حسان بن ثابت (زندگینامه)
فارسی 6016 نمایش |زندگی نامه حسان بن ثابت
ابوالولید حسان بن ثابت بن المنذر بن حرام بن عمرو بن زید مناة بن عدی بن عمرو بن مالک النجار (تیم الله) بن ثعلبة بن عمرو بن الخزرج بن حارثة ابن ثعلبة العنقاء (به خاطر گردن درازی که داشت این لقب به او داده شده بود) ابن عمرو بن عامر بن ماء السماء بن حارثة الغطریف ابن امرؤ القیس البطریق ابن ثعلبة البهلول ابن مازن بن الازد بن الغوث بن نبت بن مالک بن زید بن کهلان بن سبأ بن یشحب بن یعرب بن قحطان.
خاندان حسان یکی از خانواده های شعر بوده و در ادبیات و مدیحه سرائی ریشه ای عمیق داشته است. مرزبانی در ص 366 کتاب «معجم الشعراء» گوید: دعبل و مبرد گفته اند ریشه دارترین خانواده ها در شعر خاندان حسان بوده است. شش نفر از آل حسان را بر شمرده اند که هر شش تن از حیث شعر و شاعری در یک پایه بوده و به یک سبک شعر می سروده اند و آنان عبارتند از: سعید بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت بن المنذر بن حرام. فرزند حسان عبدالرحمن شاعری است که کمتر از او شعری در کتابها نقل شده وی در سال 104 هجری قمری دیده از جهان فروبست. شاعری درباره او و پدرش حسان شعری سروده است و این چنین گوید:
فمن للقوافی بعد حسان و ابنه *** و من للمثانی بعد زید بن ثابت
ترجمه: «چه کسی بعد از حسان و پسرش قافیه خواهد گفت و چه کسی بعد از زید بن ثابت برای قرآن باقی مانده است».
و اما شخص حسان، ابوعبیده گوید: «تمام عربها اجماع کرده اند و بالاتفاق پذیرفته اند که حسان شاعرترین شهرنشینان است و در بین شاعران شهرنشین از همه تواناتر است. از سه جهت بر بقیه شاعران برتری دارد: اول اینکه وی شاعر انصار بود، و در دوران زندگی پیامبر برای حضرتش شعر می سرود و سوم اینکه در عصر اسلام شاعر منحصر به فرد تمام مملکت یمن بود. روزی پیامبر به او فرمود از زبان تو چه قدر باقی مانده است؟ حسان زبانش را از دهان بیرون آورد تا آنجا که به سر بینی خود مالید و سپس گفت به خدا قسم اگر زبانم را بر سنگی بکوبم سنگ می شکافد و اگر به موئی بزنم آن را می تراشد و از بین می برد (مقصود حسان از این تشبیهات دقیق ادبی میزان تاثیر نفوذ سخنان و اشعار او است در دل مردم) و خوشم نمی آید که آن را درباره قبیله معد به کار اندازم و درباره آنان سخنی بگویم.»
رسول خدا برای او منبری در مسجد شریفش گذاشته بود، وی بر روی آن منبر به پا ایستاده و از آن حضرت تعریف و ستایش می کرد، پیامبر می فرمود خداوند حسان را به روح القدس تأیید می فرماید مادامی که درباره رسول خدا سخنی گوید و مدح او را بسراید. بر همین حالت در دوران پیامبر زندگی کرد و به مدیحه سرائی رسول خدا و بزرگان صحابه اشتغال داشت، هنگامی که پیامبر رحلت فرمود و بدرود زندگی گفت روزی حسان در مسجد مدینه مشغول سرودن اشعار بود، عمر او را سرزنش کرده و گفت: «در مسجد رسول خدا شعر می خوانی؟» حسان گفت: «من در همین مسجد با حضور شخصی که از تو خیلی بهتر بود اشعارم را می خواندم و او چیزی نمی گفت.» و سپس روی به ابوهریره نموده گفت: «تو سخن رسول خدا را شنیدی که می گفت خداوندا حسان را به روح القدس مؤید فرما و دعایم را اجابت نما؟» ابوهریره گفت: «آری.»
ابوعبدالله آبی مالکی در شرح صحیح مسلم ص 317 گوید: «این مطلب دلالت می کند بر اینکه عمر رضی الله عنه از خواندن شعر در مسجد خوشش نمی آمد و لذا در خارج مسجد میدان وسیعی را برای این کار آماده ساخت و گفت: هر کس می خواهد که آواز بخواند و یا شعری بسراید برود میان آن میدان و اشعارش را بسراید و آوازش را بخواند. این دستورات جناب خلیفه مخالف رفتار پیامبر اکرم در دوران زندگیش بود و در همانجا حسان او را محکوم کرده و او را قانع ساخت و به او گفت: کسی که فرمانش اجراء نمی شود نظریه و رأیش اعتباری ندارد. پیش از آنکه حسان این سخن را به عمر بگوید، رسول اکرم وی را از آن اندیشه نادرست منع فرمود و حقائقی را که در اشعار حسان نهفته است به او گوشزد فرمود.»
این مطالب را رسول خدا هنگامی که در اطراف کعبه طواف می کرد و مهار ناقه اش در دست عبدالله بن رواحه بود و این اشعار را می خواند به عمر تذکر داد:
خلوا بنی الکفار عن سبیله *** خلوا فکل الخیر مع رسوله
ترجمه: «راه باز کنید ای کافر زادگان و از سر راه او کنار روید به یک سو بروید زیرا تمام خوبیها با رسول خدا است.»
نحن ضربناکم علی تنزیله *** ضربا یزیل الهام عن مقیله
ترجمه: «ما بر طبق نزول آیات قرآن با شما جنگ کردیم و شما را زدیم زدنی که مغزها را از کاسه سر بیرون می کند.»
و یذهل الخلیل عن خلیله *** یا رب انی مؤمن بقیله
ترجمه: «و زدنی که خاطره دوست را از فکر دوست بیرون ببرد ای پروردگار! من بگفتار رسولت ایمان دارم.»
عمر به او گفت: «ای فرزند رواحه در اینجا شعر می خوانی و این سخن می گوئی؟!» رسول خدا (ص) به او فرمود: «ای عمر نمی دانی چه می گوید یا نمی شنوی اشعارش را؟!» (در روایت ابی یعلی) چنین آمده است: که پیامبر فرمود: «ای عمر دست از او بردار سوگند به خداوندی که جان من در دست قدرت او است سخنان او از فرو رفتن تیر به جان کفار سخت تر و مشکل تر است.» «حسان بن ثابت» از جمله کسانی است که به ترس معروفند. ابن اثیر در کتاب «اسد الغابه» جلد دوم ص 6 گوید: «حسان ترسوترین مردمان بود.» وطواط در ص 355 کتاب «غررالخصایص» او را از ترسوها برشمرده است و گوید: ابن قتیبه در کتاب «المعارف» نوشته است که حسان با رسول خدا در هیچ جنگی شرکت نکرد، صفیه دختر عبدالمطلب عمه رسول اکرم گوید در روز جنگ خندق حسان در حصار فارغ با ما بود و به همراه زنان و بچه ها از ترس دشمن به حصار پناه آورده بود، مردی یهودی از کنار دژ و حصار عبور کرد و چندین مرتبه اطراف حصار گردش کرد، بنوقریظه با مسلمین به جنگ پرداخته بودند و رابطه آنان با پیغمبر اکرم قطع شده بود و کسی نبود که از ما حمایت کند زیرا رسول خدا و مسلمانها با دشمن گلاویز بودند و اگر کسی به طرف ما می آمد نمی توانستند جایگاه جنگی خود را ترک نموده و برای حفظ و دفاع از ما بیایند! صفیه گوید: «من به حسان گفتم: به خدا قسم من ایمن نیستم از اینکه این یهودی یاران خود را به سوی ما دلالت و رهبری نماید در حالی که رسول خدا هم سرگرم کارزار است، پس تو از قلعه فرود آی و این یهودی را به قتل برسان.»
حسان گفت: «خدا تو را بیامرزد (ای دختر عبدالمطلب) من شجاعتی ندارم.»
صفیه گوید: «وقتی حسان چنین گفت و در او شجاعت و دلیری مشاهده نکردم چادر بر سر انداخته (در این نسخه اعتجرت است یعنی معجر بر سر انداختم ولی در نسخه سیره ابن هشام احتجزت می باشد به معنی کمر محکم بستن) و عمودی را برداشته و به طرف آن یهودی رفته و با عمود به فرقش کوبیدم و کشته شد و آنگاه به طرف قلعه بازگشتم و به حسان گفتم: اکنون از قلعه فرود آی و نزد او رفته و جامه از تنش بیرون بیاور چون من زن هستم و نمی توانستم بدن او را که مرد است برهنه کنم. حسان پاسخ داد: (ای دختر عبد المطلب) چه احتیاجی به لباس او داریم؟! و مرا نیازی به لباس او نیست.» حسان در روش خود از این شاعر پیروی نموده است که گوید:
باتت تشجعنی هند و ما علمت *** أن الشجاعة مقرون بها العطب
ترجمه: «از شب تا به سحر مرا تشجیع نموده و به من جرأت می داد ولی نمی دانست که شجاعت با زحمت و ناراحتی همراه است.»
لا و الذی منع الابصار رؤیتة *** ما یشتهی الموت عندی من له ارب
ترجمه: «نه چنین است سوگند به خدائی که دیده ها را از دیدار خود منع فرمود کسی که دارای خرد باشد تمنای مرگ نکند و میلی به آن نخواهد داشت.»
للحرب قوم اضل الله سعیهم *** اذا دعتهم الی نیرانها و ثبوا
ترجمه: «برای جنگ مردمی آماده هستند که کوشش آنان را خداوند به ثمر نرساند که هرگاه به سوی آتش جنگ دعوتشان می کنند از جا می پرند و به سوی آن می دوند.»
و لست منهم و لا ابغی فعالهم *** لا القتل یعجبنی منهم و لا السلب
ترجمه: «من از آنان نیستم و به دنبال رفتار آنان نخواهم رفت نه کشتن مرا به شگفتی وامی دارد و نه برهنه کردن کشته شدگان.»
امینی گوید: «این داستانی است که وطواط از کتاب «المعارف» ابن قتیبه نقل کرده ولی جای تاسف است از چاپخانه های مصری و کارکنان این چاپخانه ها چگونه کلمات را تحریف کرده اند و جای آنها را تغییر می دهند، این داستان را از المعارف حذف کرده اند چنانکه وقایع دیگری را نیز تحریف کرده و از بین برده اند.»
حسان بن ثابت هشت سال قبل از میلاد پیامبر پاک نهاد (ص) دیده به جهان گشود و بنا به گفته همه تاریخ نویسان یکصد و بیست سال زندگی کرد. ابن اثیر گوید: درباره عمر حسان کسی اختلاف ننموده. در جلد سوم المستدرک صفحه 486 و جلد دوم اسد الغابه صفحه 7 چنین آمده است: «چهار نفر هستند که از یک صلب در یک خاندان دیده به جهان گشودند و هر کدامشان صد و بیست سال زندگی کردند و آنان: حسان بن ثابت بن المنذربن حرامند.»
کنیه شاعر
وی دارای کنیه های متعدد است منجمله: ابوالولید، ابوالمضرب، ابوحسام ابوعبدالرحمن و اولی از همه مشهورتر است به او حسام نیز گفته می شد به خاطر اینکه با شعرش از حریم آئین مقدس اسلام دفاع بسیاری نموده است. حاکم از مصعب روایت نموده که گوید: حسان شصت سال در دوران جاهلیت زندگی کرد و شصت سال در زمان اسلام و نابینا شد و بنا به قولی در سال 55 درگذشت و از بینش ظاهری و باطنی محروم گردیده بود به طوری که صحابی بزرگوار سرور و رئیس قبیله خزرج قیس بن سعد بن عباده در آن هنگام که أمیرالمؤمنین او را از استانداری مصر عزل نموده و به مدینه برگشته بود، حسان نزد او آمده در حالی که بعد از مدتها که از طرفداران علی بود، جزو طرفداران عثمان شده بود، قیس را سرزنش کرده به او گفت: «عثمان را کشتی و گناهش بر گردن تو ماند و اکنون علی هم تو را از ولایت مصر عزل نمود و پاداش خوبی به تو نداد.» قیس از سخنانش ناراحت شد و به او گفت: «ای کور دل و ای نابینا! به خدا سوگند اگر از وقوع جنگ بین قبیله خود و اقوام تو نمی ترسیدم گردنت را می زدم.» و او را از خود راند.
منـابـع
عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 3 صفحه 107
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها