وضوح و عدم تکلف در روش تبلیغی پیامبران
فارسی 4115 نمایش | یکی از چیزهایی که قرآن کریم مجید راجع به سبک و روش تبلیغ روی آن تکیه کرده است، کلمه "البلاغ المبین" است، یعنی ابلاغ و تبلیغ واضح، روشن، آشکارا. مقصود از این واژه روشن و آشکارا چیست؟ مقصود مطلوب بودن، سادگی، بی پیرایگی پیام است به طوری که طرف در کمال سهولت و سادگی، آن را فهم و درک نماید. مغلق و معقد و پیچیده و در لفافه سخن گفتن و اصطلاحات خیلی زیاد به کار بردن و جملاتی از این قبیل که تو باید سال های زیاد درس بخوانی تا این حرف را بفهمی، در تبلیغ پیامبران نبود. آنچنان ساده و واضح بیان می کردند که همان طوری که بزرگترین علما می فهمیدند و استفاده می کردند، آن بی سوادترین افراد هم لااقل در حد خودش و به اندازه ظرفیت خودش استفاده می کرد (نمی خواهم بگویم همه در یک سطح استفاده می کنند).
یک نفر مبلغ و پیام رسان که می خواهد از زبان پیغمبران سخن بگوید و مانند پیغمبران حرف بزند و می خواهد راه آنها را برود، باید بلاغش، بلاغ مبین باشد. این، یک جهت در معنی مبین. البته در اینجا احتمالات دیگری هم هست (و جمع میان اینها یعنی اینکه همه اینها درست باشد هم ممکن است). یکی از این احتمالات در معنی کلمه مبین، بی پرده سخن گفتن است. یعنی پیامبران نه فقط مغلق و پیچیده و معقد سخن نمی گفتند، بلکه با مردم بی رو دربایستی و بی پرده حرف می زدند، سخن خود را با گوشه و کنایه نمی گفتند، اگر احساس می کردند مطلبی را باید گفت، در نهایت صراحت و روشنی به مردم می گفتند. «اتعبدون ما تنحتون»؛ «آیا تراشیده های خودتان را دارید عبادت می کنید؟» (صافات/ 95)
مسئله دیگر، مسئله متکلف نبودن است. تکلف، در موارد مختلفی بکار می رود و در واقع به معنی به خود بستن است که انسان چیزی را به زور به خود ببندد. این، در مورد سخن هم به کار می رود. به افرادی که در سخن خودشان به جای اینکه فصیح و بلیغ باشند، الفاظ قلمبه و سلمبه بکار می برند، می گویند متکلف.
تکلف از نظر پیامبر اکرم:
در حدیث است که کسی در حضور پیامبر اکرم (ص) در صحبت های خود کلمه پردازی های قلمبه و سلمبه می کرد. پیغمبر اکرم (ص) فرمود: «انا و اتقیاء امتی برآء من التکلف»؛ «من و پرهیزکاران امتم از اینگونه حرف زدن و بخود بندی در سخن، بری و منزه هستیم.» پرهیز می کنیم. تکلف غیر از فصاحت است. اصلا فصاحت خودش روانی و عدم تکلف و تعقید در سخن است.
از زبان پیغمبران در زمینه تبلیغ آمده است: «ما انا من المتکلفین»؛ «من از کسانی نیستم که (این رسالت را) بر خود ببندم.» (ص/ 86) آنطور که مفسرین گفته اند این جمله ظاهرا ناظر به این مطلب نیست که من در سخنم متکلف نیستم، بلکه منظور این است که در آنچه می گویم متکلف نیستم یعنی چیزی را که نمی دانم و برخوردم آنطور که باید، ثابت و محقق و روشن نیست، نمی گویم. در مقابل مردم تظاهر به دانستن مطلبی که هنوز آن را برای خودم توجیه نکرده ام، نمی کنم.
در ذیل این آیه در مجمع البیان از عبدالله بن مسعود روایت شده است که «ایها الناس من علم شیئا فلیقل» (مجمع البیان، ج 8، ص 486) ای مردم، کسی که چیزی را می داند پس بگوید، «و من لم یعلم» (همان مأخذ) و کسی که چیزی را نمی داند «فلیقل الله اعلم» (مجمع البیان، ج 8، ص 486) بگوید خدا داناتر است. «فان من العلم ان یقول لما لا یعلم الله اعلم» (مجمع البیان، ج 8، ص 486) یکی از علمها همین است که انسان علم به عدم علم خودش داشته باشد، جاهل بسیط باشد، لااقل بداند که نمی داند (خود بداند که نداند) اعتراف کردن به این مطلب، خودش یک درجه از علم است.
عبدالله بن مسعود، بعد این آیه را خواند: «قل ما اسئلکم علیه من اجر و ما انا من المتکلفین»؛ «مزدی بر این رسالت از شما طلب نمی کنم و من از کسانی نیستم که (این رسالت را) بر خود ببندم.» (مجمع البیان، ج 8، ص 486) معلوم می شود عبدالله بن مسعود که از صحابه بزرگوار رسول اکرم (ص) است، از جمله: ما انا من المتکلفین، این مطلب را استفاده کرده که هر کسی هر چه می داند به مردم بگوید و آنچه را نمی داند، بگوید که نمی دانم.
ابن جوزی که از خطبای معروف است، بالای یک منبر سه پله ای بود. ظاهرا زنی آمد و مسئله ای از او پرسید، گفت نمی دانم. گفت تو که نمی دانی چرا سه پله بالاتر رفته ای؟ گفت این سه پله که بالاتر رفته ام برای آن چیزهایی است که من می دانم و شما نمی دانید، اگر به نسبت چیزهایی که نمی دانم می خواستند برایم منبر درست کنند، باید منبری درست می کردند که تا کره ماه بالا برود.
شیخ انصاری از علمای بزرگ ماست، هم از نظر علمی که در دو فن فقه و اصول واقعا از علمای محقق و طراز اول است و هم از نظر تقوی. به همین جهت وقتی که درباره ایشان حرف می زدند، مبالغه و اغراق می کردند و مثلا می گفتند از آقا هر چه بپرسی می داند، محال است که چیزی را نداند. (شوشتری هم بوده است. می گویند که آن لحن خوزستانی خودش را تا آخر عمر حفظ کرده بود). گاهی که از او مسئله ای (مسئله شرعی) می پرسیدند، با اینکه مجتهد بود، یادش نبود. هر وقت که یادش نبود بلند می گفت نمی دانم تا شنونده و شاگردان بفهمند که اعتراف به ندانستن ننگ نیست. چیزی را که از او می پرسیدند، اگر می دانست برای طرف یواش می گفت، همین قدر که طرف خودش بفهمد و اگر نمی دانست، بلند می گفت: ندانم، ندانم، ندانم.
منـابـع
مرتضی مطهری- حماسه حسینی جلد 1- صفحه 241-246
کلیــد واژه هــا
0 نظر اشتراک گذاری ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها