اصل و نسب و سرگذشت حضرت یعقوب علیه السلام
فارسی 18696 نمایش |یعقوب (ع)
حضرت یعقوب (ع) فرزند حضرت اسحاق بن ابراهیم (ع) از پیامبران عالی مقامی است که به سال 3483 پس از هبوط می زیست، وی اکثر عمر 147 ساله خود را مشغول عبادت بود.
خداوند در قرآن می فرماید: «و وهبناله اسحاق و یعقوب؛ و اسحاق و یعقوب را به او (ابراهیم) بخشیدیم.» (انعام/ 84) بنابر تصریح تفاسیر قرآن کریم، این آیه به قسمتی از مواهب الهی بر حضرت ابراهیم (ع) اشاره می فرماید که از آن جمله است، فرزندان صالح و نسل لایق و برومند، فرزندی مانند اسحاق (ع) و نوه ای مانند حضرت یعقوب (ع). بنابراین با استناد به این آیه کریمه می توان گفت حضرت اسحاق فرزند ابراهیم (ع) و حضرت یعقوب فرزند اسحاق (ع) و نوه حضرت ابراهیم (ع) است که آیه هم اسحاق و هم یعقوب را عطایای خداوند بر ابراهیم (ع) ذکر می نماید.
در سوره مریم نیز همین مضمون ذکر شده که: «وهبنا له اسحاق و یعقوب؛ ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم.» (مریم/ 49) مفسرین در خصوص این آیه نیز گفته اند، از آنجا که حضرت ابراهیم (ع) در راه اعتلای کلمه توحید و در راستای مبارزه با شرک و کفر و بت پرستی تلاش گسترده ای نمود و هر آنچه در توان داشت انجام داد، خداوند او را از مواهب بزرگی بهره مند نمود که از آن جمله است، فرزندی همچون اسحاق (ع) و نوه ای همانند حضرت یعقوب (ع) و در نهایت دو نکته از آیه شریفه استفاده می شود:
الف) موهبت و الطاف الهی بر حضرت ابراهیم (ع)
ب) نسبت فرزندی اسحاق و یعقوب با حضرت ابراهیم (ع) که موضوع بحث ما می باشد.
در سوره عنکبوت نیز همین آیه تکرار شده و خداوند می فرماید: «وهبنا له اسحاق و یعقوب؛ ما اسحاق و یعقوب را به او بخشیدیم.» (عنکبوت/ 27) این سومین آیه ای است که به مواهب خداوند بر حضرت ابراهیم (ع) دلالت دارد و با صراحت می فرماید، این موهبت خداوند است که به او در اواخر عمر فرزندان لایق و شایسته ای همچون اسحاق و یعقوب داد که بتوانند چراغ ایمان و نبوت را در دودمان آن جناب روشن نگهدارند.
در سوره انبیاء نیز همین آیه آمده: «وهبناله اسحاق و یعقوب نافلة؛ ما اسحاق، علاوه بر او یعقوب را به (ابراهیم) بخشیدیم.» (انبیاء/ 72) این چهارمین آیه ای است که بر موهبت بزرگ الهی نسبت به حضرت ابراهیم (ع) تصریح می فرماید که خداوند به او فرزندانی شایسته و برومند همچون اسحاق و یعقوب (ع) عطا فرمود. تنها تفاوت این کریمه با سه آیه قبل در کلمه "نافلة" است که در این آیه اضافه شده است. نافلة در لغت به معنای: مستحبات عبادات، پسر اولاد (نوه)، غنیمت و عطایا آمده است.
علامه طباطبایی (ره) نیز می فرماید: «"نافلة" در اینجا به معنای، "عطیه" است.»
پدر و مادربزرگ حضرت یعقوب (ع)
خداوند می فرماید: «فبشرناها باسحاق و من وراء اسحاق یعقوب؛ پس او (ساره همسر ابراهیم) را به اسحاق، و بعد از او به یعقوب بشارت دادیم.» (هود/ 71)
آیه شریفه متضمن بشارت به ولادت حضرت اسحاق (ع) و حضرت یعقوب (ع) بر ساره همسر ابراهیم (ع) است (زن نازایی که نسبت به فرزنددار شدن مأیوس بود) این پنجمین آیه ای است که براصل و نسب حضرت یعقوب (ع) تصریح می فرماید، و فرق آن با آیات قبلی در این است که، بجای اشاره به پدر و پدربزرگ حضرت یعقوب (ع)، به پدر و مادر بزرگ آن جناب اشاره می فرماید و بیانگر دو نکته است:
الف) بشارت به یک معجزه باور نکردنی در امور جسمانی ساره (یعنی باردار شدن زنی که نازا است)
ب) اثبات نسبت فرزندی بین اسحاق و یعقوب با ساره همسر حضرت ابراهیم (ع)
سرگذشت یعقوب (ع) در قرآن کریم
نام یعقوب در قرآن کریم، به جز در داستان ابراهیم خلیل، بیشتر در سوره یوسف و ضمن سرگذشت آن حضرت ذکر شده و به طور جداگانه از یعقوب کمتر یادشده است، به ویژه از داستان ازدواج او با دختران لابان و غیره که در تواریخ به اجمال و تفصیل نقل شده، ذکری به میان نیامده است. فقط بعضی از مفسران گفته اند: آیه 23 سوره نساء که درباره حرمت ازدواج دو خواهر و جمع کردن میان آن دو در اسلام نازل شده و جواز آن را در گذشته بیان فرموده، اشاره به داستان ازدواج یعقوب با دختران لابان است. در روایات هم از پیغمبر گرامی اسلام و ائمه بزرگوار چیزی در این باره ذکر نشده و به دست ما نرسیده است، از این داستان مزبور با آن ویژگی هایی که ذکر شده، چندان اعتبار و سندی برای ما ندارد.
اما آن چه در قرآن کریم در خصوص یعقوب ذکر شده، یکی داستان تحریم یک نوع خوردنی است که یعقوب بر خود حرام کرد و در ضمن آن لقب اسرائیل را نیز خدا به وی داد و دیگر وصیت او به پسرانش و گفتاری است که آن حضرت هنگام مرگ به فرزندان خویش فرموده است. در جاهای دیگر قرآن یا نام آن حضرت به دنبال نام ابراهیم و اسحاق ذکر شده یا همراه با نام فرزندانش اسباط و در ضمن سرگذشت یوسف و برادارن او آمده است.
علت نام گذاری یعقوب
علامه طباطبایی در تفسیر آیه «فبشرناها بإسحاق و من وراء إسحاق یعقوب» (هود/ 71) می فرماید: گویا در این تعبیر که فرمود: "و من وراء إسحاق یعقوب" اشاره ای باشد به اینکه چرا یعقوب نامیده شد؟ زیرا آن جناب در عقب و ماوراء اسحاق می آید و این اشاره تخطئه ای می شود به آنچه که در تورات در وجه تسمیه آن جناب به نام یعقوب آمده است. در تورات موجود فعلی آمده که اسحاق به سن چهل سالگی رسید و با "رفقه" دختر "بنوئیل أرامی" خواهر "لابان أرامی" از اهالی "فدان أرام" ازدواج کرد و اسحاق برای رب، نماز خواند، به خاطر همسرش که زنی نازا بود، رب دعایش را مستجاب کرد و رفقه همسر اسحاق آبستن شد و دو جنین در رحم او جا را بر یکدیگر تنگ کردند رفقه گفت: «اگر حاملگی این بود من چرا تقاضای آن را نکردم.» پس او نیز به درگاه رب رفت تا درخواست کند رب به او گفت: «در شکم تو دو امت هستند و از درون دل تو دو طایفه و ملتی از هم جدا خواهند آمد، ملتی قوی و مسلط بر ملت دیگر، ملتی کبیر که ملت صغیر را برده خود می سازد.»
بعد از آنکه ایام حمل او به پایان رسید ناگهان دو کودک دوقلو بیاورد، اولی کودکی که سراپایش سرخ بود مانند یک پوستین قرمز رنگ که نام او را "عیسو" گذاشتند، بعد از او برادرش متولد شد، در حالی که پاشنه (عقب) پای عیسو را به دست داشت، او را به همین جهت که دست به (عقب) پاشنه پای عیسو گرفته بود یعقوب نامیدند. و با در نظر گرفتن این مطلب به خوبی می فهمیم که تعبیر آیه مورد بحث از لطائف قرآن کریم است.
طبری، ابن اثیر و بعضی از مفسران از سدی، ابن عباس و دیگران نقل کرده اند که یعقوب و برادرش عیص دوقلو بودند و با هم به دنیا آمدند، با این که یعقوب بزرگ تر از عیص بود، اما عیص زودتر به دنیا آمد. علتش آن بود که دو برادر، هنگام خروج از رحم مادر به نزاع پرداختند و هر یک خواست قبل از دیگری به دنیا آید تا این که عیص به یعقوب گفت: «به خدا اگر تو پیش از من خارج شوی در شکم مادر خواهم ماند و او را هلاک خواهم کرد.» یعقوب که چنان دید عقب رفت و عیص جلو آمد و به همین علت او را عیص نامیدند، چون عصیان کرده و پیش از یعقوب بیرون آمد. یعقوب را هم که هنگام آمدن پاشنه پای عیص را (که در لغت به معنی عقب است) گرفته بود، یعقوب خواندند.
این مطلبی است که حضرات گفته اند و از تورات نیز قریب بدین مضمون نقل شده است. اما در روایات شیعه در حدیثی که صدوق در علل الشرائع از امام صادق (ع) روایت کرده و در معانی الاخبار نیز مختصر آن را بدون سند ذکر کرده است، از نزاع یعقوب و عیص در شکم مادر و این که یعقوب پاشنه عیص را گرفته و سخنانی که از عیص نقل کرده بودند، اثری نیست و اصل داستان و علت نام گذاری یعقوب این گونه بیان شده است: «یعقوب و عیص دو قلو بودند و نخست عیص به دنیا آمد و بعد یعقوب، به همین سبب یعقوب نامیده شد، چون عقب برادرش عیص به دنیا آمد.»
چنان چه بنابر پذیرش این داستان باشد روایت صدوق از هر نظر به پذیرش و قبول سزاوارتر و از هر اشکالی، سالم و مبراست. به علاوه نام عیص در بسیاری از تواریخ با سین ضبط شده و در برخی از آن ها عیسو است و به دنبال سین واو نیز وجود دارد که با علت نام گذاری عیص مطابق نقل طبری و ابن اثیر مناسبت ندارد.
اختلاف یعقوب با عیص
مطلب دیگری که در کتاب های یاد شده به اجمال و تفصیل نقل شده، این است که نوشته اند: یعقوب نزد مادرش رفقه از عیص محبوب تر بود و اسحاق بر عکس، عیص را بیش از یعقوب دوست می داشت. عیص اهل شکار بود و حیوانات بیابانی را شکار می نمود. روزی اسحاق که در پایان عمر نابینا شده بود، به عیص که بدنی پشمالو داشت گفت: «غذایی از گوشت شکار برای من مهیا کن تا همان دعایی را که پدرم درباره من کرده است، من نیز درباره تو بکنم.»
عیص به دنبال تهیه شکار خارج شد و مادرش رفقه که سخن اسحاق را شنیده بود، از روی علاقه ای که به یعقوب داشت و می خواست تا دعای اسحاق شامل حال او گردد، نزد یعقوب که بر خلاف عیص بدن کم مویی داشت رفت و بدو گفت: «برخیز و گوسفندی ذبح و گوشتش را کباب کن و پوستش را هم بپوش و آن را نزد پدرت ببر و بدو بگو: من فرزندت عیص هستم!» یعقوب نیز این کار را کرد و وقتی نزد اسحاق آمد بدو گفت: «پدرجان بخور!» اسحاق پرسید: «تو کیستی؟» یعقوب گفت: «من پسرت عیص هستم.» اسحاق دستی به سر و بدن او کشید و گفت: «بدن، بدن عیص است، اما بوی تو بوی یعقوب است.»
مادرش که نزد وی بود گفت: «پسرت عیص است. برایش دعا کن.» اسحاق گفت: «غذا را نزدیک بیاور.» یعقوب غذا را پیش اسحاق برد و پس از تناول بدو گفت: «پیش بیا.» هنگامی که یعقوب پس از این دعا از نزد پدر برخاست و طولی نکشید که عیص آمد و به پدر گفت: «آن شکاری که خواستی برای تو آوردم!» اسحاق گفت: «پسرجان! برادرت یعقوب بر تو سبقت گرفت.» و همین موضوع سبب غضب عیص بر یعقوب شد. و به دنبال آن سوگند یاد کرد که یعقوب را بکشد. اسحاق بدو گفت: «پسر جان دعایی هم برای تو مانده، اکنون پیش بیا تا آن دعا را در حق تو بکنم.»
وقتی عیص نزدیک شد، اسحاق درباره اش دعا کرد که نژادش بسیار گردند و کسی جز خودشان بر آنها فرمانروا نشود. و این هم مطلبی است که در مورد اختلاف یعقوب و عیص نقل شده، ولی در روایات از آن ذکری به میان نیامده است و به نظر می رسد که مطلب فوق، جزء اسرائیلیاتی است که از دانشمندان یهود و تورات کنونی به دست مورخان رسیده وگرنه با ساحت مقدس پیمبرانی چون اسحاق و یعقوب سازگار نیست و قرآن کریم آنان را از این گونه مطالب پاک ساخته و برای مثال، تنها این آیات کافی است که درباره آنان فرموده است: «واذکر عبادنا ابراهیم و اسحق و یعقوب اولی الایدی و الابصار* انا اخلصناهم بخالصة ذکری الدار* و انهم عندنا لمن المصطفین الاخیار؛ بندگان ما ابراهیم و اسحاق و یعقوب را یاد کن که صاحبان قوت و بصیرت بودند. ما موهبت یاد سرای آخرت را خاص ایشان کردیم و به راستی که آنان در نزد ما از برگزیدگان و نیکان بودند.» (ص/ 45- 47)
آن چه یعقوب بر خود حرام کرده و معنای اسرائیل
در مورد آنچه یعقوب بر خود حرام کرده بود در سوره آل عمران چنین بیان شده است: «کل الطعام کان حلا لبنی إسر ءیل إلا ما حرم إسر ءیل علی نفسه من قبل أن تنزل التورئة قل فأتوا بالتورئة فاتلوها إن کنتم صدقین؛ همه خوردنی ها برای بنی اسرائیل حلال بود، مگر آنچه یعقوب پیش از نزول تورات بر خود تحریم کرده بود. بگو: اگر شما راست می گویید، تورات را بیاورید و بخوانید.» (آل عمران/ 93)
در این که آن چه یعقوب بر خود حرام و تورات آن را حلال کرد اختلاف است و بیشتر مفسران گفته اند: یعقوب مبتلا به بیماری عرق النساء شد و برای برطرف شدن آن نذر کرد که اگر خدا او را شفا دهد، دیگر گوشت شتر، که محبوب ترین غذای او بود، نخورد. در حدیثی که کلینی در کافی و علی بن ابراهیم و عیاشی در تفسیر خود از امام صادق (ع) روایت کرده اند، آن حضرت فرمود: «اسرائیل هرگاه گوشت شتر می خورد به درد پهلو و کمر مبتلا می شد، از این رو گوشت شتر را بر خود حرام کرد.» و در معنای اسرائیل (لقب یعقوب) اختلاف است. طبری روایتی نقل کرده و آن را مشتق از سیر و سفر دانسته و می گوید: «در داستان اختلاف میان یعقوب و برادرش عیص، یعقوب از فلسطین گریخت و به فدان آرام رفت. او شب ها حرکت می کرد و روزها مخفی می شد، به این دلیل اسرائیل نامیده شد.»
مرحوم صدوق در قولی که از کعب الاخبار نقل کرده، گفته است: «این که یعقوب را اسرائیل گفتند، به سبب آن بود که یعقوب خدمتکار بیت المقدس بود و هنگام ورود نخستین کسی بود که بدان جا وارد می شد و هنگام بیرون آمدن نیز آخرین نفری بود که بیرون می رفت و چراغ های آن جا روشن می کرد. اما صبح که می آمد، می دید چراغ ها خاموش است تا این که شبی را در مسجد بیت المقدس به کمین نشست. ناگهان متوجه شد که یکی از جنیان بیامد و چراغ ها را خاموش کرد. یعقوب برخاسته و او را بگرفت. جنی که چنان دید او را به ستون مسجد بست و اسیر کرد و هنگام صبح، مردم او را اسیر و بسته دیدند و چون نام آن جنی ایل بود او را اسرائیل خواندند.»
ولی در روایتی که از امام صادق (ع) آمده، آن حضرت فرمودند که معنای اسرائیل، عبدالله است، زیرا اسرا به معنای عبد است و ایل هم نام خدای عز و جل می باشد. در روایت دیگر است که اسراء به معنای قوت و ایل هم نام خداست، پس معنای اسرائیل: نیروی خداست. در کتاب معانی الاخبار نیز همین دو معنا را برای اسرائیل ذکر کرده است.
مرحوم طبرسی نیز در مجمع البیان گوید: «اسرائیل الله یعنی بنده خالص خدا.»
سفر به حران
بنابر نقلی، وی چون به حد بلوغ رسید شبی در خواب دید که نردبانی از نور نصب است که یک پله آن طلا و یکی نقره می ماند و فرشته بر آن نشسته، فرشته بر او وارد شد، سلام کرد و گفت: «خدایت می فرماید برخیز به شهر حران برو، آنجا پادشاهی است به نام "لابان" وی دختری دارد به نام "راحله" او را خواستگاری کن، خداوند از او به تو فرزندان بسیاری می دهد و کار دنیا و آخرت تو را تأمین می گرداند، این وعده خداست که تخلف نمی کند.»
بنابراین نقل حضرت یعقوب (ع) به دنبال این مأموریتی که در خواب پیدا کرد با اجازه پدر و مادر خود به حران سفر نمود. اما بنابر نقل دیگر حضرت یعقوب به دلیل اینکه از سوی برادر همزادش "عیص" مورد حسادت شدید و حتی تهدید جدی قرار گرفت به ناچار با راهنمایی پدرش به طرف منطقه بابل شهر (حاران یا حران) که دائیش (لابان بن تبرئیل) در آنجا می زیست هجرت نمود و مدتی در آنجا زندگی نمود و با دختردایی خود ازدواج کرد و پس از آنکه دارای پسران فراوان و اموال زیاد (که از راه چوپانی برای پدر زن خود) شد به کنعان بازگشت و هدایایی برای برادر خود فرستاد که سبب شد با استقبال گرم او مواجه گردد و کدورتها و کینه های او به علت دوری از برادر و نیز هدایای برادر از بین رفته بود.
ازدواج یعقوب (ع) با دختران لابان
در مورد ازدواج آن جناب دو قول وجود دارد:
1- به دنبال خوابی که یعقوب دید به منطقه حران رفت و طبق مأموریت به خواستگاری دختر "لابان" حاکم حران رفت اما از آنجا که "لابان" شش دختر داشت که کوچکترین آن "راحله" بود، دختر اول را برای ازدواج پیشنهاد داد و یعقوب به خاطر حیایی که داشت مخالفت نکرد و با وی ازدواج نمود که بعد از به دنیا آوردن دو پسر دختر اولی مرد مجددا یعقوب از دختر وی خواستگاری کرد که "لابان" دختر دوم را پیشنهاد نمود که مورد قبول یعقوب قرار گرفت از این دختر نیز پس از به دنیا آمدن دو پسر وی از دنیا رفت، به همین ترتیب یعقوب با دختران لابان ازدواج کرد تا به "راحله" که همسر مورد نظرش بود رسید و در مجموع از دختران لابان حضرت یعقوب صاحب دوازده پسر شد و چون در این مدت برای لابان چوپانی می کرد. از این راه صاحب گوسفندان فراوانی نیز شد و هنگام بازگشت به کنعان صاحب 12 پسر و اموال فراوان بود.
2- اما بنابر نقل دیگر که مختصری تفاوت دارد، لابان دایی یعقوب است که در سرزمین "فدان آرام" زندگی می کرد. حضرت یعقوب با راهنمایی و پیشنهاد پدرش نزد وی رفت و خدمت به دایی را عهده دار شد و با دو دختر وی ازدواج نمود که پس از مدتها با فرزندان و اموال فراوان به نزد خانواده خود در کنعان بازگشت و در کنعان ساکن شد. وی دارای 12 پسر بود که به اسباط معروف بودند.
داستان ازدواج یعقوب در کتاب های تاریخ
در کتاب های تاریخ داستان ازدواج یعقوب با لیا (یا لیه) و راحیل دختران دایی خود لابان، با مختصر اختلافی این گونه نقل شده است: هنگامی که یعقوب با تدبیر، دعای پدر را شامل حال خود گردانید و عیص سوگند یاد کرد که او را به جرم این کار خواهد کشت، مادرش رفقه بترسید که مبادا یعقوب به دست عیص به قتل برسد، از این رو به یعقوب گفت: «اکنون نزد دایی خود لابان برو و بدو ملحق شو.»
یعقوب برای انجام دستور مادر و دیدار دایی خود لابان به سمت فدان آرام حرکت کرد و از ترس عیص شب ها راه می پیمود و روزها مخفی می شد تا به آن جا رسید. یعقوب مایل بود با دختر لابان ازدواج کند و او دو دختر به نام های لیا و راحیل داشت. لیا از راحیل بزرگتر بود، اما یعقوب راحیل را می خواست. وقتی از دایی خود او را خواستگاری کرد، لابان با ازدواج او موافقت کرد، مشروط بر این که مدت معینی گوسفندانش را بچراند. وقتی مدت مزبور به پایان رسید، لابان دختر بزرگ خود را به همسری او درآورد و در جواب یعقوب که گفت: «من راحیل را می خواستم.» گفت: «رسم ما نیست که دختر کوچک را قبل از دختر بزرگ شوهر دهیم. اکنون همان اندازه برای ما چوپانی کن تا راحیل را نیز به همسری تو درآورم.» و یعقوب دوباره به همان مقدار چوپانی کرد تا وی راحیل را نیز به ازدواج او درآورد.
گفته اند که ازدواج با دو خواهر در آن زمان جایز بوده و منظور از آیه سوره نساء که فرمودند: «و أن تجمعوا بین الأختین إلا ما قد سلف؛ ازدواج با دو خواهر و جمع میان آن دو نکنید، مگر آن چه در سابق گذشته است.» (نساء/ 23) همین داستان یعقوب است. ولی یعقوب داستان را این گونه نقل می کند که اسحاق به یعقوب گفت: «خداوند تو و فرزندانت را پیغمبر خواهد کرد و در تو خیر و برکت نهاده است.» سپس بدو دستور داد به فدان (که جایی در شام است) برود.
یعقوب به دستور پدر به فدان رفت. در آن جا زنی را دید که گوسفندانی همراه دارد و بر سر چاهی ایستاده و می خواهد گوسفندان را آب دهد، ولی سنگی بر سرآن است که چند مرد بایستی به یکدیگر یاری دهند تا آن را بلند کنند. یعقوب از آن زن پرسید: «تو کیستی؟» پاسخ داد: «من لیا دختر لابان هستم.» و لابان دایی یعقوب بود. یعقوب که آن سخن را شنید، پیش آمد و سنگ را از سر چاه دور کرد و آب کشید و گوسفندان لیا را آب داد و سپس نزد دایی خود رفت. لابان همان دختر را به همسری او درآورد. یعقوب گفت: «آن که نامزد من بود، راحیل خواهر اوست؟» لابان گفت: «این بزرگ تر بود و من راحیل را نیز به ازدواج تو درخواهم آورد.» سپس هر دو را به یعقوب داد.
در مقابل گفته اینان، جمعی معتقدند که یعقوب راحیل را پس از این که لیا از دنیا رفت گرفت و میان دو خواهر جمع نکرد و این نظری است که طبرسی مفسر بزرگوار شیعه اختیار کرده و آیه «و ان تجمعوا بین الاختین» را درباره عمل مردم زمان جاهلیت دانسته که هم زمان با دو خواهر ازدواج می کردند و این به نظر صحیح تر می رسد. به هر صورت مورخان نوشته اند که لیا و راحیل هر کدام کنیزی داشتند که آن ها را نیز به یعقوب بخشیدند. کنیز لیا، زلفا و کنیز راحیل، بلها بود. یعقوب از این چهار زن، صاحب دوازده پسر شد.
روبیل یا به گفته بعضی روبین، شمعون، لاوی، یهودا، یشجر (یا یشاکر)، ریالون (یا زبولون). مادر این شش تن لیا بود و یوسف و بنیامین که مادرشان راحیل بود. دان و نفتالی از بلها به دنیا آمدند. جاد و اشیر که این دو را نیز خداوند از زلفا به یعقوب داد. به جز بنیامین، فرزندان دیگر یعقوب همه در شهر فدان آرام به دنیا آمدند و تنها بنیامین پس از آمدن یعقوب به فلسطین متولد شد. در مقابل، مسعودی دوازده پسر یعقوب را از لیا و راحیل می داند و از کنیزان آن دو ذکری نکرده است.
یعقوب سال ها در فدان آرام نزد دایی خود ماند و به کار گوسفند داری روزگار می گذرانید تا این که دارای گوسفندان بسیار و اموال زیادی شد و تصمیم گرفت به شام و فلسطین باز گردد، اما از برادرش عیص می ترسید و بیم داشت که عیص در صدد قتل و آزار او برآید. از این رو به گفته مسعودی هدیه ای پیشاپیش خود برای عیص فرستاد و می گویند که یعقوب 5500 رأس گوسفند داشت ویک دهم آن ها را برای برادرش فرستاد و در نامه ای به برادر نوشت: «عبدک یعقوب یعنی از بنده ات یعقوب.»
هم چنین طبری گفته است که یعقوب به چوپانان خود سپرد که «اگر کسی آمد و از شما پرسید که شما که هستید؟ بگویید که ما چوپانان یعقوب (که بنده عیص است) هستیم.»
از آن سو عیص با لشکریان خود از شام بیرون آمد تا یعقوب را به قتل برساند، ولی هنگامی که نامه را خواند و هدیه یعقوب بدو رسید، از کشتن وی صرف نظر کرد و به خوبی از برادر استقبال نمود و تا وقتی یعقوب در کنعان بود، آزاری بدو نرساند. به هر حال حضرت یعقوب به دنبال سکونت و حاکمیت فرزندش حضرت یوسف در مصر، به دعوت وی به مصر رفت و 17 سال در آنجا سکونت نمود و در همانجا رحلت کرد.
وفات یعقوب (ع)
یعقوب پس از ناملایمات و اندوه بسیار که در زندگی کشید، در سن 140 یا 147 سالگی (431) در مصر از دنیا رفت. هنگام مرگ به یوسف وصیت کرد که جنازه او را به فلسطین برده و نزد پدر و جدش اسحاق و ابراهیم دفن کند. یوسف نیز پس از فوت پدر، طبق وصیت او، دستور داد تا حضرت جنازه را مومیایی شده به فلسطین حمل کردند و طبق وصیت حضرت یعقوب (ع) در کنار قبر جدش ابراهیم (ع) و اسحاق دفن نمود.
طبرسی در مجمع البیان از ابن اسحاق روایت کرده که جنازه یعقوب را در تابوتی از چوب ساج (آبنوس) گذاشته و به شهر بیت المقدس منتقل کردند. روز ورود آن تابوت به بیت المقدس، مصادف شد با روزی که عیص هم از دنیا رفته بود، از این رو هر دو را در یک قبر دفن کردند و به همین سبب است که یهودیان مرده های خود را به بیت المقدس می برند.
چون یعقوب و عیص هر دو با هم به دنیا آمدند و با هم از دنیا رفتند، عمرشان در دنیا به یک اندازه بود و در وقت مرگ 147 سال از عمرشان می گذشت. مسعودی می نویسد: «هنگامی که یعقوب از دنیا رفت، یوسف چهل روز به عزاداری مشغول شد و در این مدت، فرزندان یعقوب و بزرگان مصر در تدارک بردن جنازه به فلسطین بودند. پس از گذشتن چهل روز، به فلسطین حرکت کردند. در آن جا هنگامی که خواستند او را در کنار قبر ابراهیم دفن کنند، عیص بیامد و مانع دفن یعقوب شد و با آن ها به منازعه پرداخت. در این وقت فرزند شمعون که جوانی نیرومند بود، پیش آمده و به عیص حمله کرد و او را به قتل رسانید. همین موضوع سبب شد که یعقوب و عیص را در یک جا دفن کنند.»
چنان که مورخان ذکر کرده و طبرسی (ره) نیز در دنباله داستان فوق می گوید، خود یوسف برای دفن پدر به فلسطین آمد و پس از دفن او در بیت المقدس، به مصر بازگشت.
منـابـع
سید محمدحسین طباطبایی- ترجمه المیزان- جلد 10 صفحه 484
عین الله ارشادی- سیمای الگویی پیامبران در قرآن کریم
سیدهاشم رسولی محلاتی- تاریخ انبیاء
ابوعلی فضل بن الحسن الطبرسی- مجمع البیان- جلد 2 ص 475، جلد 5 ص 209-216
محمدبن جریر طبری- تاریخ طبری- جلد 1 صفحه 225
عبدالوهاب نجار- قصص الانبیاء- صفحه 119
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها