در طول تاریخ فلاسفه از دو جنبه سعی در تشخیص پدیده ها داشته اند. اول از طریق تلاش برای آگاهی از کلی ترین خصوصیت هر موجود از کثرت و وحدت، هویت و اختلاف و فعل و انفعال. این همان دیدگاهی در فلسفه است که با علم مشترک است و در قرون هفدهم و هجدم "فلسفه طبیعی" نامیده شد و امروزه میدان عمل خویش را به علم واگذار کرده است. اما در دیدگاهی دیگر فلسفه جستجوی پاسخ در برابر حیرت انسان را بر عهده داشت. حیرت در مورد هستی اشیاء، حیرت در برابر علل وجود ممکنات و سوال از اینکه چه نیرویی باعث وجود حرکت در کلیت جهان است. فلسفه در این دیدگاه دارای حوزه های عمل مشترک با دین می باشد. این اشتراک حوزه عمل و شبیه بودن اهداف دین و فلسفه (که هر دو به نوعی تلاش در تبیین جهان و تعیین علل غایی آن دارند) گاه باعث رقابت، گاه باعث همیاری و گاه باعث طرد یکی از این دو بوده است.
تفاوت فیلسوف و متفکر دینی
فیلسوف و متأله در جایگاه باور به خدا اختلاف دارند. خدا و وجود وی برای یک دین دار مسأله ای اولیه است که از طریق قبول آن می توان به پاسخ های سوالات مطرح شده رسید در حالی که برای یک فیلسوف اثبات وجود خدا آخرین قدمی است که پس از حل بسیاری مسائل دیگر، باید برداشته شود. یک متأله با خدا شروع می کند و یک فیلسوف، فلسفه اش را با خدا پایان می دهد. برای بررسی وضعیت همراهی دین و فلسفه باید توجه کرد که اکثر ادیان جهان از شرق برخواسته اند و در آغاز پیدایش این دین ها، فلسفه ای منسجم در این مناطق موجود نبوده. به همین جهت در شرق ابتدا ادیان پا به عرصه هستی گذاشته اند و بعد بر اساس باورهای دینی، فلسفه هایی متناسب توسط متفکرینی که با فلسفه غرب آشنا شده بودند، تدوین شده است. مثلا کلمنت اسکدرانی (وفات حوالی 215 میلادی) فلسفه ای مسیحی بر پایه افکار نوافلاطونیان بنا کرد، کاری که در جهان اسلام توسط ابونصر فارابی انجام شد. اما در جهان غرب، وضع کاملا به عکس شرق بود. اولین برخوردهای جهان غرب با ادیان بزرگ شرقی، 500 سال بعد از وفات سقراط بود و در این هنگام فلسفه در غرب کاملا ریشه دوانده، جای پای خود را محکم کرده بود. این فلسفه کهن سال، خود را با دینی جوان روبرو می دید که مدعی جهان بینی جدیدی بود و فلسفه را به مبارزه می طلبید.
شاید به طریقی منطقی بتوان شروع فلسفه منسجم و دستگاه مند را از تفکرات سقراط و سپس شاگردان و جانشینان وی (افلاطون و ارسطو) دانست. این فلسفه در مورد حوزه هایی که دین در آن ها بحث می کند، نظرات خاص خود را داشت اما هنگامی که دین با فلسفه ارسطویی روبرو شد، مشکلی به وجود نیامد و حتی به اعتقاد بسیاری، همکاری و همفکری خوب و گسترده ای نیز میان این دو برقرار شد: فلسفه پایه های دین را استحکام می بخشید و دین هم به نوبه خود مسائل، افق های تازه و سرزمین هایی بکر برای تاخت و تاز فلسفه به وجود می آورد. (برای مثال ارسطو سالها قبل از ادیان توحیدی خداوند را "محرک نامتحرک" می دانست که کمک بزرگی برای پیشرفت ادیان بود و در مقابل دین با اعتقاد کلامی "خلق" جهان، مباحث فلسفی حادث بودن یا قدیم بودن جهان را به روی فیلسوفان باز می کرد) اما ماجرا به همین صورت ادامه نیافت. در قرن 18 (و اوائل قرن 19) فیلسوف ایده آلیست آلمانی (ایمانوئل کانت) به گفته ویل دورانت «اروپا را از خواب دلبستگی به اصول مسلمه بیدار کرد.» وی با انتشار کتاب نقد عقل محض در سال 1781 به نقد توانایی عقل انسان برای رسیدن به نتایج منطبق با واقعیت پرداخت.
کانت در این کتاب به تعیین حدود عملکرد ذهن می پردازد و اموری را که توانایی تجربه آن را نداریم و عقل را در تحلیل امور فی نفسه جهان (که می توانند خارج از ذهن ما موجود باشند) ناتوان خواند. در کنار این کتاب طرز فکر علمی اثباتی (پوزیتیویستی) که در تلاش برای تعیین صدق/ کذب گزاره ها از طریق به دست آوردن قوانین عام و جهان شمول بود نیز تقریبا در همه مجامع علمی، روش مرسوم و حتی تنها روش مورد قبول بود. این تجربه گرایی تلاش می کرد در حوزه های دینی نیز رسوخ کند و می دانیم که مثبت گرایی روش شناسی تنها یک معیار برای ارزشگذاری پدیده ها می شناسد: تجربه حسی! و واضح است که هیچ یک از (یا اگر با تسامح سخن بگوییم بسیاری از) گزاره های دینی خارج از تجربه حسی قرار دارند.
پس جدایی از آن جا آغاز شد که کانت عقل محض را ناتوان از تحلیل پدیده های جهان طبیعی دانست و از طرف دیگر مثبت گرایی با تأکید صریح بر اصالت تجربه حسی، تلاش کرد دین های سنتی را از حوزه عقل، به بیرون براند. اما متفکرین دینی و فلاسفه نیز بیکار ننشستند و از طرف مختلفی تلاش کردند همسخنی دین و فلسفه را تحلیل نمایند. بیشترین این تلاش ها را می توان در سه دسته کلی قرار داد.
پس از اینکه کانت عقل را از راهیابی به معنانی ادراک و مفاهیم دینی ناتوان اعلام نمود و از طرفی نیز تجربه گرایان به مبارزه با هرآنچه تجربه ناپذیر است برخاستند و آن را "واهی" خواندند، کسانی که در فکر احیای مباحث دینی بودند شروع به ارائه راه حلهایی برای خروج از این بن بست نمودند. در کل نظرات در باب رابطه دین و فلسفه را می توان در سه دسته کلی بررسی نمود.
1- گروه اول تلاش کردند دین را از زیر سلطه مابعدالطبیعه ارسطویی و فلسفه برهانند. به همین جهت در تقابل با بینش کانتی که معتقد بود «عقل و فلسفه نمی توانند مفاهیم ماورای بشری را درک کنند» تلاش کردند پایه های دین را بر شالوده های جدیدی بنا نهند. برای مثال آلبرخت ریچل (1822 - 1889 م) تلاش کرد دین مسیحیت را بر اساس مفاهیم اخلاقی تبیین نماید و یا ارنست تروئلیچ تاریخ را محمل پیدایش دین مسیحیت در نظر گرفت و به تبیین این دین بر اساس شرایط تاریخی (و نه عقلی و علمی) پرداخت.
اما شاید جالبترین رویکرد در این دسته متعلق به "متکلمان طرفدار مواجهه" باشد که مواجهه با مخاطب الوهی را به وجود آورنده دین می دانند. قابل ذکر است که مفهوم مواجهه با مخاطب الوهی نه فقط اشاره به وحی که در اصل چیزی غیر عقلانی است شبیه به رابطه ای قلبی که بین دو دوست یا عاشق برقرار می شود. شاید بهترین مرجع برای این نگرش رساله مارتین بوبر یهودی (1871 تا 1965 م) با عنوان "من و تو" بوده است که دین را به «رابطه خاص بین من و توی الوهی» تعبیر می کند. بوبر شناخت نظری و تئوریک را بر باد دهنده این رابطه مبتنی بر احساسات می داند.
2- دومین دسته بندی متعلق به پوزیتیویست هایی بود که به واحد بودن روش علمی در تمامی رشته ها باور داشتند. شاید تمثیل کتابخانه فیلسوف شکاک ایرلندی دیوید هیوم (1776 - 1711) بتواند به بهترین وجه نشانگر نظرات این عده باشد: هنگامی که با ایمان به این اصل [محدودیت علم به ریاضیات و تجربه مستقیم] وارد کتابخانه ای بشویم چه ناراحتی و خسارتی ایجاد خواهیم کرد! یک جلد از کتب فلسفی [یا دینی] را به دست خواهیم گرفت و خواهیم پرسید: "آیا این کتاب مطلب مرجدی درباب کمیت و عدد دارد؟" جواب منفی خواهد بود. "آیا مطلب آزمایشی درباب حقیقت و وجود دارد؟" باز جواب منفی خواهد بود. آن گاه آن را به آتش خواهیم افکند زیرا چیزی جز وهم و مغالطه در آن وجود ندارد.
مشاهده می شود که این افراد مطالب دینی را حتی غیر صادق نمی خوانند بلکه اساسا آن را خارج از حوزه بحث صدق و کذب و ذاتا واهی می دانند. مشخص است که این گروه اساسا معتقد به امکان وجود مباحث دینی نیستند.
3- آخرین دسته در سلسله نظرات همنشینی دین و فلسفه وامدار نظرات فیلسوف اتریشی لودویگ ویتگنشتاین (1889 - 1951 م) می باشد که فلسفه خود را بر اساس محدودیت اصالت تجربی معنی (همان انحصار علم به ریاضیات و تجربه) بنا نمود و پیشنهاد کرد که کانون توجه را باید از معنا به سمت کاربرد زبان تغییر داد. اساس این فلسفه که تغییرات اساسی در مبانی تفکر غربی ایجاد نمود را می توان بدینگونه توضیح داد که حوزه های مختلف، برای مثال علم، ریاضیات، الاهیات، فلسفه، کلام، اقتصاد، اخلاق و.... از "بازی های زبانی" مختلفی استفاده می کنند. برای توضیح بیشتر بهتر است مثالی بزنیم.
«غذایی به ضریع برای آنان [اهل جهنم] نیست، نه با آن فربه می شوند و نه سیر می گردند.» قرآن (غاشیه/ 6- 7) بازی زبانی این آیه (به تعبیر ویتگنشتاین) نوعی بیان وحیانی تنذیری است که با بازی های زبانی فلسفی یا علمی تفاوتی عام دارد. ویتگنشتاین زبان دین را فارغ از جنبه شناختی می داند. به بیان دیگر برای اقوال دینی، بحث از معنی زاید است و تنها باید روی کاربرد تاکید کرد. از دید وی و پیروانش، زبان دینی نه حامل گزاره های شناختی که در حقیقت نوعی نگرش به جهان هستند. در این دیدگاه حتی درون خود بازی زبانی دینی نیز با حوزه های مختلف (و حتی گاه متضادی) روبرو هستیم.
برای مثال بین متون دعایی و زبان بیان الاهیات و زبان پر شور و حال ناشی از وجود مواجهه الوهی باید تفاوت قائل بود. برای مثال هنگامی که یک زاهد یا عارف خداوند را قادر مطلق می خواند و تلاش خود را بی فایده می نامد، نظرش هیچ تناقضی با کسی که مردم را در راه نزدیک کردن جهان به جهان مورد علاهق خدا دعوت به جهاد می کند وجود ندارد یا کسب خشنودی خداوند در یک متن دعایی (از جهت شناختی) قابل قیاس با لایتغیر بودن خداوند برای یک فیلسوف نیست. در این نگرش هرگونه قصور در فهم اینکه هر بازی زبانی چه چیزی را باید بیان کند (عملکرد زبان) به خلط اهداف می انجامد.
همسخنی دین و فلسفه می تواند برای هر دوی آن ها سازنده باشد و برای اینکار دین باید به ابزار امروزین مجهز شده، دست از تمامیت خواهی بردارد و با آگاهی از مسائل و روش فلسفی روز، سوالات مرتبطی مطرح نماید تا در انتقال سنت هایش از نسلی به نسل دیگر، دچار اشکال و عدم قبول نسل نو نشود. یک دین زنده لازم است که از طریق قبول تغییرات ذهنی، در مفاهیم خود تغییراتی ایجاد نماید تا پاسخی به دور از خشک اندیشی برای سوالات جدید داشته باشد. فراموش نکنیم که پناه بردن به بن بست "خارج از حوزه تفکرات بشری بودن" دین را از ارتباط با شاهراههای فکری این عصر، ناتوان می سازد.
گفتیم که در بحث از نسبت و ارتباط الهیات و فلسفه، نظرات مختلفی ارائه شده است. جان مک کواری (کشیش و متکلم بریتانیایی، متولد ۱۹۱۹، اسکاتلند) قائل به امکان ایجاد ارتباطی مثبت و سازنده بین الهیات و فلسفه است. وی ضمن اشاره به تاریخ مسیحیت، رویکردهای مختلف در این خصوص را بیان می دارد و سپس با اشاره به فلسفه های مهم قرن بیستم نظیر فلسفه تحلیل منطقی، اگزیستانسیالیسم و پدیدار شناسی، به بیان بهره گیری های مثبت الهیات از فلسفه می پردازد و نهایتا رویکردی تازه در خصوص بهره گیری مثبت و سازنده فلسفه از الهیات را به شکلی آرمانی مطرح و پیشنهاد می کند. الهیات به عنوان یک نظام عقلانی، بخشی از کل عملکرد عقلانی نوع بشر است و به همین جهت باید وضعیت و نسبتی با سایر نظام های عقلانی داشته باشد.
آرمان وحدت شناخت، ممکن است غیر قابل فهم باشد، اما نباید از این که به دنبال رویکردی باشیم که تا حد ممکن به این آرمان نزدیک است، دست بشوییم. در زمان های گذشته، یک دانشمند جامع العلوم، نظیر ارسطو یا لئوناردو داوینچی، می کوشید تا کل معرفت موجود در زمان خود را فرا گیرد، اما ظاهرا هنگامی که معرفت و آگاهی گسترش یابد، به طور فزاینده، مجزا و تخصصی می شود. اغلب شنیده می شود که فرهنگ ما یک فرهنگ شکافته و پاره پاره است و همه معتقدند که این یک وضعیت نامطلوب است. این شکاف هنگامی آشکار می گردد که فرضا الهیات را نسبت به سایر نظام ها در نظر بگیریم، زیرا به نظر می رسد که الهیات تماس خود را با مطالعات جهانی به کلی از دست داده و مجزا و مرموز و خصوصی شده است.
البته می توان الهیات و مطالعات دیگر را دور از یکدیگر نگاه داشت تا از تضادهای پنهان بین آنها جلوگیری شود... اما این کار به محدود کردن دین به یک موضع خاص و بسته خواهد انجامید. جستجوی مرزهای بین الهیات و سایر نظام ها نه فقط به منظور برطرف کردن تضادها بلکه به امید حصول روشنگری متقابل انجام می گیرد و این وظیفه ای است که نمی توان از آن اجتناب ورزید چنین به نظر می رسد که از میان همه نظام ها، فلسفه نزدیک ترین وضعیت و نسبت را با الهیات دارد. الهیات بر مبنای ایمان؛ اعتقاد به خدا، انسان و جهان را شرح می دهد. اما فلسفه عمدتا در طول تاریخ، نه بر مبنای ایمان بلکه بیشتر برمبنای عقل و تجربه از موضوعات بحث کرده است. اگر این دو موضع متفاوت اساسا با یکدیگر در ارتباطند، این ارتباط به چه صورت است؟
متکلمان از آغاز در باب ماهیت این ارتباط و حتی در باب این که آیا یافتن زمینه مشترک بین الهیات و فلسفه، مطلوب است یا نه، نظرات متفاوتی داشته اند... در مسیحیت متقدم، می توان مدافعانی قایل به اتحاد و پیوستگی بین الهیات و فلسفه را یافت. به عنوان مثال، قدیس ژوستین شهید، در حالی که به افلاطون و رواقیون می پردازد، ادعا می کند که آن دو در کلمه (لوگوس) که در شخص عیسی مسیح وجود داشته است، اشتراک داشته و اساسا همه چیزهایی که نوع بشر به حقیقت دریافته اند، خصوصیت و ویژگی ما مسیحیان بوده است. کلمنت اسکندرانی معتقد است که فلسفه در راستای وصول به دین حقیقی، به مثابه آموزشی مقدماتی است برای افرادی که از طریق برهانی و استدلال، ایمان می یابند. از سوی دیگر تاتیانوس بعضا به شیوه ای خام، فلاسفه را به تمسخر می گیرد؛ در حالی که ترتولیانوس، مفسر بی پروای طبیعت و نظم الهی، افکار فلاسفه را با «عقل جهان» یکسان می انگارد.
به نظر ما روال کلی تفکر مسیحی از اتحاد و پیوستگی الهیات با عقل و بالتبع با فلسفه، جانبداری کرده است؛ منتها با این فرض که در بین آن دو، برخوردی زنده و خلاق وجود دارد. دیدگاه ما نیز با روال کلی دفاع از وجود ارتباطی مثبت میان الهیات و فلسفه موافق است، و باید بگوییم که این برخورد نقشی ضروری در نقادی و اجتناب از پدید آمدن نسبتی نادرست میان الهیات و فلسفه که می تواند منجر به تحریف و زیان رسیدن به الهیات و فلسفه شود، ایفاء کرده است.
مسأله این است که در چنین پیوستگی و اتحادی گاه یک طرف تمایل به تحت الشعاع قرار دادن دیگری دارد و ممکن است آن را از آزادی خویش محروم سازد. در قرون وسطی، الهیات، طرف برتر و غالب بود و فلسفه طرف خادم و حامی آن. با این وجود، در روزگار فلاسفه ایده آلیست، این وضعیت برعکس شد و الهیات صرفا به عنوان بخشی کوچک از نظام بزرگ تفکر تلقی شد. در این موقع بود که متکلمان بعضا به حق اظهار نگرانی می کردند که وحی که با مقوله ایمان مرتبط است، ممکن است به امری سطحی تبدیل و به همین جهت بی اثر و خنثی و یا به دست یک متافیزیک بیگانه، تحریف شود. اما وضعیت کنونی بین متکلمان و فلاسفه به نوعی بدگمانی و کناره جویی تمایل دارد، چه هریک آسیب هایی را که از سوی دیگری دریافت داشته یا گمان می کرده که دریافت داشته است، به یاد می آورد. هم الهیات و هم فلسفه مصمم به حفظ استقلال و آزادی عمل خویش هستند.
کارل بارث در حالی از الهیات سخن می گوید که گویی از «بردگی مصری» فلسفه می گریزد. حال آن که دیدگاه خاص فلسفی گیلبرت رایل، آزادی فلسفه از قیود بنیادین الهیات را در غیر مذهبی کردن فرهنگ ما می بیند؛ به طوری که اکنون فلسفه به دنبال کار خویش است. اما گویی امری تعصب آمیز در این استقلال طلبی ها وجود دارد. این که ممکن است ارتباطاتی تحریف شده و کج نما در گذشته وجود داشته باشد، بدین معنا نیست که ارتباطات مثبت و مطلوب نمی تواند وجود داشته باشد و یا این دو نظام باید شیوه ها و روش های مستقل خویش را در انزوای تند خویش، حضور بخشند. به نظر من این امر بسیار ناگوار است و فروپاشی هرچه بیشتر فرهنگ جدید را باعث می شود. هنگامی که به وضعیت کنونی می نگریم، زمینه و دلیلی برای امید به ایجاد ارتباطی بهتر بین این دو نظام می یابیم.
ما دیده ایم که متافیزیک به بی اعتباری و بدنامی درغلتیده است و صور جدید تفلسف نمایان شده اند. بدین لحاظ، ترس و نگرانی دیرینه متکلمان از اینکه مبادا الهیات، در دام های متافیزیک گرفتار شود، دیگر سدی بر سر راه ایجاد ارتباطی مثبت با فلسفه نیست. امروز، فلاسفه اندکی درگیر ایجاد نظام های همه شمول هستند و گرایش موجود و متداول عمدتا تحلیلی است تا ترکیبی. هر چند در واقع برخی مدرسه ها و مکاتب سنتی هنوز هم پیروان خاص خویش را دارند، جنبش های فلسفی قرن بیستم از متافیزیک فاصله می گیرند. فلسفه تحلیل منطقی به بررسی نقادانه شیوه های مختلف بحث اکتفا می کند و ادعای سخن گفتن از هر آنچه سابقا جوهر مسائل بزرگ و مهم فلسفه نامیده می شد را ندارد؛ بلکه خود را نظامی صوری می داند که مرادش شناخت و رفع آشفتگی ها در بحث ها و گفتگوهای ما در باب همه موضوعاتی از این دست است. اگزیستانسیالیسم هم به یک معنا تحلیلی است؛ گو اینکه محتوایی جوهری و اساسی تر را برای فلسفه می پذیرد، در واقع آنچه تحلیل می شود وجود انسان در شیوه های مختلف هستی است و هدف این فلسفه این است که انسان به خودشناسی دست یابد.
اما همه اگزیستانسیالیست ها توافق دارند بر سر محدودیت توانایی انسان و اینکه انسان، متعلق به ذات وجودی خویش است تا حدی که بدون معرفت جامعی که در متافیزیک دنبال می شد، باید به زندگی ادامه دهد. برخی از این فلاسفه به طور مسلم نوعی وجود شناسی یا فلسفه بودن را ایجاد و گسترش می دهند، اما امروز وجود شناسی یا فلسفه بودن، متکی و مبتنی بر بنیادهای وجودی دانسته شده و متفاوت از متافیزیکی که به وسیله عقل نظری ایجاد می شود، تلقی می گردد. باید از مکتب متنفذ پدیدار شناسی نیز یاد کرد، هرچند این مکتب نیز از متافیزیک فاصله دارد و در واقع روش شناسی، شیوه و فنی از توصیف است که به منظور دست یازیدنی جدید به مسایل مهم فلسفه ایجاد شده است. متکلمان نباید از این حوزه های فلسفی دوری گزینند، چه در اینها مسایل بسیاری وجود دارند که دارای ارزشی بزرگ و مهم در مقوله الهیات هستند.
متکلمان انگلیسی نظیر ایان رمزی به خوبی نشان می دهند که فلسفه تحلیل منطقی چگونه می تواند در جهت وصول به الهیاتی واضح تر، کامل تر و بهتر مدد رساند. تفاسیر رودلف بولتمان از عهد جدید به تفصیل آشکار ساخته که الهیات تا چه اندازه می تواند از التفات به تحلیل وجودی بهره برد. نیز اگزیستانسیالیسم و پدیدار شناسی در پل تیلیش برجسته می شوند، گو اینکه چند تن از منتقدانش ادعا کرده اند که او همواره فیلسوفی متافیزیکی (متافیزیسین) به همان سبک قدیم باقی ماند و از سنت ایده آلیسم آلمانی تأثیر پذیرفت. هنوز هم برخی انواع متافیزیکی فلسفه، دارای پیروانی هستند و امروز متکلمانی مهم وجود دارند که از آنها تأثیر پذیرفته اند و به همین جهت این سبک های متافیزیکی تفکر نیز شایان ذکرند. فلسفه پویش که بر کارهای وایتهد اطلاق می گردد و قرابت خاصی با تجربه گرایی و علوم طبیعی دارد، به طور ویژه در متکلمان آمریکایی تأثیر داشته و به بازاندیشی خداباوری به نحو چشمگیری مدد رسانده است.
فلسفه دیالکتیکی که از هگل و مارکس تا متفکران جدیدی از قبیل بلوخ و مارکوزه امتداد داشته، تأثیرش را در آلمان از سر می گیرد و تأکید اجتماعیش به عنوان یک امر تعدیلی در متکلمانی نظیر مولتمان و متس و گرایش های فردگرای اگزیستانسیالیسم بروز می یابد. سرانجام، «حکمت خالده» یا خرد جاودان قدیس توماس آکوئیناس مجددا در زمان های اخیر به شکل پویای توماس گرایی استعلایی رواج یافته که این هم به نوبه خود در الهیات کاتولیک رومی سبک جدید که مرتبط با شورای واتیکان است، کاربرد دارد... اینک آیا فلسفه نیز بهره ای از تماس با الهیات خواهد برد؟ گفتن حرفی در این خصوص برای متکلمان شاید جسارت تلقی شود.
اما ما معتقدیم که الهیات، فیلسوف را از وسعت تجربه ای که می رود تا در عصر فن آورانه ما نادیده گرفته شود، آگاه می سازد. هیچ کس نمی خواهد فلسفه را مطیع الهیات سازد یا آزادی اش را سلب کند؛ چه همین آزادی است که موجودیت فلسفه را در مقابل فشار نقادانه و در عین حال، ضروری الهیات برای رسیدن به وضوح و سازگاری حفظ می کند. با وجوداین، از سوی دیگر، متکلمان امیدوارند که فلاسفه، الهیات را جدی بگیرند. گرایش به اثبات گرایی در واقع بدین معناست که فلسفه، قیود اصلی و راهنمای الهیات را کنار گذارد و به بردگی سلطه گر علوم طبیعی سقوط کند. بنابراین، ادعای ما این است که ارتباطی مثبت بین الهیات و فلسفه، قطعا هم برای الهیات مطلوب است و هم احیانا برای فلسفه، به اندازه یکسان. این ارتباط ممکن است متفاوت از ارتباطی باشد که در زمان های گذشته وجود داشت؛ و ما باید همان قدر که به یک برخورد سالم و مفید می اندیشیم، به یک پیوستگی و اتحاد بیاندیشیم. ما معتقدیم که الهیات نمی تواند بدون داشتن بنیادهایی که از لحاظ فلسفی توجیه پذیر هستند سرپا بایستد؛ و به همین جهت هیچ الهیات ارزنده ای نمی تواند از گفتگو و معاشرت با فلسفه رهایی یابد.