات هرس- تهران- 1384- صفحه 43-44، 63-69

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها