نظریات برخی از فلاسفه پیش از میلاد درباره واقعیت اصلی اشیاء (شلینگ تا دولامنه)
فارسی 9001 نمایش | فلسفه شلینگ در مورد واقعیت اصلی اشیاء:
شلینگ- تفاوت عمده فلسفه شلینگ با فلسفه فیخته این است که فیخته جهان مخصوص و برون ذات را بی حقیقت می شمارد و حقیقت را منحصر به درون ذات می داند و شلینگ برای جهان هم حقیقت قایل است ولیکن شلینگ معتقد است که جهان و من یا برون ذات یا درون ذات یعنی روح از یک جنس و یک منشأ است و هیچ کدام حقیقت مطلق و خالق و مخلوق یکدیگر نیستند و همان قوایی که در روح یا نفس در کار است در طبیعت نیز هست. و هر دو به موازات یکدیگر و به یک قاعده سیر می کنند و از این روست که ما می توانیم به وجود طبیعت پی ببریم و نیز می فهمیم که روح در جهان چگونه پرورش می یابد و در واقع جهان طبیعت همان سیری است که روح برای پرورش یافتن می کند. پس باید در طبیعت قوای دیگر باشد غیر از قوای ظاهری که محسوس است. به عبارت دیگر اینکه فیخته در نفس یک امر نامحدود می یافت که قوه تحدید کننده در مقابل دارد و به این واسطه درون ذات و برون ذات درست می شود. این تقابل در کلیه طبیعت باید باشد جز اینکه در طبیعت آن قوای متقابل ضعیف ترند و معنی این سخن چنین می شود که ماده روحی ساکن و خواب است و روح ماده ای است که به فعالیت درآمده فراخ دارد.
ژرژ ویلهلم و فردریک هگل- موجود دو نحو است: 1- موجود در نزد حس که جزیی و شخصی است. 2- موجود در نزد عقل که کلی است. موجود محسوس ثابت شد که حقیقت ندارد و آنچه حقیقت دارد وجود معقول است و این دو نحو وجود را در فلسفه هگل همواره از نظر دور نباید داشت و متوجه باید بود که وقتی می گویند: شیء یا شخص که جزیی است حقیقت ندارد و حقیقت معقل و کلی است. مقصود این نیست که جزیی وجود خارجی ندارد و کلی وجود خارجی دارد مقصود این است که وجود خارجی یعنی محسوس که مفید به زمان و مکان است (زیرا که اگر مفید به زمان و مکان نباشد، به حس و ادراک در نمی آید) وجودش اصیل و مستقل و بالذات نیست بلکه بالعرض است و تابع وجود عقل و فرع او است و وجودی که مستقل و اصیل و بالذات است معقول است و این حکم از بیانات حکمایی که فلسفه نقادی را تأسیس کرده اند به خوبی روشن شده و دانسته ایم که هر موجودی وجودش بسته به تصور و علمی است که ما آن را در ذهن داریم یعنی موجودات همه وجودشان فرعی و نسبی و اضافی است مگر معقولات و تصورات که وجودشان بسته به امر دیگری نیست و اگر نسبتی داشته باشند به خودشان است پس اصیل و مستقل و بالذاتند... و از عبارت معروف هگل است که: آنچه واقع و متحقق است معقول است و آنچه معقول است متحقق است؛ چه روشن است که آنچه واقع است نمی تواند خلاف عقل باشد و آنچه عقل بر او حکم می کند نمی تواند واقع نباشد.
آنچه که از نظریه هگل به مبحث ما مربوط می گردد این است که چون موجودات عینی فرع و وابسته به عقل و با کلمه ای جامعتر فرع من می باشند شناخت آنها بدون شناخت عقل امکان پذیر نیست و هگل اگرچه در دستگاه فلسفی خود مطالب فراوانی را بیان کرده است که اگر پیش فرضهای آنها صحیح بود یک جهان بینی عمیق و منظمی (سیستماتیک) را عرضه می کرد ولی متأسفانه در این دستگاه فلسفی مصادره به مطلوب و اصول قراردادی مانع از عرضه چنان دستگاهی می گردد.
فیلیستی دولامنه- دلیل ملحد به انکار مبدأ حقیقی از عجز و ناتوانی او و ناسازگاری چنان خدایی با شرور طبیعی و خلقی است؛ ولی با این وصف این مادی به اموری ایمان آورده که هرگز آنها را نفهمیده است. از قبیل جاذبیت انتقال حرکت ماده و فکر. عجب احمقی است! اگر مادی یک دانه شن را برای من تعریف می کرد من خدا را به او می فهماندم.
حقیقت ظهور تدریجی ذات حق است در زمان و مکان که رو به کمال می رود اما هیچ وقت به کمال نمی رسد. چون اگر کامل باشد مخلوق نخواهد بود. مراحل تکامل از موجودات بی جان آغاز می شود و به موجودات جاندار میرسد و در مراحل پست که ماده غلبه دارد عالم، عالم اضطرار است هرچه بالا می رود و عالم، عالم اخیار می شود.
ژان ماری گویو- این دانشمند جوان اصل و حقیقت تمامی موجودات را زنده می داند. خلاصه نظریه گویو این است که در جهان اصل و حقیقت همانا زندگی و حیات است و حیات در سراسر جهان پراکنده است یعنی جانی است که هنوز رشد نکرده یا نجانی است که فرتوت شده است.
اما باید دید حقیقت زندگی چیست؟ به عقیده گویو حقیقت زندگی افزایش و بسط یافتن و توانا شدن و تجاوز کردن است اما افزایش از خود است و زاینده است نه اینکه از دیگری بگیرد و بر خود بیفزاید و توانایی و تجاوزش به این وجه نیست که دیگری را زبون کند بلکه به وجود کردن و فیض بخشیدن است. طبع زندگی بر این است که هم رو به افزایش برود هم بسط بیابد. افزایشش به این است که آنچه قوه و استعداد ندارد به فعلیت بیاورد و بروز دهد. بسطش به این است که قوایش اعم از افکار و معلومات یا احساسات یا ارادات از خودش تجاوز کند و به غیر برسد.
بدان جهت که فلسفه اخلاقی گویو درباره حیات بسیار عالی است لذا جملات او را در این مورد نیز می آوریم که زندگی تمام آن است که برای بسیاری از دیگران به کار برود. خودخواهی مطلق با زندگانی سازگار نیست فقط خود را خواستن خود را محدود کردن و کاستن است. اگر وجود و فیض نباشد مرگ خواهد بود، چون که حیات باقی نمی ماند مگر به شرط اینکه انتشار یابد. این است که کمال خودخواهی در کمال غیرخواهی است و اخلاق نمی تواند انفرادی بوده بلکه به ضرورت باید اجتماعی باشد. اگر فرد در جماعت زندگی نکند زندگی چه معنی دارد؟ اگر وجود افزایش و بخشایش و فیض نداشته باشد چگونه می توان گفت زنده است و اگر غیر نباشد فیض چگونه صورت می پذیرد؟ بنابراین حس اخلاق یعنی غیرخواهی مبنی بر تکلیف و تکلف نیست چون لازمه زندگی است و حقیقت آن است و به همین دلیل پاداش هم ندارد چون خوشخویی موافق طبیعت و بدخویی مخالف آن است. در هیأت اجتماعیه هم اگر تخلف از حسن اخلاق را کیفر می دهند برای انتقام و تلافی نباید باشد بلکه برای حفظ و دفاع از جامعه است. رأفت و شفقت انسان که نیچه می گفت خوی بندگان نیست بکله طبیعت و فطرت انسان مخصوص خواجگان است. و گویو می گفت: من یک دستم در دست همقدمان است و دست دیگرم برای دستگیری افتادگان است بلکه باک ندارم که هر دو دستم را به سوی افتادگان دراز کنم.
هرمان لتسه- لتسه بر حکمای رمانتیک اعتراض داشت که دستگاه طبیعت را منظور نداشته اند و بر فلاسفه مادی ایراد می گیرد که تنها صورت و قشر وجود را منظور می دارند و خود معتقد است که این هر دو وجه از وجود را باید مورد تأمل قرار داد. شک نیست که عالم حقیقتی دارد معنوی و معقول که همه برای اوست و از پی آن حقیقت باید بود؛ اما آن نباطن را در امور ظاهر می توان جست و روح را درجسم می توان یافت. نسبت به جهان امور طبیعی نظر لتسه را می توان به این عبارت خلاصه کرد: اشیای عالم را ما متکثر می یابیم ولکن می بینیم بر یکدیگر تأثیر فعل و انفعال دارند؛ از این رو در می یابیم که آن اشیا از یکدیگر مستقل نیستند، زیرا که تأثیر فرد مستقل در دیگری معنی ندارد. پس اشیاء از یکدیگر مستقل و جدا نیستند و با هم ربط معنوی دارند به عبارت دیگر آنچه می بینیم احوال مختلف یک وجود اصل است که بر همه اشیاء محیط و مبدأ کل می باشد. عقیده ای را که علمای طبیعی دارند در باب بنیاد موجودات که اجزای لایتجزی می باشند، لتسه با عقیده لایب نیتز در باب جوهر فرد ترکیب می کند و وفق می دهد؛ به این وجه که قایل به وجود اجزای لایتجزی هست و آنها را مرکز نیرو می داند و معتقد است که دارای ابعاد نیستند؛ زیرا که بعد مانند سایر کیفیات محسوس نتیجه فعل و انفعال اجزای لایتجزی بر یکدیگر می باشد؛ به عبارت دیگر اجزای لایتجزی جسمیت ندارد محلهایی هستند که وجود حقیقی اصیل نامتناهی عملش در آنها صورت می بندد.
احتمال دارد که مراد هرمان لتسه از معنوی و معقول بودن حقیقت عالم نه آن معنی و معقول است که در سیستم فلسفی هگل دیده می شود بکله عبارت منقوله می رساند که مقصودش غایت بودن آن معنی و معقول است که خارج از حقیقت عالم است.
آلفرد فوویه- آلفرد فوویه از حکمای روحی بود یعنی امر معقول یا متصور یا معنی را حقیقت می دانست و در این باب طرز تفکرات او تازگی نداشت... آلفرد فوویه گذشته از اینکه همه حقیقتهای جهان را معقول و ناشی از معقول می داند در نفس انسان نیز علم و اراده را که اکثر حکما از یکدیگر تفکیک کرده دو قوه می پندارند او یک قوه می شمارد.
هران فون هلمهولتز- در این اثر که نام آن درباره بقای نیرو بود مسئله ترمودینامیک را به طور کلی مورد مطالعه قرار داده بود. وی در اینجا چنین اظهار می داشت: چون کار و حرارت و الکتریسیته نمی توانند به یکدیگر تبدیل شوند بنابراین معلوم می شود که اینها صور مختلف معینی می باشند. چیز معینی تغییر نمی کند و ما آن را گاه به صورت حرارت زمانی به شکل نور وقتی به صورت کار مکانیکی انرژی شیمیایی و الکتریسته مشاهده می کنیم و این چیز عبارت است از انرژی تمام طبیعت از مقدار بزرگ و تغییرناپذیری که از انرژی آکنده است که به صورتهای مختلف به چشم ما می آید و حال آنکه همواره از لحاظ کمیت یکی است.
باید در نظر بگیریم که انرژی که در این عبارات به عنوان ماده اصلی امور فوق معرفی شده است از دیدگاه فیزیک نظری محض بوده است و الا هلمهولتز بنابه قول ماکس پلانک از وی درباره حقیقت بنیادین عالم طبیعت حقایی فوق طبیعت را معتقد است. ماکس پلانک چنین می گوید: اندازه ها برای او چیزی جز پیامهایی کم و بیش نامطمئن نیستند یا به تعبیر هلمهولتز جز علاماتی نیستند که جهان حقیقی به او مخابره می کند سپس او به همان طریقی که زبانش می کوشد تا سندی را که از بقایای تمدنی ناشناخته است بخواند در صدد نتیجه گیری از آنها بر می آید. اگر زبانشناس بخواهد به نتیجه ای برسد باید آن را چون اصلی بپذیرید که سند مورد مطالعه معنایی در بر دارد. همین طور فیزیکدان باید این فکر را مبدأ بگیرد که جهان حقیقی از قوانینی پیروی می کند که به فهم ما در نمی آید.
هربرت اسپنسر- علوم را در نظر بگیرید شاید شما را اقناع و تمام سؤالات عقل را جواب بگوید. از علوم بپرسید حقیقت این ماده محسوس که فضا را پر کرده است چیست؟ علم جواب خواهد گفت: اگر آن را تجزیه کنید به اجزا کوچکتری خواهید رسید. سپس از علم بپرسید آیا این اجزا تا بی نهایت تقسیم می گردد یا منتهی به یک اجزا غیرقابل قسمت خواهد شد؟ هر دو جانب این مسئله دارای مجذور بوده و بدون اینکه عقل برای خود راهی پیدا کند متحیرانه متوقف خواهد گشت. پس از این سؤال دوباره از عقل بپرسید: قوه چیست؟ خیال نمی کنم علم شما را با جواب صحیح قانع سازد... پس باید معلوم شود که امری هست که دانستی نیست و اهل علم هرچه معرفتشان بر امور دانستنی بیشتر می شود بیشتر به آن امر ندانستی آگاه می شوند زیرا که امور دانستنی عوارضی از امر ندانستن می باشند.
بلز پاسکال همین انسان ضعیف موقعی که می خواهد در عالم طبیعت غوطه ور و یا احاطه پیدا کند در میان دو بی نهایت متحیر می ایستد. غیرمتناهی از حیث بزرگی و غیرمنتناهی از حیث کوچکی و خود انسان را اگر ملاحظه کنید در جنب عالم طبیعت و فضای نامتناهی آن بی اندازه کوچک است و از اینجاست که میان او و طبیعت رابطه ای نیست که علم به علل و معلولات پیدا کند و به هر مقداری که عقل انسانی بخواهد اجزا و نظام و قوانین آن را (از) ابتدا تا انتها بشناسد قادر نخواهد بود مگر با یک مشت معارف معمولی که در بازار بشری است.
امانویل کانت- من نه سوفسطایی ام و نه اصالت تصوری، نه نفی موجودات می کنم و نه منکر خدایم و نه علم و فلسفه را بی معنی می دانم. من در عقل انسانی نقادی می کنم و میزانش را می سنجم و حدودش را معین می کنم تا معلوم شود که دست عقل به کجا می رسد و به کجا نمی رسد و می گویم: فهم و عقل ما از موجودات فقط ظواهر و عوارض را درک می کند و تنها علم به امور طبیعی را می تواند دریابد یعنی آنچه به تجربه در می آید و اگر مبانی را از ما بگیرند دیگر برای تعقل موضوعی در دست نخواهیم داشت.
جان لاک- آیا ماده می تواند فکر کند یا نه؟ راهی برای حل این مسئله نداریم زیرا ما حقیقت جوهر ماده را نمی دانیم و نمی شناسیم مگر به واسطه افکاری که اسم آنها را جوهر می گوییم.. پس جوهر چیزی است مجهول و در اطراف آن مقداری از صفاتی است که از ناحیه حواس ادراک می شوند.
مین دوبیران- مطالعه در جوهر نفس چنان حکمای پیشین انجام می دادند کار بیهوده ای است زیرا جوهر را نمی توان فهمید.
کنت- ... مکتب دوم حقیقتی برای اشیا ماورای پدیده ها اثبات می کند ولیکن شناسایی آن را محال می داند. پیشتازان این مکتب کانت، کنت و هربرت اسپنسر می باشد.
برنارد بولزانو- ریاضیون و اهل منطق صوری (ارسطو) با مذهب وسایل prugmutism مخالف بودند. طایفه اول اعتقاد داشتند که در میان حقایق و پدیده ها حق مطلقی وجود دارد که با استقلال تمام و بدون هیچ گونه ارتباطی با تجارب و آزمایشها ثابت است. و این مطلق با موضوعیتی که دارد زمان و مکان و صفات نمی توانند آن را محدود کنند. پس این ثابت حق مطلقی است که با تمام عینیت ثابت و بی نیاز از عقلی است که وجود او را درک کند و از کسانی که به این مکتب اعتقاد نموده اند برنارد بولزانو می باشد که تصریح می کند حق بالذات با همین ثبوت و استقلال ابدی خواهد ماند.
منـابـع
محمدتقی جعفری- فلسفه دین- صفحه 429-437
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها