نمونه هایی از آزار و فشار مشرکان بر پیامبر (ص) و مسلمانان در آغاز ظهور اسلام

فارسی 1979 نمایش |

پس از آن که مکه از تاثیر گذاردن بر ابوطالب و رسول خدا (ص) مبنی بر اینکه از دعوت خود دست بردارند، مأیوس شدند تصمیم گرفتند تازه مسلمانان مستضعف را تحت فشار قرار دهند باشد آنها از اسلام بازگردند و از قدرت پیامبر کاسته شود و ناچار گردد دست از تبلیغ اسلام بکشد در این میان بر بلال، عمار، یاسر، سمیه، حباب ابن ارت صهیب، عامربن فهیره، ابوفکیهه، لبیبه، زبیده، نهدیه، و ام عبیس و امثال آنها فشارهای طاقت فرسایی وارد کردند تا آنجا که یاسر و سمیه در این راه شهید شدند، پیامبر از کنار آنها گذشته می فرمود: «صبر آل یاسر فان موعدکم الجنه»، «ای خاندان یاسر استقامت کنید که وعده شما بهشت است». تاریخ می گوید: این که چگونه آنها را شکنجه می کردند و پاسخ آنها چه بود خواندنی، جالب و عبرت گرفتنی است.

تهمت و استهزاء

حربه فشار، آزار و شهادت به مومنان کارگر نشد تصمیم گرفتند به شخص پیامبر فشار آورند، او و طرفدارانش را مسخره و استهزاء کنند با بر چسبهای ساحر، کاهن، شاعر و مجنون پیامبر را از میدان به در کنند. سخت فشار آوردند، افرادی همچون ابولهب، اسودبن عبدیغوث، حارث بن قیس، ولید بن مغیره، ابی امیه بن خلف، ابوقیس، عاص بن وائل، نضربن حارث و عده ای دیگر جزء کسانی بودند که پیامبر و مسلمانان را در فشار تهمت، استهزاء و اذیت قرار دادند. در سیره ابن هشام آمده: «انه خرج یوما فلم یلفه احد من الناس الا کذبه واذاه لاحره ولاعبده فرجع رسول الله الی منزله فتدثر من شده ما اصابه»، «روزی از خانه خارج شد کسی نبود با او برخورد و تکذیبش ننماید، اذیتش نکنند چه حر و چه برده؛ پیامبر به خانه برگشت از شدت آزار پارچه ای برخود افکند». تاریخ می گوید: «ابولهب کان شدیدا علیه وعلی المسلمین عظیم التکذیب له، دائم الاذی فکان یطرح العذره  والنتن عند النبی  وکان جاره فکان  رسول الله یقول ای جوار هذایا بنی عبدالمطب»، «ابولهب نسبت به او و مسلمانان به شدت سرسختی نشان می داد، بسیار تکذیبش می نمود، همواره به او آزار می رساند، اشیاء آلوده به در خانه اش می ریخت- او همسایه پیامبر بود- رسول خدا می فرمود: ای فرزندان عبدالمطلب این چگونه همسایگی است که شما دارید»، و اسود وقتی فقراء مسلمانان را می دید به عنوان استهزاء می گفت: «هولاء ملوک الارض»، «اینها سلاطین روی زمینند»، و عاص بن وائل می گفت: «ان محمدا ابتر لایعیش له ولد ذکر....»، «محمد بقاء ندارد، ابتر است زیرا فرزند پسر ندارد».

هجرت به حبشه

فشار آنقدر زیاد شد که ایجاب می کرد آن حضرت فکری به حال این مسلمانان مستضعف و بی پناه کند. پیامبر برای نجات مسلمانان از فشار مشرکان آنها را آماده ساخت تا به سرزمین «حبشه» هجرت کنند. در سال پنجم بعثت یعنی دو سال پس از دعوت آشکار در ماه رجب عده ای از آنها را به سوی حبشه حرکت داد. با این هجرت، اسلام حرکت تازه و رشد جدیدی یافت و این بدان جهت بود که قریش تصمیم گرفت  مهاجران را از حبشه بازگرداند و فشار خود را ادامه دهد. آنها با بردن هدیه های گرانبها و قیمتی این مطلب را با «نجاشی»  پادشاه حبشه در میان گذاشتند و با اینکه با هدایای خود همه اطرافیان نجاشی را هماهنگ ساخته بودند نجاشی گفت: تا من سخن آنان را نشوم کسانی که به من پناهنده شده اند را تحویل نخواهم داد؛ مسلمانان را احضار کرد و از آنان راجع به پناهندگیشان سوال نمود. «جعفربن ابیطالب» که قبلا به عنوان سخنگو انتخاب شده بود به سوالات نجاشی پاسخ گفت و طبق خواسته او آیاتی از «سوره مریم» برای او خواند که ضمن این آیات، نظر پیامبر اسلام (ص) درباره حضرت مریم و مسیح آشکار می گشت. نجاشی به مسلمانان اعلام کرد شما در نزد من در امانید و فرستادگان قریش را بازگرداند. تاریخ می نویسد: نجاشی پرسید دینی که انتخاب کرده اید چیست؟ گفتند: «ای ملک ما در جاهلیت زندگی می کردیم، بتها را می پرستیدیم، مردار می خوردیم، مرتکب فحشاء می شدیم، قطع رحم می نمودیم، با همسایگان رفتار بد داشتیم و نیرومندمان ضعیف را می خورد، تا اینکه خداوند پیامبری را از میان ما مبعوث ساخت که نسبش را می شناختیم، با صداقت، امانت، و عفتش آشنا بودیم، او ما را به توحید و یگانگی دعوت نمود، و خواست که برای خدا شریک قائل نشویم، دست از پرستش بت برداریم، فرمان داد راست بگوییم، اداء امانت کنیم، صله رحم و حسن جوار داشته باشیم، دست از عمل حرام و خونریزی بشوییم، ما را از فحشاء، دروغ و خوردن اموال ایتام  بازداشت، به ما فرمان داد که نماز بخوانیم و روزه بگیریم..... ما هم به او ایمان آوردیم، تصدیقش کردیم، هر چه را بر ما حرام شمرد حرام دانستیم و آنچه حلال شمرد حلال، به همین جهت قوم و طائفه ما بر ما تجاوز روا داشتند، ما را شکنجه کردند، و آزار دادند، تا ما را به پرستش بتها بازگردانند، هنگامی که بر ما چیره شدند، به ما ستم نمودند و بین ما و انجام وظایف دینی مان حایل گردیدند، به سرزمین تو هجرت کردیم و از بین همه حاکمان تو را برگزیدیم و امید آن داریم که در پناه تو مورد ستم واقع نشویم»؛ و نجاشی پس از شنیدن آیات قرآن در مورد حضرت مریم و مسیح مطالبی گفته اضافه کرد: «اذهبوا فانتم امنون مااحب ان لی جبلا من ذهب واننی اذیت رجلا منکم»، «بروید شما در امنیت هستید من هرگز حاضر نیستم در برابر داشتن کوهی از طلا به یکی از شما اذیتی روا دارم». فرستادگان قریش سرشکسته بازگشتند. در این ایام حادثه دیگری به وجود آمد و آن اسلام آوردن حمزه مرد قوی و نیرومند طایفه بنی هاشم بود که باز هم بر رشد اسلام افزود و اکنون اسلام همچنان در حال رشد است. دلیل آن جرئتی است که مسلمانان یافته اند. مسلمانان در مکه تصمیم گرفتند دسته جمعی در ملا عام قرآن بخوانند، کاندیدای این امر ابن مسعود شد. به او گفتند مورد ضرب وشتم قرار می گیری. «فردا چاشتگاه هنگامی که قریش نزدیکی مقام ابراهیم در جلسه مشورتی خود قرار گرفته بودند در نزدیکی آنها آمد و با صدای بلند شروع به قرائت سوره «رحمان»  نمود، قریش وقتی شنیدند که او قرآن می خواند به پا خاسته بر سرش ریختند و او را سخت کتک زدند و او همچنان قرآن می خواند، پس از آن برخاسته به نزد یارانش آمد، این در حالی بود که آثار ضرب وجرح بر پیشانیش آشکار بود. گفتند ما از همین وضع بر تو می ترسیدیم، گفت شک ندارید این دشمنان خدا در نزد من بسیار کم ارزشمند، اگر دوست داشته باشید فردا نیز خواهم رفت و قرآن خواهم خواند»؛ و نیز از اینجا در می یابیم که مسلمانان عبادات خود را در کنار کعبه انجام می دادند، در حالی که جمعیت آنان از 60 نفر گذشته بود و برای تعلیم قرآن به خانه یکدیگر رفت وآمد می کردند.

محاصره اقتصادی و....

ستمکاران مکه ملاحظه کردند هیچ کدام از حربه های گذشته موثر نیفتاد و اسلام همچنان رشد می کند، تصمیم گرفتند بین خود عهدنامه ای بنویسند و با هیچ کدام از بنی هاشم و بنی عبدالمطلب رابطه اقتصادی- اجتماعی برقرار نکنند، باشد که این فشارها پیامبر را از راهی که دارد بازگرداند. «قریش هنگامی که متوجه شد اسلام به پیش می رود، بر تعداد مسلمانان افزوده می گردد، در حال نیرومند شدن هستند... و عمرو بن عاص و عبدالله بن ابی امیه هم از سفر حبشه بازگشته و از جانب نجاشی خبر خوشحال کننده ای نیاورده، بلکه نجاشی به آنها تامین داده، به مشورت پرداختند که عهدنامه ای بین خود امضاء کنند که از این پس با بنی هاشم و بنی عبدالمطلب رابطه ازدواج برقرار نکنند، نه از آنها زن بگیرند و نه به آنها بدهند، همچنین نه چیزی به آنها بفروشند و نه از آنها بخرند، نوشتند، تعهد نموده و امضاء کردند و برای تاکید پیمان که کسی بازنگردد آن را در داخل خانه کعبه آویختند». در اینجا فشار را بر کل طائفه بنی هاشم و بنی عبدالمطلب وارد کردند که اختلاف درون قبیله ای ایجاد کنند و رسول خدا (ص) را به تسلیم وادارند. سه سال این جمعیت را در محاصره کامل قرار دادند و آنها جز آنچه می توانستند بطور پنهانی تهیه کنند، از همه چیز محروم بودند اما باز هم این توطئه شکست خورد؛ عهدنامه را موریانه خورد و افرادی از این عمل زشت غیرانسانی به تنگ آمدند و درصدد لغو پیمان برآمده و آن را لغو کردند و بالاخره رسول خدا (ص) و طایفه اش به جامعه مکه بازگردیدند. و همچنان اسلام پیش می رفت و رسول خدا (ص) به کار خود ادامه می داد اما در این میان دو حادثه به وجود آمد که فشار را بر محمد (ص) زیادکرد و آن وفات ابوطالب و خدیجه بود که سه سال پیش از هجرت اتفاق افتاد. و گفته اند چنان عرصه بر پیامبر (ص) تنگ شد که «بعضی خاک بر سرش می ریختند، و بعضی زهدان گوسفندان بر بدنش می افکندند در حالی که نماز می خواند». پیامبر تصمیم گرفت با گروهی از «طایفه ثقیف» (در طائف) تماس برقرار کند و برای رفع مزاحمت و رشد اسلام از آنها کمک بگیرد، ولی آنها او را تکذیب کردند و از خود راندند. در اینجا بود که بر او بسیار سخت گذشت و دعای معروف خود را خواند. تاریخ می گوید: «پیامبر از خود و کمک طائفه ثقیف مأیوس شد لذا برخاست که برود..... آنها سفیهان خود را ترغیب کردند که بر او حمله کنند، بر سرش ریختند و آنچنان آزارش دادند که ناچار به دیوارباغ عتبه و شیبه فرزندان ربیعه پناهنده شد.... لذا آنها بازگشتند. در سایه شاخه درخت انگوری نشسته چنین گفت: بارخداوند! از ضعف و ناتوانیم، از کاستی تدبیرم، و از اینکه مردم به من توجه نمی کنند به تو شکایت می آورم ای مهربانترین مهربانان، تو پروردگار مستضعفانی، پروردگار و مالک منی، مرا به چه کسی وا می گذاری به شخص دور دستی که بر من می تازد و یا امر مرا به دشمنی می سپاری، (بار پروردگارا) اگر من مورد خشم و غضب تو قرار نگرفته باشم (در برابر این مشکلات) باک ندارم، چرا که عافیت تو گسترده (تر از آن است که در وهم آید)، من به نور وجه تو که تاریکیها با آن روشنی یافته و امور دنیا و آخرت با آن اصلاح شده پناه می برم که خشم و غضب بر من نازل شود یا سخط تو بر من فرود آید». فرزندان ربیعه مقداری انگور به غلام نصرانی خود «عداس» دادند تا به آن حضرت بدهد، وقتی انگور را در حضورش گذاشت پیامبر دست برد و گفت: بسم الله و بعد خورد. «عداس» گفت این کلمه ای نیست که اهل این دیار بگویند. پیامبر پرسید اهل کجایی؟ گفت: اهل نینوا. پرسید دینت چیست؟ و او جواب داد، و سرانجام به دست رسول خدا (ص) مسلمان شد، دست آن حضرت را بوسید و رفت. بالاخره رسول خدا (ص) بدون نصیب از این سفر بازنگشت.

منـابـع

ناصر مکارم شیرازی –پیام قرآن 8 – از صفحه 21 تا 29

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها