منشأ دین از نظر راسل

فارسی 4341 نمایش |

علمی در اروپا به وجود آمده است به نام "جامعه شناسی مذهب (جامعه شناسی دینی)" که‏ این علم ابتدا یک چیزی را به عنوان "اصل موضوع" انتخاب می‏ کند چنان که هر علمی یک "اصل موضوع" دارد که ابتدا نمی‏ تواند آن را اثبات‏ کند بلکه آن را مفروض می‏ گیرد بعد بر اساس آن "اصل موضوع" نظریات‏ خودش را بار می کند.
در "جامعه شناسی مذهب" از ابتدا فرض بر این‏ است که مذهب یک پدیده ‏ای است که مولود فعل و انفعالات جامعه است، یعنی یک ریشه الهی و ماورایی ندارد، و اصلا این که مذهب ریشه الهی‏ دارد جزء فرض نیست، مثل اینکه اگر به ما بگویند راجع به علت‏ پیدایش فکر نحوست "سیزده" بروید تحقیق کنید که چطور شده که فکر نحوست "سیزده" در میان مردم پیدا شده، چون انسان می‏ بیند منطقا هیچ‏ فرقی میان عدد سیزده و عدد چهارده یا عدد دوازده نیست که انسان احتمال‏ بدهد که یک دلیل عقلی یا تجربی در کار است، می ‏گوید این باید یک ریشه‏ غیر منطقی داشته باشد، آن ریشه غیر منطقی چیست؟ اینها درباره دین و مذهب از اول بنا را بر این گذاشتند که دین یک‏ ریشه منطقی که نمی‏ تواند داشته باشد، حال که ریشه غیر منطقی دارد آن ریشه‏ غیر منطقی چیست؟ پس، اصل موضوعشان این است که دین یک ریشه منطقی‏ و الهی ندارد.
راسل می گوید: «دین ناشی از ضعف و زبونی (ترس) است. این نظریه مذهب را ناشی از ضعف و زبونی انسان می ‏شمارد. که همان مسئله ترس است و شاید کسی که بیشترین تأکید را دارد راسل‏ باشد. کتاب برگزیده افکار راسل از کتاب تعلیم و تربیت و نظم اجتماعی او چنین نقل می‏ کند: اعتقاد به خدا و زندگی پس از مرگ این امکان را به ما می‏ دهد که زندگی‏ را با شهامت پرهیزکارانه کمترین بالنسبه به شکاکیون ادامه دهیم، یعنی‏ اینکه اعتقاد به دین، ما را کم شهامت‏ تر می‏ کند.
گروه بسیاری زیادی از مردم ایمان خود را به این احکام مذهبی در سنینی که یأس و نومیدی زود بر انسان چیره می‏شود از دست می‏ دهند و بنابراین نسبت به افرادی که هرگز پرورش مذهبی نداشته ‏اند باید با ناکامی های بسیار سخت‏تری مقابله کنند.
مسیحیت دلائلی ارائه می‏ دهد که از مرگ و یا کائنات نترسیم ولی برای حصول بدین منظور در تعلیم مکفی صفت شهامت موفق نمی‏ شود در حالی که اشتیاق به‏ اعتقاد مذهبی به مقدار متنابهی محصول ترس آدمی است. طرفداران مذهب به این فکر که بعضی از انواع ترس را نباید به حساب آورد ابراز تمایل می‏ کنند. به نظر من ایشان از این بابت سخت در اشتباهند. اینکه بگذاریم کسی جهت اجتناب از ترس ها به اعتقادات دل خوش کننده‏ تمسک جوید هرگز زندگی کردن به بهترین راه ممکن نامیده نمی‏شود. تا مادامی که مذهب به ترس پناه می‏ برد از ارزش و مقام انسانی خواهد کاست‏.»
هم چنین از کتاب اجتماع انسانی راسل چنین نقل می ‏کند: «فکر می‏ کنم انسانی که نتواند وجود مهلکه ‏های زندگی را بدون قبول‏ افسانه‏ های تسلی بخش تحمل کند وجودی ضعیف و قابل تهدید است. چنین‏ انسانی قطعا در بخشی از وجود خود بدین حقیقت معترف است که آنچه را او قبول کرده جز افسانه و اسطوره نیست و قبول آنها صرفا به خاطر آرامشی‏ است که به وجود می ‏آورند اما هرگز جرأت رو به رو شدن با چنین افکاری را ندارد. حتی می ‏توان گفت که او چون به غیر منطقی بودن افکارش داناست‏ پس بنابراین نسبت به آنها تعصب می ‏ورزد و از بحث و مباحثه پیرامونشان‏ گریزان است.»
تشریح مطلب این است که انسان، پدیده ‏هایی را می‏ دیده و می‏ ترسیده و در ترس از اینها احتیاج داشته که این اضطراب و نگرانی درون خودش را به‏ یک صورتی به آرامش مبدل کند. نمی ‏توانسته با علم و با شناخت واقعی‏ پدیده ‏ها که بعد منجر به پیدا کردن یک راه حل مناسبی برایش می‏شود این‏ آرامش را کسب کند، ناگزیر می‏ آمده به جای علاج واقعی به مسکن پناه‏ می ‏برده و می‏ آمده یک دل‏ خوشی کنکی برای خودش ایجاد می‏ کرده، مثلا با اعتقاد به قضا و قدر، ناملایمات زندگی را برای خودش حل می کرده، با اعتقاد به بهشت و اعتقاد به اینکه‏ اگر اینجا ما ناراحتی می‏ کشیم در عوض بهشتی است، ناملایمات را برای‏ خودش آسان می‏ کرده و از این قبیل...
راسل کتاب کوچکی دارد به نام "چرا مسیحی نیستم؟" در آن کتاب تنها مسیحیت را انتقاد نمی کند، بلکه اساسا اندیشه‏ های مذهبی را عموما و اندیشه خدا را خصوصا که برخی غیر مذهبی ها نیز قبول دارند مورد ایراد و انتقاد قرار می‏ دهد. وی در آن کتاب از جمله مطالبی که ایراد می ‏گیرد "برهان علت نخستین" است.
وی می‏ گوید: «اساس این برهان عبارت از این است که تمام آنچه را ما در این جهان‏ می ‏بینیم دارای علتی است و اگر زنجیر علت ها را دنبال کنیم سرانجام به‏ نخستین علت می ‏رسیم و این نخستین علت را علت العلل یا خدا می ‏نامیم.»
راسل آنگاه این برهان را اینچنین انتقاد می‏ کند: «به هنگام جوانی درباره این مسائل ژرف نمی اندیشیدم و برهان علت العلل‏ را تا مدتی مدید پذیرفتم، تا اینکه روزی به سن هیجده سالگی ضمن خواندن‏ اتوبیوگرافی جان ستوارت میل بدین جمله برخوردم: «پدرم به من می‏ گفت‏ که این پرسش: چه کسی مرا آفریده است؟ جواب ندارد، زیرا بلافاصله این‏ سؤال مطرح می‏شود چه کسی خدا را آفرید؟» جمله  ‏ای بدین سادگی، دروغ‏ برهان علت العلل را برایم آشکار ساخت و هنوز هم آن را دروغ می ‏دانم. اگر هر چیز باید علتی داشته باشد، پس خدای را نیز علتی باید. اگر چیزی‏ بدون علت وجود تواند داشت، این چیز م ی‏تواند هم خدا باشد و هم جهان،‏ پوچی این برهان به همین جهت است.»
اینکه احیانا می‏ گوییم: "هر چیزی و یا هر موجودی علت می‏خواهد" تعبیر ناصحیحی است، بلکه یک غلط فاحش است. تعبیر صحیح این است‏ که هر ناقصی نیازمند به علت است و چنان  که دانستیم مکاتب مختلفی که‏ در این باره بحث کرده ‏اند، در ارائه نقصی که ملاک نیازمندی به علت‏ می‏ شود اختلاف نظر دارند، ولی قدر مسلم این است که هر ناقصی نیازمند به‏ علت است، نه هر چیز اعم از آنکه ناقص باشد یا کامل. علت نخستین که‏ همان ذات قدیم کامل واجب الوجود نامتناهی است، از آن جهت علت‏ نخستین است که هستی عین ذات اوست و هستی کامل است نه ناقص و نامحدود است نه محدود، تا منشأ نیاز به علت پیدا شود.
معنی علت نخستین‏ این نیست که او خودش علت خود و پایه گذار خود و سامان دهنده خویش‏ است و هم معنی علت نخستین این نیست که با سایر موجودات دیگر از نظر نیاز به علت فرقی ندارد و او به حکم یک استثناء از قانون علیت خارج‏ شده است.
اینجا ممکن است در ذهن افرادی که تمرینی در این مسائل ندارند، یک سؤال دیگر طرح شود و آن اینکه درست است که علت نخستین‏ چون قدیم و کامل و نامحدود و واجب الوجود است بی نیاز از هرگونه‏ وابستگی است و سایر اشیاء چون چنین نیستند وابسته و نیازمندند، ولی چرا علت نخستین، علت نخستین شد؟ یعنی چرا تنها او در میان موجودات جهان‏، قدیم و کامل و نا محدود و واجب الوجود شد؟ چرا او حادث و ناقص نشد؟ و چرا یک موجود دیگر از موجودات که اکنون ناقص و نیازمند است، مقام واجب الوجود را حیازت نکرد؟
با تذکر مطالب گذشته پاسخ این پرسش واضح است. در این پرسش چنین‏ فرض شده که ممکن بود واجب الوجود، واجب الوجود نباشد و علتی دخالت‏ کرد و آن را واجب الوجود کرد نه ممکن الوجود و هم ممکن بود که ممکن‏ الوجود، ممکن الوجود نباشد و در اثر دخالت علتی خاص ممکن الوجود شد و به تعبیر دیگر، ممکن بود وجود کامل الذات نامحدود، ناقص و محدود باشد و وجود ناقص محدود، کامل الذات و نامحدود باشد و عاملی دخالت‏ کرد و آن یکی را کامل الذات و نامحدود ساخت و دیگری را ناقص الذات و محدود.
آری، این است ریشه این پرسش. پرسش کننده توجه ندارد که مرتبه هر موجود عین ذات آن موجود است، همچنان که مرتبه هر عدد عین ذات آن عدد است. علیهذا اگر موجودی به حکم‏ غنای ذاتی و کمال ذاتی مستغنی از علت شد، پس هیچ علتی هیچ گونه دخالتی‏ در او نمی تواند داشته باشد و هیچ علتی او را به وجود نیاورده است و هیچ‏ علتی هم او را در مرتبه ‏ای که هست قرار نداده است. سؤال از اینکه چرا علت نخستین، علت نخستین شد -که در فلسفه غرب یک سؤال بلا جواب‏ تلقی شده است- سؤالی است بی معنی. علت نخستین، موجودیتش عین‏ حقیقت و عین ذاتش است و هم علت نخستین بودنش عین ذاتش است و در هر دو حیثیت، بی نیاز از علت است.
این پرسش درست مثل این است که بگوییم چرا عدد یک عدد یک شد و عدد دو نشد و چرا عدد دو عدد دو شد و عدد یک نشد و در جای عدد یک ننشست؟ ما در کتاب عدل الهی درباره اینکه مرتبه هر موجودی عین ذات آن موجود است بحث بیشتری کرده ‏ایم و در اینجا تکرار نمی کنیم.
به عبارت دیگر سخن در این نیست که آیا هر چیز باید علت داشته باشد یا استثنائا یک موجود بدون علت وجود تواند داشت، و اگر یک چیز بدون علت می‏تواند وجود داشته باشد چه فرق می‏کند که خدا باشد یا جهان. سخن در این است که هر چیز و هر موجود از آن جهت‏ که چیز است و به نوعی دارای هستی است، نه ملاک نیاز به علت است و نه‏ ملاک بی نیازی، تا گفته شود چه فرقی در این جهت میان چیزهاست.
سخن در این است که در میان چیزها و موجودات، چیزی و موجودی هست که وجود صرف‏ و کمال مطلق است و هر کمالی از اوست و به سوی اوست و او چون هستی عین‏ ذاتش است، بی نیاز از علت است، بر خلاف چیزهایی که هستی را به صورت‏ عاریت دارند. آنچنان موجودی نه وجود و نه کمالات وجود را فاقد است تا طلب کند و به سوی آن بشتابد و نه این کمالات را از دست می دهد.
از طرف دیگر، ما در جهانی زندگی می‏ کنیم که همه چیز در آن جنبه موقتی‏ دارد، همه چیز در جستجوی چیز دیگری است که ندارد، همه چیز آنچه را دارد در وقت دیگر از دست می‏ دهد. در جهانی زندگی می‏ کنیم که همه چیز در آن در معرض فنا و زوال و تغییر و تحول است، همه علامات فقر و نیاز و عاریتی بودن و عاریتی داشتن در جبین همه اجزایش نمودار است. پس چنین‏ جهانی نمی تواند علت نخستین و واجب الوجود باشد، و این است استدلال‏ ابراهیمی که در قرآن کریم آمده است: «و کذلک نری ابراهیم ملکوت السموات و الارض و لیکون من الموقنین‏* فلما جن علیه اللیل رأی کوکبا قال هذا ربی فلما افل قال لا احب الافلین‏* فلما رءا القمر بازغا قال هذا ربی فلما افل قال لئن لم یهدنی ربی لاکونن‏ من القوم الضالین* فلما رءا الشمس بازغة قال هذا ربی هذا اکبر فلما افلت قال یا قوم انی بری‏ء مما تشرکون* انی وجهت وجهی للذی فطر السموات و الارض حنیفا و ما انا من المشرکین»؛ «و بدین سان ملکوت آسمان ها و زمین را به ابراهیم نشان می دادیم تا (بصیرت یابد) و از اهل یقین شود. بسی چون شب بر او تاریک شد، ستاره ای دید. گفت: این پروردگار من است، آن گاه چون افول کرد، گفت: زوال پذیران را دوست ندارم و چون ماه تابان دید، گفت: این پروردگار من است و چون فرو شد، گفت: اگر پروردگارم مرا هدایت نکند بی گمان از گمراهان خواهم شد. پس وقتی که خورشید را طالع دید، گفت: این پروردگار من است، این بزرگ تر است و چون فرو شد، گفت: ای قوم! همانا من از آنچه شریک خدا می پندارند بیزارم. به راستی من خالصانه روی دل به سوی کسی داشته ام که آسمان ها و زمین را آفرید و من از مشرکان نیستم.» (انعام/ 75-79)
خلاصه استدلال این است که به سائقه فطرت و به حکم بدیهی عقل، خود را مربوب و دست پرورده و مقهور می ‏بیند و در جستجوی پروردگار و قاهر خود قرار می‏ گیرد. ستاره و ماه و خورشید به ترتیب نظرش را جلب می‏ کند، اما با اندک ملاحظه، آثار مربوبیت و مقهوریت و دست پروردگی را در آنها که درخشنده ‏ترین موجودات‏ اند و مردم‏ عصر و زمان ابراهیم آنها را مدیر و مدبر جهان می‏ دانستند و در سایر موجودات جهان طبیعت مشاهده می ‏کند، سودا را یکجا می‏ کند و روی دل را به‏ سوی قدرت قاهره ‏ای می‏ آورد که "رب" مطلق و قاهر مطلق است و نشانه ‏ای‏ از مربوبیت و مقهوریت و حدوث و فنا و فقر و ناداری در او نیست. از این فقر و فناها و حدوث و زوال ها و مربوبیت ها و مقهوریت ها به وجود آن‏ قاهریت و کمال پی می ‏برد.

منـابـع

مرتضی مطهری- علل گرایش به مادیگری- صفحه 98-101

مرتضی مطهری- فطرت- صفحه 175-177 و صفحه 160

کلیــد واژه هــا

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

0 نظر ارسال چاپ پرسش در مورد این مطلب افزودن به علاقه مندی ها

بـرای اطلاعـات بیشتـر بخوانیـد