غدیریه ابومحمد صوری (قصاید)

فارسی 4956 نمایش |

اشعار صوری

از اشعار ابومحمد صوری این چند بیت است:
بالذی ألهم تعذی *** - بی ثنایاک العذابا
و الذی ألبس خدی *** - ک من الورد نقابا
و الذی أودع فی فی *** - ک من الشهد شرابا
و الذی صیر حظی *** منک هجرا و اجتنابا
ما الذی قالته عینا *** ک لقلبی فأجابا
و الذی قالته للدم *** - ع فواراها انصبابا
یا غزالا صاد باللح *** - ظ فؤادا فأصابا
عمرک الله بصب *** لا یری إلا مصابا
ترجمه: «تو را به آن خدا که با دهان شیرینت گفت، شرنگ عذاب در کامم ریزد. به آن خدا که رخساره ات را از رنگ گل نقاب بست. و آنکه در دهانت چشمه انگبین برآورد. و از طلعت زیبایت جز دوری و هجران نصیبی عطایم نکرد. چشمان دلفریبت با این دل دردمند چه گفت که چنین رام شد؟ با اشک چشمم چه رازی در میان نهاد که چون سیلاب روان گشت. ای آهوی رعنا که با تیر نگاهش دل مرا خست. سایه ات پاینده باد بر این عاشق زار که همیشه در تب و تاب است.»
این چند بیت، در دیوان صوری ثبت است. و نسبت آن به شاعر «صنوبری» چنانکه در کشکول شیخ بهائی ج 1 ص 23 آمده بی مورد است. شیخ بهائی در این شعر خود، از صوری الهام گرفته که گوید:
یا بدردجی فراقه القلب أذاب *** مذودعنی فخاب صبری اذغاب
بالله علیک. أی شی ء قالت *** عیناک لقلبی المعنا فأجاب؟
ترجمه: «ای ماه تابان که از دوریش دل آب گشت، از آنگاه که رخت سفر بست، صبر و قرار از دلم رخت بربست. تو را به خدایت سوگند. چشمانت با این دل دردمند چه گفت که اینسانش به کمند بربست.»
 از اشعار صوری است:
سفرن بدورا و انتقبن أهلة *** و مسن غصونا و التفتن جآذرا
و أبدین أطراف الشعور تسترا *** فأغدرت الدنیا علینا غدائرا
و ربتما أطلعن و اللیل مقبل *** وجوه شموس توقف اللیل حائرا
فهن إذا ما شئن أمسین أو إذا *** تعرض أن یصبحن کن قوادرا
ترجمه: «چون ماه تابان پرده از رخ برکشند، و چونان هلال از زیر نقاب برآیند، بسان شاخ سرو رعنا و طناز خرامند، مانند گاو وحشی با گوشه چشمان سیاه می نگرند. گیسوی خود را بر سر و دوش فرو هشتند و دنیا را در دیدگان ما سیاه کردند. چه شبها که خورشید رخسارشان دمید و تاریکی شب را در حیرت فرو برد. اینان، هر گاه بخواهند، با گیسوی چون شبه در سیاهی شب فرو روند و با پرتو رخسارشان، روزی پرفروغ بیارایند.»

در سوگ ابن المعلم

هم او در سوگ ابن المعلم، استاد امت، ابوعبدالله محمد بن محمد بن نعمان مفید درگذشته به سال 413 گوید:
تبارک من عم الأنام بفضله *** و بالموت بین الخلق ساوی بعدله
مضی مستقلا بالعلوم محمد *** و هیهات یأتینا الزمان بمثله
ترجمه: «پاینده آنکه مردمان را با فضل بیکران خود نواخته و مرگ را با عدل و انصاف، نصیب همگان ساخته. مفید با دریائی از علم بیکران رفت و مادر دهر چو او نخواهد زاد.»
در کتاب «بدایع البدایة» سند از بکار بن علی ریاحی آورده که عبدالمحسن صوری به دمشق آمد، مجدی شاعر نزد من آمده ورود او را اطلاع داده گفت: «اگر مایل باشی به اتفاق از او دیدن کنیم و سلامی باز دهیم؟» پذیرفتم و با هم به زیارتش رفتیم. صوری همه وقت در بازار گندم فروشان برای دید و بازدید می نشست، در مقابل جایگاه او، دکان پنبه فروشی بود که مرد کوری صاحب آن بود، موقعی که دیده به دیدارش تازه کردیم، متوجه شدیم که پیر زالی فرتوت بر در دکه پنبه فروش ایستاده مرد کور با او گرم سخن است و آن پیر فرتوت، با سکوت کامل، سخن او را به خاطر می سپرد. مجدی بلادرنگ سرود: «منصتة تسمع ما یقول؛ پیر فرتوت سراپا گوش شده که چه گوید». و عبدالمحسن بلا تأمل اضافه کرد: «کالخلد، لما قابلته غول؛ بسان موش صحرائی که آوای غول شنود.» مجدی بدو گفت: «به خدا سوگند که نیک آوردی، دو تشبیه در نیم خط شعر! همیشه در پناه خدا باشی.»

لطایف

یکی از دوستان صوری، کتابی به عاریت می گیرد، و بازگرداندن آن به درازا می کشد، شاعر ما این دو بیت لطیف را درباره او می سراید که در دیوان او ثبت است:
ما ذا جناه کتابی فاستحق به *** سجنا طویلا و تغییبا عن الناس
فاطلقه نسأله عما کان حل به *** فی طول سجنک من ضر و من باس
ترجمه: «کتاب من چه جنایتی مرتکب گشته که به زندان ابد محکوم گشته؟ آزادش کن که واپرسم در این روزگار دراز به چه رنج و دردی مبتلا گشته؟»
شاعر خوش پرداز، احمد بن سلمان فجری به شاعر ما عبدالمحسن صوری نوشت:
أعبد المحسن الصوری لم قد *** جثمت جثوم منهاض کسیر
فإن قلت العبالة أقعدتنی *** علی مضض و عاقت عن مسیری
فهذا البحر یحمل هضب رضوی *** و یستثنی برکن من ثبیر
و إن حاولت سیر البر یوما *** فلست بمثقل ظهر البعیر
إذا استحلی أخوک قلاک یوما *** فمثل أخیک موجود النظیر
تحرک عل أن تلقی کریما *** تزول بقربه إحن الصدور
فما کل البریة من تراه *** و لا کل البلاد بلاد صور
ترجمه: «ای دوست عزیز! چرا مانند طایر شکسته بال به زانو در آمده ای؟ اگر فکر می کنی که تناوری باعث سنگینی گشته و از طی سفر بازت داشته. این دریا را نبینی که صخره های کوه رضوی و بریده های کوه ثبیر را بر پشت خود بار کرده؟ اگر از راه خشکی بار سفر بندی نپندارم که پشت شتر را بشکنی. و اگر دوستانت جور و جفای تو را به جان می خرند، نظیر آنان در جای دگر هم یافت می شود. راه بیفت، باشد که با دیدار کریمان دردهای سینه را شفا بخشی. آنها که به دیدارشان مأنوس گشته ای، تنها خلق جهان نیستند و نه شهری که در آن پابند مانده ای، تنها شهر جهان است.»
عبدالمحسن در پاسخ او نوشت:
جزاک الله عن ذا النصح خیرا *** و لکن جاء فی الزمن الأخیر
و قد حدت لی السبعون حدا *** نهی عما أمرت من المسیر
و مذ صارت نفوس الناس حولی *** قصارا عذت بالأمل القصیر
ترجمه: «خدایت پاداش نیک دهد که با خیرخواهی پندی آراسته آوردی، اما چه سود که روزگارم نمانده. اینک سنین عمرم به هفتاد رسیده و برای زندگیم برنامه ای تنظیم کرده که از سفر راه دور و دراز مانع گشته. از آن روز که مردم این سامان همت خود را کوتاه کرده اند، من نیز آرزوهای خود را کوتاه کرده ام.»

مقاتل

در وصف کودکی که نامش «مقاتل» بوده و درباره او شعر فراوانی سروده چنین گوید:
تعلمت وجنته رقیة *** لعقرب الصدغ فما تلسع
صمت عن العاذل فی حبه *** أذنی فما لی مسمع یسمع
ودعته و الدمع فی مقلتی *** فی عبرتی مستعجل مسرع
فظن إذ أبصرتها أنها *** سائر أعضائی بها تدمع
و قال هذا قبل یوم النوی *** فما تری بعد النوی تصنع
فی غیر وقت الدمع ضیعته *** قلت فقلبی عندکم أضیع
ترجمه: «رخسارش افسونی آموخته که از نیش عقرب زلفانش در امان است. ناصحانم به نکوهش گیرند که از او دل برگیر، اما گوشم ناشنواست. وداعش گفتم و سیلاب اشک بر پهنای سینه ام روان بود. چون حال زارم بدید، پنداشت که سراپای وجودم اشکبار است. گفت: اینک که حالت بدین منوال است، بعد از فراق چون باشد؟ این اشک را تباه مکن بروزگار جدائی فرصت بسیار است، گفتم: تباه تر از این، قلب زارم باشد که پیش تو خوار است.»
و نیز در ستایش همین پسرک «مقاتل» گوید:
احفظ فؤادی فأنت تملکه *** و استر ضمیری فأنت تهتکه
هجرک سهل علیک أصعبه *** و هو شدید علی مسلکه
بسیف عینیک یا مقاتل کم *** قتلت قبلی من کنت تملکه
أما عزائی فلست آمله *** فیک و صبری ما لست أدرکه
ترجمه: «قلبم مشکن که خداوندگار آن توئی، رازم فاش مکن که صاحب اختیارش تو باشی. ایام فراق هر چه دشوارتر، بر تو آسان گذرد، و هموار آن بر من سخت و ناگوار است. با شمشیر دو چشمت، ای مقاتل جنگجو، چه خونها که نریختی. گویم آرامش و تسلا، امید آن نبرم. خواهم صبر و تحمل، توان آن نباشد.»
و همو در ثنای پسرک زبان به معذرت گشاید و چنین سراید:
وقف اللیل و النهار و قد کا *** ن إذا ما أتی النهار یفر
لا یری رجعة فیکسب عارا *** لا و لا ثم قوة فیفر
أین سلطان مقلتیک علینا *** قل له ما یجوز فی الحب سحر
أنت فرقت نار خدیک حتی *** کل قلب صب لها فیه جمر
فبما ذا تلقی عذاریک قل لی *** سیما إن تدارک الشعر شعر
و عزیز علی أنک بالحر *** ب و بالسلم طول عمرک غر
ترجمه: «نه راه آشتی گیرد که عار است، نه و نه راه جدائی پوید که توانش نیست. برق نگاهت سلطان وجود من است، بدو برگو: روا نباشد دوستان را با ناوک دلدوز هدف تیر بلا سازند. آتش رخسارت به هر رهگذر افروختی، اینک دل عشاقت در سوز و گداز است. زلفان دلاویزت ببازی نتوان گرفت، ویژه اینک که شکن در شکن است. این دگر ناگوار است که در صلح و آشتی بدین حد خام و بی تجربه باشی.»
شاعر ما، علاوه بر ادب فراوان و نظم بدیع، چونان عبدالمنعم، فرزندی گرانمایه از خود به یادگار نهاده است که شرح حالش را ثعالبی یاد کرده است.

منـابـع

عبدالحسین امینی نجفی- الغدیر- جلد 4 صفحه 312، جلد 8 صفحه 17

شیخ بهایی- کشکول البهائی- جلد 1 صفحه 133، 152

ابومحمد صوری- دیوان الصوری- جلد 1 صفحه 154 رقم 81، صفحه 249 رقم 178، 278 رقم 216، 217، 203 رقم 125، 340 رقم 294، 414 رقم 373، جلد 2 صفحه 123 رقم 588

ثعالبی- یتیمة الدهر- جلد 1 صفحه 269 [1/ 379]، جلد 5 صفحه 82

ابن عساکر- تاریخ ابن عساکر- جلد 3 صفحه 281 [10/ 367 رقم 942]

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد